Friday, August 18, 2006

قصه ی غصه - 1

فکر می کنم اینبار باید بنویسم.. با اینکه سمیرا قبلاً گفته بود بنویسم ولی نمی دونم از تنبلی بود یا اینکه هر جمله اش، یادآوری هر قسمتش و گفتنش اعصابم را خورد می کنه باعث شد ننویسم..
می دونم خیلی حرف دارم برای همین در چند پست می ذارم اینجا..

پرسید چند ساله با هم دوستیم؟ گفتم از سال اول، حساب کن ببین چقدر می شه؟ "میم" گفت 8 سال. دوباره گفت فکر می کردید دوستیمون انقدر ادامه پیدا کنه؟!

نمی دونم 2 سال شده یا نه. ولی بار اول پشت تلفن برام تعریف کرد..
می شناختمش، خیلی خوب.. کم و بیش فهمیده بودم وقتی از راه احساسش وارد بشی هر چیزی را می تونی بهش قالب کنی و افکار و ایده آل هاش را بدون اینکه خودش هم بفهمه تغییر بدی.. عکس خمینی تو اتاقش یکی از این نمونه ها بود.. چرا؟ چون عموش خمینی را دوست داره و قبول داره! .. یه مدت چادری شدنش و تغییرات ریز و درشتی که هر مدت ازش می دیدیم.
تو دبیرستان فهمیدم با یک نگاه عاشق شدن فقط مال کتابها نیست وقتی که بیچارمون کرد با عشقش به کمک خلبانی که چند دقیقه دیده بود و باهاش یه گفتگوی کوتاه داشت! انقدر بی تابی کرد که از عمو خواست بره پیداش کنه!!
حالا دوباره یکی دیگه پیدا شده بود! باز جریان همون یک نگاه و درست شدن یک بت! تو مشهد دیده بودش، یعنی اول صداش را شنیده بود و شیفته ی مداحیش شده بود! بعد هم به هر ترتیبی بود تو برنامه های مختلفش رفته بود و شب و روز شده بود صدای حاج آقا! (حاج آقا 28 سالشه!)
و چون وقتی چیزی را می خواست باید به دستش می آورد و به نظرش حاجی را دوست داشت و تو ذهنش یه موجود دوست داشتنی ساخته بود ازش، باید پیداش می کرد.. و به هر ترتیبی بود این اتفاق افتاد.
دخترک یکی یک دونه برادرش را فرستاد که علاقه اش را به اطلاع حاجی برسونه!! - قسمت عمده ی تقصیرها به نظر من گردن برادر و مادرش هست که جلوی این دختر را نگرفتن و هر کاری دلش می خواد را انجام می ده بدون اینکه بهش یاد داده باشن با منطق باید تصمیم بگیره نه با احساس -
پیغام که به گوش حاجی رسید گفت من فعلاً قصد ازدواج ندارم و اول باید خواهرم ازدواج کنه و ..
وقتی دید اوضاع اینجوریه و حاجی قاطعانه "نه" نگفته امیدوارتر شد و پیغام داد منتظر می مونم!

چند سالی هست که از شهر ما رفتن و خیلی دیر به دیر همدیگرو می دیدیم و فاصله ی بین مکالماتمون هم زیاد شده بود.
از وقتی سر و کله س حاجی پیدا شده بود 90درصد حرفهاش درباره ی اون بود.. "میم" بعد از یکی دوبار شنیدن از حاجی و عشق بی سر و ته و بی منطقش اجازه نمی داد جلوش حرفی از حاجی زده بشه.

پ.ن: اگه فکر می کنید دارم برای خودم داستان سرایی می کنم، سخت در اشتباهید! متأسفانه واقعیت محضه.
و ادامه دارد..

0 comments: