نمی دونم از کجا شروع شد که من و پریسا شدیم دخترخاله! به بچه های کلاس اعلام کردیم و شاهدمون هم شیما که کلاس کناری بود و همسایه ی پریسا اینا و با هم می رفتیم مدرسه و می اومدیم، بود.
یه روز هم جلوی چشم های متعجب زهرا چنان داستانی من و پریسا تعریف کردیم - تمامش در همون لحظه ساخته و پرداخته شد و پریسا حکم تأئید کننده را داشت که گاهی نکاتی را تأکید و یا اضافه می کرد - در باب پیوندهای ناگسستنی و پیچیده ی خانوادگیمون که زهرا هم باور کرد که پریسا دخترخاله ی ناتنی من می شه.. مامان من خرمشهری بود و مامان پریسا رشتی.. حساب کنید ما چجوری شمال و جنوب را بهم وصل کردیم که همه باور کردن! حالا انگیزمون چی بود، خودم هم نمی دونم!! ولی حسابی ملت را گذاشته بودیم سر کار..
راهنمایی که تمام شد، مدرسه هامون جدا شد و سه سال دبیرستان من و پریسا به طور ثابت دو بار در سال بهم زنگ می زدیم که روز تولد من و پریسا بود و گاه گداری همو می دیدیم.
پیش دانشگاهی با اینکه مدرسه ام را عوض کردم اکثر چهره ها آشنا بودند و تعداد چهره های ناآشنا خیلی کم بود با اینکه اونا چهارمین سالی بود که با هم بودند و من تازه وارد ولی اصلاً غریبگی و این حرفها معنی نداشت. همه دوست و آشنا بودن.
با پریسا قرار بود بیایم همین دبیرستان ولی من سر از یه جای دیگه در آوردم و حالا دوباره هم مدرسه ای شده بودیم. البته در 2 کلاس جدا چون رشته هامون فرق می کرد.
صاعقه هم 3 سال راهنمایی هم کلاسیم بود و حالا دوباره همکلاسی شده بودیم.
صاعقه جان نمی دونم چی شد که داشت از افتخارات همکلاسی بودن با من و پریسا حرف می زد و افشا می کرد که ما دخترخاله ایم با هم و بقیه در کمال تعجب زل زده بودند به ما که یعنی چی؟ و دخترخاله هستید شما؟
من و پریسا هم یادمون رفته بود! نمی دونم چجوری این همکلاسی ما فراموش نکرده بود..
چنان هم مصر بود بر این باور که منم دوباره داشت باورم می شد که شاید دخترخاله ایم و خودم خبر ندارم!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: