Friday, May 04, 2007

روزگار..


رامسر.. کنار ساحل. روزهای آخر آذر 1385
مینای صورتی: بیرون سرد بود و بچه ها اومدن تو ماشین..
مینای آبی: داریم می ریم لاهیجان.
و مینای صورتی با خنده اضافه می کنه: داریم می ریم شمال!!
مینای آبی: اینم از سفر مجردیمون.. انشالله که دفعه ی دیگه خدا قسمت کنه با آقا و بچه ها..
مینای صورتی: ذلیل باشه آدم همین می شه دیگه.. هیچ اتفاقی نمی افته!
صدای مینای آبی که می گه حمید جووووون..
مینای صورتی: تو با حمید جون بیا.. من مجردی میرم. انقدر حال می ده که نمی دونی چقدر زیاد..

آخرین روز فروردین 1386
نمی دونم کی خوابم برده.. با چشمهای نیمه باز sms مینای صورتی را می خونم..
خواب از سرم می پره!
- دنیا یه خبر.. دیروز عقد کردم!

10 comments:

Anonymous said...

به فکرت هستم ٬ قصه نخور :ي:ي:ي

به در ميگی که ديوار بشنوه؟

بيخود...

به خودت بگو :ي:ي:ي

ماکان said...

واقعا عجب دنیایی ها!!! آدم نمی دونه فرداش چی میشه

Anonymous said...

نمی تونم معمولا عسکها رو ببینم
نمی دونم چرا

Anonymous said...

اسياب به نوبت است.ان شاء ا...همه جوانها به همين سرعت مرادشان حاصل شود.ولي سفر مجردي يه چيز ديگه است

Anonymous said...

واقعا خواب از سر پریدن هم داره...
من که میگم مجردی حالی میده رو حرفمم وایمسم نه مثل مینای صورتی زیر حرفم بزنم، عجبا...

Anonymous said...

روزگار خوشش میا ید ما آدم ها را غافلگیر کند!

Anonymous said...

5 shanbe!!!!!!!!hastim ;)

Anonymous said...

...ذلیل باشه آدم همین می شه دیگه

Anonymous said...

دقت کردی که انگار به سرعت نور در اطرافمان آدمها دارند ازدواج میکنند و جدا میشوند و وبچه به دنیا می آورند؟

Anonymous said...

نميدونم چرا حس بدي نسبت به اينجور آدمها دارم ، يكي از دوستاي قديمم هم همين كار رو با من كرد ، بعد از 14 سال دوستي براي مراسم عقدش من رو دعوت نكرد ، من هم براي عروسيش نرفتم ... از اون به بعد هم براي هميشه بي خيالش شدم ...