همانا در يكی از سه شنبه ها خواهرم از دانشگاه برگشت و با مادرمان تماس گرفت و فرمود آخر هفته میاد خونه. ما هم به مامان شكوه كردیم كه چطور هر بار ما می خوايم بيايم خونه به مينا هم می گی بيا ولی به ما نمی گی؟ مامان جانمان هم گفت منكه اينهمه دارم می گم شما هم بيايد! گفتم قبول نيست! مينا را دعوا كردی كه بياد ولی ما رو كه دعوا نكردی.. بعدش هم ما اجباراً!! چون ديگه مامانمون دعوامون كرد! رفتیم خونه..
مامان هم شديداً پشيمون شد كه چرا چنين حرفی زده و من بجای 2 روز، تمام هفته را موندگار شدم و كلاسها را يكسره تعطيل رسمی اعلام كردم! ولی شديداً كوزت (بينوايان كه معرف حضورتون هست؟!) شدم و خواهر گرامی كله ی سحر بيدارم می كرد تا برسونمش مدرسه و بعدش هم كه خواب تعطيل! و كاملاً حس كوزت بيچاره را كه توی هوای سرد می رفت لب رودخونه آب بياره را درك می كردم.. بگذريم از اينكه باز مثل قديم نديما شدم سرويس..
توضيح ضروری و سؤال: از 18 دی 1383 كه اومدم اينجا و اين قالب را بهرام تحويل من داد غير از يكی دو تا تغيير جزئی كه همون موقع بهش دادم قالب وبلاگم هیچ وقت عوض نشد و چنين قصدی هم ندارم! حالا اين سؤال برام پيش اومده كه شما چجوری هر بار كه می يای حس می كنی قالب عوض شده؟ غير از وقت و حوصله سواد تغيير دادن و طراحی قالب هم ندارم.
پ.ن: من از 4 شنبه ی هفته پيش تا حالا دسترسی به اينترنت نداشتم.. بعضی از كامنتها را نفهميدم!
0 comments: