Friday, November 25, 2005

من .. تو .. چتر .. بارون

داره بارون میاد


روی اولين پله می شينم. پاهام را جمع می كنم و دستهام را حلقه می كنم دورش.. باد می خوام. باد خنك كه بخوره به كله ام.. و پياده روی تا تازه شدن..


منم مثل تو .. سرما و سرما .. پايداری می كنم.. و گوش می دم به صدای بارون كه درب حايل ميان ماست. از بالای در هجوم تاریكی را می بينم و صدای بارونی كه ديده نمی شه..


تنبلی مانع می شه يا بارون يا تاریكی؟ الی گفته بود اين موقع ها نرو بيرون. اخطار داده بود كه اينجا لاهیجان نيست.. اينجا.. اينجا.. اينجا..


چه جالب! باز داره جودی آبوت* می ده.. برای چندمین باره؟


چای داغ.. هفته ی پيش می خواستم درباره ی چای در راستای برنامه ای كه شبكه ی سه در اين باره پخش كرد بنويسم.. الان يادم افتاد! و درباره ی صف های هميشه طوِيل برای تاكسی در آمل! خيلی عجيبه. اونقدر شلوغه كه اگه پياده بری زودتر می رسی و جالبه كه هميشه شلوغه و گاهی خيلی خيلی شلوغ..


جشنواره ی "بين المللی" دفاع مقدس! تركيب سؤال برانگيزی ست.. سال 86 برگزار می شه!


نگاهم را بر می گردونم طرفش.. يكسری صداهای مبهم و كلماتی كه منظم و با حوصله بيرون مياد. می پرسه فهميدی؟ می گم نه! و بی حوصله مياد نزدیكتر.. شايد فكر می كنه اينجوری موفق بشه!


دوشنبه يا سه شنبه می ريم خونه و اميدوارم تا اون موقع غذایی كه مينا برای شام پخته تمام بشه..


نمی دونم چجوری می تونی آدم بده و خوبه ی قصه ها باشی..


لعنتی لعنتی لعنتی


ببين! اين يه اخطاره! ديگه حالم از شوخی هات كه انقدر جدیه كه يادم می ره واقعاً شوخيه بهم می خوره.. با من شوخی نكن!


و ندایی كه در اين نزدیكی ست.. ظرف ها را بايد شست


وقتی بعد از قرنی sms می فرستی اول مطمئن شو پاچه نمی گيرم بعد sms دوم را حواله كن و بنويس "راستی بازم دينا مينا را دعوا می كنی؟" حقته دوربينت را برات نيارم! اونی كه دوربينش را جا می ذاره حقشه تا پايان ترم دوربين نداشته باشه تا ديگه يادش نره اول دوربينش را برداره!


انقدر دلايل ساده واسه خندیدن پيدا كردم كه حالا دل درد گرفتم..


از يك بعدازظهر تا شب احساس و حال و هوات چند جور می چرخه. مثل آسمون شمال می مونه. با باد تغيير می كنه..


 


پ.ن: وقتی موقع نوشتن هم كارتون ببينی، هم اخبار گوش بدی و... نوشته ات رنگ و بوی همه چيز حتی شام دستپخت مينا را ميگيره!


 


* بابا لنگ دراز

0 comments: