Thursday, November 30, 2006

پشت پرده


هیچ وقت با یک کوله ی سنگین و دستهایی پر از خرید با ایشون قرار نذارید! یه وسیله هم که بدید دستش برای سبک شدن!! همش را می ریزه بیرون و سوژه عکس می کنه و داروی ظهور فیلم را یه چیز دیگه جا می زنه..
.
تقریباً بی ربط: فیروزه هم بعد از مدتها چند خطی نوشته..

Wednesday, November 29, 2006

می شه نگاهت را قرض بدی به من؟!
حوصله ی حرف زدن ندارم.. فقط نگاهم کن!

Tuesday, November 28, 2006

ازش خوشم نمیاد !!
لبش را گاز می گیره و یه دنیای کِش دار می گه..
حالم بهم می خوره ازش.. و قیافه ام می ره تو هم.
دنیاااااااااا .. و می گه زشته دیگه.
- من بهش گفتم می گه نمیام!! یا بالا می مونم.. گفتم اتفاقاً مجبورم بیام برای پروی لباسم!
اخم می کنه و می گه یعنی چی نمیام؟ باید باشی..
دهنم را باز نکرده یکی باز می گه دنیا !!
و اون یکی می گه دیگه هیچی نگو.. تمام شد دیگه..
می گم بله!! باید ابلهانه لبخند بزنم!! و وانمود کنم به چیز دیگه..

می گه چرا رنگت پریده؟ کجا بودی؟ پیدا نیستی.. می گم مادر داماد را دیده هول کرده بچه!!
میاد کنارم و آروم می گه مگه نگفتم متلک ننداز بهش دختر؟!
دنیاااااااااااااااااااااااا !!


یه چیزی ته دلم سنگینی می کنه.. لعنتی...

پ.ن: نه من عروسم، نه داماد قراره از من خوشش بیاد و نه فک و فامیلش! و نه کسی می خواد از من خوشش بیاد.. به درک که خوشش نیاد..
من فقط نمی تونم خوش بین باشم یه ذره و خودم را کمی گول بزنم! شاید هم مشکل اینه..

Monday, November 27, 2006

هوای درهم

رعد و برق.. بارون.. تگرگ.. و زمینی که به سرعت سپیدپوش شد از تکه های ریز یخ!!
مجبور شدیم نیم ساعتی منتظر بمونیم تا بارش بارون کمتر بشه.. آژانس نزدیک دانشگاه هم ماشین نداشت. بالاخره موفق شدیم تا سر خیابون بریم..
به آمل که رسیدیم حتی بارون هم نمی بارید..

Saturday, November 25, 2006

فوری

به یک همخونه مسلط به آشپزی با دستپخت عالی و اخلاق خوب که غر هم نزنه هیچ وقت و غذاش سر وقت حاضر باشه، نیازمندم!!

Wednesday, November 22, 2006

رفتیم مدرسه..


امروز رفتیم مدرسه ی روستایی حوالی محمودآباد.. شیفت صبح دخترا بودن و بعدازظهر پسرا.. مادرهایی که با بیجامه و پیراهن و چادر و دمپایی بچه هاشون را می آوردن مدرسه.. کلاس پر بود از فاطمه، زهرا و فاطمه زهرا !!
تا ظهر در کلاس پیش دبستانی بودیم. باید برای تحقیق آموزش هنر در مدارس، نقاشی بچه ها را ببریم سر کلاس و دربارش صحبت کنیم با توجه به شناختی که درباره ی وضعیت اجتماعی و خانوادگی بچه ها باید به دست بیاریم.
از اولی که مربی پرسید دوست داره چه کاره بشه همه شدن دکتر.. یکی گفت معلم و بعد از اون از هر کدوم می پرسیدی می خواستن معلم بشن.. یکی گفت پرستار و پرستارهای کلاس اضافه شد.. یکی دو تا مونده به آخرین نفر یکی گفت دوست داره مدیر باشه و بعد یه مدیر دیگه اضافه شد.
مربی می گفت تو این محله خیلی زود دختراشون را شوهر می دن، فکر نمی کنم بیشتر از دو، سه تاشون ادامه تحصیل بدن. اینجا بد می دونن دخترشون به 18 سال برسه و ازدواج نکرده باشه.

Monday, November 20, 2006

اگه بارون بباره

امروز روی برد یه اطلاعیه جدید چسبونده بودن با این متن:
" به اطلاع کلیه دانشجویان می رسانیم کلاس کارگاه و کلاسهای آموزشی صحرایی همانند دیگر کلاسهای آموزشی تابع قانون و مقررات می باشد لذا دانشجویان محترم از خوردن و آشامیدن و استفاده از تلفن همراه جدداً خودداری نمایند.
در غیر اینصورت برابر مقررات با آنان رفتار خواهد شد. " .. آموزش دانشگاه

یک اپسیلون به فکر کمبود جا و امکانات و چیزهای دیگه نیستن ولی قدرتشون فقط روی چیزهای دیگه کار می کنه.. نمی دونم وقتی استاد مشکلی نداره من موقع اتود زدن و کار کردن آب میوه بخورم یا محدودیتی برای ورود و خروج نذاشته و حتی بچه هایی که اون تایم کلاس ندارن هم می تونن بیان.. درد اینا چیه؟!

دیروز بارون می اومد و نرفتیم بیرون.. امروز هم همینطور.. فردا هم اگه بباره نمی تونیم بریم خرید! مامانم گفته برای صرفه جویی در مصرف وقت همینجا همراه الی و مامانش بریم پارچه بخریم که آخر هفته می رویم خانه تحویل خیاط دهیم؛ و اگر دیر بجنبیم بی لباس خواهیم ماند برای عروسی نونوش جانمان که خیاط محترم با اینکه کارش خیلی درسته و حتی هوس جای دیگر رفتن هم نکرده ام تاکنون، ولی بدقول می باشد اندکی..

آقای درویش پور گفته بودم مهرنوش داره عروس می شه؟! می بینید چقدر بزرگ شده؟ باورم نمی شه هنوز.. خانومی شده دخترمون..

پ.ن: مهرنوش جان پس فردا نیایی یقه ام را به جرم شایعه سازی بگیری.. من بی تقصیرم! اینا اشتباه گرفتن..
این مهرنوش، این مهرنوش نیست!

Sunday, November 19, 2006

تعطیل جات


آخر هفته ی خوبی بود با دوستان. با اینکه سفر کاملاً کاری بود و باید برای خرید یه سری از وسایل بار سفر می بستم ولی از تمام فرصت ها استفاده ی مفید نمودم!
دلم هم حسابی تنگ شده بود برای دوستم ولی دختر خوبی بودم و گذاشتم راحت بخوابه و زیاد حرف نزدم باهاش!
و برعکس پیش بینی صالح من اصلاً قصد ندارم تو بلاگ بنویسم نمایشگاه عکس را با خمیازه های صالح به پایان رسوندیم!
.
پ.ن: برای دوستانی که پرسیدن درباره ی عکس..
از سمت راست به چپ: کفش من، کفش سمیرا، کفش دنیا، کفش سمیرا !!

Wednesday, November 15, 2006

کارگاه گرافیک


پ.ن: دارم می رم سفر.. و شنبه برمی گردم.

Tuesday, November 14, 2006

همین نزدیکی

تربیت بدنی 1 را ترم پیش گرفته بودیم ولی کلاس تشکیل نشد.. شهریه اش ماند برای این ترم. یک کلاس در سالن و 4 تای دیگر در استخر.. که سالن هم کنسل شد و حق انتخاب هم تعطیل و همه پیش به سوی استخر.
جلسه ی سوم کلاسی که دیروز تشکیل شد مربی بچه ها را فرستاد عمق 3 متری..
فاطمه می گه لبه ی سیمانی استخر از دستم در رفت. یادمه داشتم می رفتم زیر آب و صدای جیغ بچه ها را یه لحظه شنیدم و دیگه هیچی.. فقط می دونم حس کردم دارم می میرم ولی باورم نمی شد.. و هیچی یادم نمیاد تا وقتی که به هوش اومدم..
بچه های دیگه هر کدوم خودشون را به یه گوشه استخر آویزون کرده بودند که زیر آب نرن و از مربی خبری نبود.
منا پرید تو آب و فاطمه را آورد بالا و تازه مربی سر رسید..
ولی فکر نکنید مثلاً پرید تو آب اون موقع! مربی پریود بود.
دارم فکر می کنم به جون بی ارزش ماها که بستگی پیدا کرده به پریود بودن و نبودن مربی استخر! به نبودن ناجی.. به عدم احساس مسئولیت مربی که ول کرده و رفته.. به اینکه اگه بین این 20 نفر منا هم شنا بلد نبود مثل بقیه... یک واحد ناقابل تربیت بدنی چقدر ارزش داره که جون یک آدم را بگیره؟
یه حس بدی وجودم را پر کرده. آدمی که هر روز می دیدمش، شوخی می کردیم، سر به سر هم می ذاشتیم، می خندیدیم...
خدایا شکرت که سالمه..

!


Monday, November 13, 2006

رسم !

الی گفت درستش اینه که دختر مجرد سر عقد نباید باشه. گفتم این حرفها مال قرون وسطی ست! چه تأثیری می تونه داشته باشه تو حالا اونجا باشی یا نباشی..
مامانش گفت نه! این چیزها شوخی نیست. درستش اینه که دختر مجرد و زن مطلقه یا بیوه نباید سر عقد باشه.
گفتم منکه سر عقد سیامک بودم و چی شد مثلاً الان؟! مرز بندی هم نکرده بودند.
الی گفت اشتباهه این کار. باید به این رسوم احترام گذاشت. بیخود نیست!

یادم رفت از الی بپرسم یعنی مامانت چون مطلقه ست موقع عقدت نبود؟!

پ.ن: مشکل من اجازه ی حضور داشتن و نداشتن نیست احیاناً!

Sunday, November 12, 2006

سواد داری؟

خانم شمارشگر! اسم و فامیلی ام را پرسید و اینکه چندنفریم و اسم دینا را هم نوشت. گفتم دانشجو هستیم. تاریخ تولدمون را یادداشت کرد..
گفت دانشگاه شمال درس می خونی؟ گفتم نه! نیما.. و اضافه کردم بین آمل و محمودآباد ه..
گفت چند وقته اینجا هستید؟ گفتم دومین سال ه. گفت همینجا بودید؟ گفتم آره. گفت انگار صاحبخونه ی خوبی دارید که همینجا موندید.. گفتم آره، بد نیست..
نگاهی به پرسشنامه اش کرد و چند تا سؤال دیگه.. و جواب را نوشت.
پرسید: سواد دارید؟!!

پ.ن: نمی دونم دانشجو بودن چه افه ای داره که بخوام مسئول سرشماری را باهاش مفتخر کنم! فکر می کردم لزومی نداره همه ی سؤال ها را بنویسم و همینکه ذکر کنم چه جوابهایی داده شده کافی باشه! در حالیکه همون اول که فهمید دونفر ساکن این خونه هستیم، پرسید دانشجو هستید و جواب مثبت گرفت.. حتی در پرسشنامه مکان تحصیل پرسش نشده ولی این خانم از من پرسید ولی یادش نبود خوندن و نوشتن باید بلد باشم حداقل!!
عمو اروند هم تو کامنت ها یه خاطره ی مشابه را نوشته..

Saturday, November 11, 2006

..



نتیجه ی اخلاقی: عنوان یک پست مهمتر از خودش هست!

Wednesday, November 08, 2006

خونه ی من

آخر هفته ی شلوغ با کمبود وقت در انتظارم هست.. هنوز وقت نکردم حتی به مهسا زنگ بزنم و بگم اومدم خونه.. به زهرا هم باید زنگ می زدم و برای جمعه هماهنگ می کردم که با هم بریم عروسی پریسا. امروز هم به خرید کادو و دیدن دخترعموها گذشت که یکیشون تولدش بود و اون یکی هم داره می ره و یک ساعت دیگه برای خداحافظی می رویم پیشش.
فردا یادم باشه زنگ بزنم آرایشگاه .. فقط امیدوارم تو این سیلی که باریدن گرفته الان، مثل دوهفته پیش تا نوبتم شد برق آرایشگاه قطع نشه و مجبور نشم برگردم خونه و اهل خونه را بسیج کنم که یه فکری به حال موهام کنن..
فردا صبح باید بجای بابا برم رشت. خاله شهرزاد را هم بیاریم خونمون.. بعدازظهر هم چندین کار را باهم انجام بدم! کاش می شد بیشتر خونه بمونم... دلم نمی خواد برگردم آمل!!

قالب فعلی را هم آقای اشکان(بلاگچین) زحمتش را کشیده.. آرشیو فتوبلاگی که این گوشه اضافه شده با آرشیو عکسهایی که تو بلاگر هست برابره.. یعنی هر بار که عکسی تو مهرواژ گذاشته بشه تو فلیکر هم خواهد بود..
فقط هالو اسکن جواب نمی ده تو قالب و کامنتهای قبلی نیستن دیگر..
دست آقای اسمشو نبر (انتهای ستون کناری اسمش هست!) و آقای بلاگچین درد نکنه که زحمت قالب مهرواژ را کشیدند.. آقای بلاگچین هنوز پاش نرسیده به شمال قول آپگرید کردن لپ تاپم را هم دادن که فقط امیدوارم فرصتی بشه و بتونم میون این شلوغی ها ببینمشون..
در ضمن بتای بلاگر اینجا فیلتر نیست! بلاگ رولینگ هم سالمه، فلیکر هم همینطور.. فیلترینگ تو مازندارن دیوانه شده انگار فقط!

Tuesday, November 07, 2006

آینده سازان



حیاط دانشگاه

Monday, November 06, 2006

فیلترینگ بی مغز

حرف می زدم با پریسا و نیم متری با سیاوش فاصله داشتم که یهو یه چیزی خورد به پشتم و تق صدا داد! دستم تیر کشید و نمی تونستم تکونش بدم. الهام سیاوش را نشونه گرفته بود ولی نزدیک بود بخوره به دماغ عماد و درست از چند میلیمتری اون رد شد و سنگ خورد به من..
سعی کردم بخندم و به روی خودم نیارم ولی اشکهام بی اختیار سرازیر شد.. - الان خوبم! -
هم کلاسی های محترم هم از فرصت استفاده کردند و سوژه ی مناسب برای عکسشون یافتند!

می دونی از چی حرصم می گیره خانوم عزیز؟ تویی که دفعه ی قبل نتونستی فیلمت را خودت بپیچی.. تویی که هنوز داری دور خودت گیج می زنی و هر چیزی که استاد می گه را چندبار دیگه باید برات توضیح داد.. تویی که اینبار بعد از 7بار نتونستی فیلمت را بپیچی و آخرش استاد رفت و جمعش کرد برات.. تویی که باز نتونستی این کار را کنی و از بقیه کمک خواستی تا کارت را انجام بدن.. تویی که...
درست وقت عصبانیتِ من از دست وسیله های خرابی که باعث شد فیلمم گیر کنه و به مشکل بربخورم و نیاز داشتم به کمک یکی دیگه (کسی که کارش بهتر باشه!) هی کنار گوش من نگو بده من درستش کنم برات و من بلدم و درست می کنم برات..
تنها کاری که تونستم کنم این بود که حرفت را نشنیده بگیرم و نتونستم بهت بگم نمی تونم فیلمم را بسپارم دستت چون امیدی به سالم تحویل گرفتنش ندارم!

داشتم فکر می کردم به 11 سالگی خودم.. به 11 سالگی کیان مهر .. و 11 ساله های 10 سال دیگه...

یه اتاق و آب و غذا که این حرفها را نداره عزیز من..

باز که بلاگ رولینگ فیلتر شد! فلیکر هم فیلتر نبود تا چند روز پیش ولی الان فیلتر می باشد. مسخره ست واقعاً..

حالا که خیر سرمون به بتای بلاگر نقل مکان کردیم، فیلتر شده!! من چجوری بلاگ آپ کنم آخه؟! چقدر آدم می تونه بی شعور باشه؟!

Saturday, November 04, 2006

یه لحظه..

ببخشید.. می شه چند ثانیه از وقتتون را به منم بدید؟
متأسفانه این چیزی که اینجاست سنگ نیست! دل ِ ... تنگ می شه..


پ.ن: آقای هاله ی نور می شه به جای فتوا دادن یه فکری برای وضعیت اسفناک مخابرات کنی و هی این خانومه نره رو اعصاب و نگه " تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد! " .. می شه به نظرت؟!

Friday, November 03, 2006

انگار مغزم برای درس و مشق کم میاره و زود خسته می شه!
تمام امروز به مهمون بازی و آخرش هم رسید به انتخاب مدل لباس و من خوب بودم! حالا که نشستم سؤال ها را بنویسم مغزم رکود کرده!! - اینا را نوشتم که بدانی فعلاً ای میل نمی زنم و سؤال هام حاضر نیست!! شرمنده ی روی ماهت -
دخترعموها هم وقت گیر آوردن یهو سورپرایزینگ!! راه انداختن!
این از اون یکی که 20 آبان از ایران می ره و هفته ی بعد باید برویم خانه محض خداحافظی. آآآآآآآآآآی من تو را نمی بخشم بی شرف! هفته ی قبل که ور دلم نشسته بودی و گل می گفتی و گل می شنیدی نمی تونستی دهنت را باز کنی و بگی دارم می رم؟! گیرم که کارات درست نشده بود. منم غریبه بودم؟! خوب وقت حرف که می شه با من از همه صمیمی تری.. منو بگو گول صمیمیتت را خوردم!
این هم از آن یکی که هفته ی بعد بله برون است و ماه محرم نیامده عقد و عروسی!

Wednesday, November 01, 2006

فراخوان عمومی نیازمندیها

1. به یک هنرمند معاصر با چند اثر شاخص جهت بررسی آثارش نیازمندم!

2. از اونجایی که آدم موقع فکر کردن بهتره به امر وبلاگ خوانی مشغول نباشه! موضوعی که برای تحقیقم پیشنهاد دادم و در کمال تأثر استاد قبول کرد به کمبود منبع برخورده! هر مقاله معتبر و کتاب (وجود داره؟!) درباره ی وبلاگ و خبررسانی می شناسید معرفی کنید و دعای خیر منو توشه ی راهتون کنید!

بیایید همه با هم در این امر خیر و دنیاپسندانه - دنیا ایهام داره!- شرکت کنیم..

پ.ن: شماره 1 حل شد!
مانده است کمبود منبع شماره ی 2 که دوستان وبلاگهایشان را در طبق اخلاص گذاشته اند!