ازش خوشم نمیاد !!
لبش را گاز می گیره و یه دنیای کِش دار می گه..
حالم بهم می خوره ازش.. و قیافه ام می ره تو هم.
دنیاااااااااا .. و می گه زشته دیگه.
- من بهش گفتم می گه نمیام!! یا بالا می مونم.. گفتم اتفاقاً مجبورم بیام برای پروی لباسم!
اخم می کنه و می گه یعنی چی نمیام؟ باید باشی..
دهنم را باز نکرده یکی باز می گه دنیا !!
و اون یکی می گه دیگه هیچی نگو.. تمام شد دیگه..
می گم بله!! باید ابلهانه لبخند بزنم!! و وانمود کنم به چیز دیگه..
می گه چرا رنگت پریده؟ کجا بودی؟ پیدا نیستی.. می گم مادر داماد را دیده هول کرده بچه!!
میاد کنارم و آروم می گه مگه نگفتم متلک ننداز بهش دختر؟!
دنیاااااااااااااااااااااااا !!
یه چیزی ته دلم سنگینی می کنه.. لعنتی...
پ.ن: نه من عروسم، نه داماد قراره از من خوشش بیاد و نه فک و فامیلش! و نه کسی می خواد از من خوشش بیاد.. به درک که خوشش نیاد..
من فقط نمی تونم خوش بین باشم یه ذره و خودم را کمی گول بزنم! شاید هم مشکل اینه..