Tuesday, August 09, 2005

گله ای نیست

موندیم، جنگیدیم. اذیت شدیم، خسته شدیم ولی ناامید نشدیم و با وجود همه ی ناملايماتی كه بود كار را اجرا كردیم. تحقیرها و توهین ها را شنیدیم ولی سكوت كردیم. كسی ازمون تشكر نكرد، كسی دستمون را به گرمی نفشرد و نگفت خسته نباشی. حتی سرپرست گروه! گفت تا ساعت 5 كارتون عالی بود و این تنها تعریفی بود كه ازش شنیدیم. ولی در مقابل هجوم كلمات به فراموشی سپرده شد و یادمون رفت برنامه ی صبح را با موفقیت به اتمام رسوندیم و با خیال راحت و پر امید برنامه ی بعدازظهر را شروع كردیم. نگفت چرا برنامه درست جمع نشد. نگفت چرا فرصت نشد به بچه ها ياد بدیم زباله نریزن كه حالا خودمون مجبوریم اینجا را تمیز كنیم و پاكت های چیپس و آب میوه و ویفر و بیسكوئیت از رو زمین جمع كنیم. نگفت چرا بیشتر از نیرو و ظرفیتی كه بود همچنان بلیط فروختن و حتی كسی نبود كه قدرت این را داشته باشه تا به خانواده ها حالی كنه اینجا جای بچه هاست و برای شما انتهای باغ صندلی گذاشتن و مزاحم كار ما نشید!! نگفت.. خیلی چیزها را نگفت و افراد گروه را با خستگی و چشمانی كه توش اشك جمع شده بود تنها گذاشت..


سخت آزرده بود. گفت دیگه چیزی باقی نموند برای كسی مثل من كه از صفر شروع كرده و چند هفته وقت و انرژی گذاشته.. با اینكه كم حرف و توهین نشنیدم ولی سكوت كردم تا كار درست پیش بره. گفت چیزی باقی نموند كه ترغیبم كنه ادامه بدم.


گفتم خودت كه می دونی كم نذاشتی. من هم می دونم. همه ی ما كه كنارت بودیم و با هم كار كردیم می دونیم از جون مايه گذاشتی و چقدر گذشت كردی با اینكه جمعه كنكور هم داری. ولی حرفهای من چه تاثیری داشت وقتی كه یك جمله بلند و رسا به یادش می اومد و اون اینكه افتضاح بود!! افتضاح تمام شد..


كار تمام شد. شاید از نگاه افرادی كه اومدن خوب بود و به بچه ها خوش گذشت. ولی بعید می دونم كسی فهمید چه مرارتهایی كشیدیم تا این برنامه به اجرا رسید. عملگی را هم تجربه كردیم.. يك كارگر هم در اختیارمون قرار ندادن. و صدالبته چون كار ما بود با وسواس بیشتر و بهتر از هر كارگری و مهم تر از اون بدون مزد كار می كردیم. يكشنبه بعد از 12 ساعت سر تا پا خاك رفتم خونه و انگار خاكی چندصد ساله احاطه ام كرده و غبارش سر تا پام را پوشونده بود.


دوشنبه بعد از اتمام كار سراسر رنگی رفتم خونه. حتی موهام هم در امان نمونده بود. با دردهایی كه هنوز ادامه داره. دستهایی كه نای حركت نداره و دچار لرزش شده و راه رفتنی كه از شدت گرفتگی پاهام به سختی صورت می گیره..


كسی ازمون تشكر نكرد، كسی از خودش نپرسید چرا اینهمه زحمت و سختی را بدون اینكه نفعی برامون داشته باشه به جون خریدیم.. كسی به روح افراد گروه توجهی نكرد.. كسی احساس مسئولیت نكرد كه روحی دوباره در گروه بدمه تا برای ادامه ی این راه و شروعی دوباره ترغیب بشن..


گزارشی از جشن نقاشی همراه با گوشه هایی از كار را می تونید اینجا ببینید. البته آقای يارمحمدی ظهر موقع اجرای نمایش اومدن. موقعی كه تقریبا كار نقاشی ِ صبح تمام شده بود.

0 comments: