شاید جرأت نمی كنی.. شاید جسارت و توانش را نداری.. شاید هم می ترسی.. نمی تونی بگی خسته ام! نمی تونی بگی بریدم!! و يا شاید هم بهش نزدیك می شم.. توان گفتنش را نداری كه بگی روی مرز داری راه می ری.. نزدیك فرو افتادنی.. شاید از دیوار فرو بیفتی به پائین ترین و شاید هم از مرز عبور كنی.. بری آن سوی خط، آن سوی دیوار، بر بلندای جدیدی..
شاید اعتراف به آشفته بازار درونت يعنی شكست، يعنی حرفهایی رو به زوال.. و درهم ریختن تصویر مستحكمت در نگاه دیگران.. اون وقت شنیدن حرفهای خودت از دهن دیگری يعنی چی؟ حرفهای تو كه در باور يكی دیگه بهش ثبات بخشیدی و حالا جسارت نداری.. نمی تونی بگی منم رسیدم به جایی شبیه آنچه تو بودی. حرفهایی كه سعی كردم از خاطر تو پاك كنم و بهشون رنگ امید بدم. باوری كه نقش دیگه ای بهش زدم و تقدیمت كردم..
سعی كردم.. سعی كردم انرژی داشته باشم و نگم خسته ام.. شاید وقت فكر كردن بهش هم نبود. شايد جرأت و يا جسارت اعتراف را نداشتم.. شاید و شاید و شاید.. بیهوده ست.. اسير شايدها و اگر و اماها شدن..
مثل يه دین؟ يه وظیفه؟ ولی سراسر وجودم را انباشته، ریشه گرفته .. باید حركت كرد.. باید بود، باید رفت، باید ماند.. تا آخرین بازمانده های خودم! چرا لذت آوره حتی در اوج خستگی؟ چرا از ته مانده های وجودم هم نمی گذرم؟ بازی با يه ذهن آشفته چه كمكی می كنه؟ اعتراف به وجود درهم از درون تهی؟ دژ مستحكمی در ظاهر؟ و فقط حرف و حرف؟
پ.ن: با پوزش از نوشتن پی نوشت و دادن توضیح اضافه برای قابل فهم بودن و از گنگی در آوردن نوشته هام معذورم!! .. هیچ توضیحی هم نمی تونم بدم كه آشفتگی نوشته هام را نظم ببخشه..
تولد علی آقای عزیز هم يه عالمه مبارك باشه!! .. اگه هنوز تبریك نگفتی بدو برو زودتر تبریك بگو..
0 comments: