Thursday, August 28, 2008

زندگی چه قدر خوبه تا وقتی فردا هست *


* دزدیده شده از وسط حرفهای آناهیتا آروان

Sunday, August 24, 2008

Friday, August 22, 2008

می گویند ظهور نزدیک ست

کم کم علم و تکنولوژی در این سرزمین آنقدر پیشرفت می کند که ای میل آدرس امام زمان را هم در اختیار ملت خواهند گذاشت تا ارتباط آسانتر میسر گردد..


پ.ن: در این سرزمین هیچ چیز بعید نیست!

Wednesday, August 20, 2008

بار دیگر برای شهری که دوست می دارم..

آقای اهری عزیز در باب این نوشته "توصیه" کرده اند:
" به نظرم
دور شهرتان خندق بکنید. آب دریا را هم بفروشید به روسها! بردارند و ببرند. آن استخر طویل را هم تخلیه کنید و آب شیطان کوه را بخشکانید (یک چوب پنبه بزرگ میطلبد البته ) جاده منتهی به جنگلهای محل استقرار چریکهای اسبق راهم نرده بکشید. کارخانه کلوچه نوشین و نادری و قس علیهذارااز کار بندازید .( میتوانید از رییس مالیه تان ، اگر همشهریتان بود بخواهید که مالیات آنها را چشم بسته چندین برابر کند- این کار شدنیست و منتج به نتیجه خواهد بود ) کاری ندارد که! و آن هتل آنور شهر و مهمانسرای گردشگری داخل شهر را به فروشید به چادر نشینان و مردان پیژامه پوش. تا دلتان تازه شود . یکی دو درخت تنومند را هم با نیم لیتری نفت " کنار ریشه اش " میشود راحت کرد
البته
آنوقت نمیدانم از لاهیجانتان چه چیزی برای خودتان باقی خواهد ماند!
راستی بَبَم جان
شما فک میکنید این مسافرین ِولو در خیابانهای اطراف شهرتان چقدر پول از نوع رنگهای مختلف " سبز-زرد-آبی-و حتا چک پول رابه سرزمین سبزتان هدیه آورده اند؟ میدانید؟
در هر حال ما مصمم شدیم منبعد هرگز به غیر از کمربندی لاهیجان، از لاهیجان نبینیم!
زنده باشی مهماندار "

آقای اهری نمی دانم چرا این دردل خاطرتان را مکدر کرد و فکر کردید عقده گشایی کرده ام که با خندق کندن دور شهر و نابود کردن درخت ها دلم تازه می شود..
آقای اهری من اعتراضی به آمدن مهمان ندارم ولی همانطور که مهمانداری رسم و رسومی دارد، مهمانی رفتن هم آدابی دارد و ادب حکم می کند مهمان خاطر میزبان را آزرده نکند.

تا حال مهمانی داشته اید که نهارش را بردارد و سر کوچه در مسیر رفت و آمد هر روزه ی شما تناول کند؟ با همان لباسی که حتی اگر در خانه باشی و کسی درب منزل را بزند به احترام مهمان جامه ای بهتر بر تن می کنید، تکیه بزند بر متکا و پشتی اش درست زیر تابلویی که رویش نوشته شده " وارد فضای سبز نشوید!" و وسط پیاده رو چرت نیم روزش را بزند؟

تا حال شده ساعت 3 صبح خسته از جاده و سفر به منزل برسید و لحظه شماری کنید برای خواب ولی چشمتان به چادر زیر پنجره ی اتاق بیفتد و تا صبح از صدای خروپف مهمان خواب به چشمهایتان نیاید؟

آقای اهری هیچ ساعت 7صبحی کسی زنگ منزلتان را نواخته و شما را از خواب بیدار کرده تا از دستشویی استفاده کند؟

تا حال برای پیاده روی یا ورزش صبحگاهی یا دوچرخه سواری به محل هر روزه که اکثر مردم شهر برای همین منظور استفاده می کنند رفته اید و جنبش بدن های زیر ملحفه و در هم تنیدنشان در گوشه ی همان استخری که می گویید تخلیه اش کنید را دیده اید؟

هیچ صبحی رفته اید کرکره ی مغازه تان را بالا بکشید و کار را شروع کنید ولی چادر و مسافران خفته ببینید جلوی مغازه؟ -متاسفانه دوربین همراهم نبود تا عکسی ضمیمه کنم از این چادری که جلوی مغازه دیدم و صاحب مغازه نمی توانست کرکره را بالا بکشد! شما که خود اهل بازارید و این باید برایتان قابل لمس باشد.. -

تا حال شده مهمانتان شهر را با زباله دانی اشتباه بگیرد؟ لابد چون شهر "ما" خانه ما ست و این شهر "او" نیست؟
تا حال شده کوه را در همسایگی تان ببینید که کم کم به جای بوته های چای و درخت و گیاه رویش درختهای زباله کاشته باشند؟

تا حال مهمانتان ظرف و ظروف و دیگ و قابلمه اش را جمع کرده و گوشه ی خیابان شسته و بعد با سبد ظرفهایش از این سر خیابان تا آن سر خیابان قدم زده تا به وسیله ی نقلیه شان برسد؟

و قبل از شست وشو در حالیکه با فاصله های خیلی کم در این شهر سطل زباله موجود هست، باقیمانده ی غذا را نثار خیابان کرده؟ گفته اند مواد غذایی جذب طبیعت می شود ولی فکر نمی کنم این گفته شامل فضای شهری شود؛ فقط باعث پروار کردن موشها می شود و بوی گند و تهوع ارمغان می آورد!

شما هیچ وقت به بچه تان اجازه می دهید گوشه ی خیابان قضای حاجت کند در مقابل دیدگان رهگذرانی که در عبور هستند؟ - گیرم که پشتان را کرده باشید به آنها و فکر کنید که چون من نمی بینمشان، آنها هم مرا نمی بینند -
شما شاهد این اتفاق باشید زیر لب غرغر نخواهید کرد؟

آقای اهری عزیز اینها ذکر چند نمونه ست فقط.. ترافیک و بی توجهی و موزیک گوشخراش و حرمت شکنی ها و مصایب دیگری هم هستند.

آقای اهری مهمان خوب ست و قدمش روی چشم حتی اگر یک اسکناس بی رنگ و مچاله هم در شهر خرج نکند.. ولی وقتی مخل آسایش شود و دردسر درست کند برای اهالی و ضرر برساند.. میلیون ها پول به چه کار شهر من آید؟ برای پاک کردن چهره ی شهر و زیبا سازی اش و جمع آوری اینهمه زباله چقدر باید هزینه داد؟ این اسکناس ها کفافش را می دهد؟ نگاه رهگذری که شاید یک بار از این شهر عبور کرده باشد و این تصاویر نازیبا را دیده، چه؟ می شود عوض کرد؟
من برای پسردایی که شاید هر چند سال گذرش می افتد به این سرزمین و خانه ی عمه اش.. و با تعجب پیاده رو ها و خیابان ها را نگاه می کند و عکس می گیرد تا سوغاتی ببرد برای دوستان آلمانی اش چه جوابی خواهم داشت ؟ بگویم عزیزم این همان فرهنگ ایرانی ست که ازش تعریف می کنند؟ این همان روحیه ی تخریب کردن و آسیب رسانی ست که انگار در ذاتمان ریشه دوانده که اگر چیزی مال ما نیست یا تعلق خاطری بهش نداریم، مجازیم نابودش کنیم؟

من قبول دارم که شهرداری کم کاری کرده و در این شهر و اطرافش کمپینگ وجود ندارد ولی آقای اهری، آقای شیخ، سبزه خانوم، ترنج بانوی نازنینم و ... قسمت عمده ای برمیگردد به فرهنگ و رفتار ما.. به نمک خوردن و نمکدان شکستن. به مهمانی رفتن و حرمت میزبان را نگاه نداشتن..

دوست ندارم وقتی گله می کنم و از درد می گویم بشنوم "ما ایرانی ها..." یا "ایرانی جماعت..." درد دو چندان و صد چندان می شود. به جای راهی برای چاره و اصلاح اشتباهات، نوعی توجیه می ماند که یعنی بیخیال شو دختر و این درست شدنی نیست.
چرا یک تجدید نظر نمی کنیم در رفتارمان؟ در شهر خودمان هم اینگونه می رویم و می آییم و رفتار می کنیم؟ یا جلوی دوست و آشنا و فامیل در لباس فردی متجدد و با فرهنگ و ادب خودمان را قالب می کنیم؟

Monday, August 18, 2008

خانم ها، آقایان لاهیجان یک پارک تفریحی بزرگ نیست !



شاید لاهیجان تنها شهر در این استان و یا نواحی اطراف باشد که یک کوه قسمتی از شهر را تشکیل می دهد. یک استخر - یا به قول بعضی ها دریاچه - که در دوره ی قاجار برای آبیاری زمین های کشاورزی اطراف استفاده می شده حالا جزئی از فضای شهری و مابین فضای مسکونی شهر قرار گرفته.. بدون استثاء اطراف همه ی خیابان های این شهر درخت های تنومند و قدیمی به چشم می خورد.. حتی شاید یک دلیل عریض نشدن خیابان های قدیمی و تغییر ندادن آنها همین درخت ها باشند که کسی رضایت به قطعشان نداده.. ولی همین مزیت هایی که این شهر دارد و باعث زیبایی اش باید باشد این روزها شده عامل دردسر شهروندان و ساکنین این شهر !



صبح که مادر بیدارت کند برای خرید نان برسانی اش به خیابان پایینی.. خیابان کارگر را که بروی پایین و برسی حوالی شیطان کوه چادر ها عیان می شود که کنار هم گوشه و کنار خیابان سبز شده اند تا نزدیک میدان گلستان..
مادر که نان می خرد و این مسیر را باید برگردی، باز تا چشم کار می کند چادر هست و چادر و ماشین هایی که کنار هم پارک شده اند. اینجا نه خارج از شهر ست و نه مسیر کم تردد. برای خرید یک نان هم که باشد باید این خیابان را رد کنی.. برای این خرید روتین و عادی و روزمره که هر روز اتفاق می افتد.

این روزهای گرم تابستان و خصوصن تعطیلاتی که یکباره از تقویم سر در می آورد از درب منزل که بیرون می روی کوچه تبدیل شده به پارکینک ماشین های غریبه. چند قدم که حرکت کنی تا به سمت ابتدای کوچه بوی غذا و سر و صداها به گوش می رسد. دو طرف کوچه - پیاده رو- تحت اختیار مسافرین محترم در آمده و بساط پهن کرده اند..

از خیابان بلوار که بخواهی بگذری یک طرف خیابان تحت اشغال ماشین های پارک شده ست. شهرداری لطف کرده یک طرف این خیابان کم عرض را تابلوی پارک مطلقن ممنوع کاشته و مسافران محترم از سمت دیگر خیابان برای پارک کردن ماشین های خود استفاده می کنند.
یکباره درب ماشینی باز می شود.. خانم ها و آقایان محترم از این طرف خیابان به آن سوی دیگر که می شود محدوده ی دور استخر - پیاده رویی برای عبور عابر پیاده - در تردد هستند. انگار که در پارک قدم می زنند، بی توجه به عبور ماشین ها. یکباره کودکی می پرد جلوی ماشین دنبال مادر یا پدر یا توپ بازی اش!

می توانی مرد های پیجامه پوش که پیاده رو را با هتل اشتباه گرفته اند را ببینی که حتی تکیه زده اند بر پشتی و بالشت و احتمالن خواب نیمروز را می گذرانند و چرتی می زنند در گوشه ی خیابان!
قابلمه های روی گاز.. زنی که گوشه ی خیابان آب می ریزد بر دست دیگری تا دستهایش را لابد قبل از غذا خوردن بشوید.
دیگری که خیار و گوجه می شوید.. لابد آن دیگری مشغول درست کردن سالاد هست و ...
و بوی انواع غذاها که مخلوط می شود با ترافیک تا بالاخره از این خیابان بگذری به سلامت.. که با عابری برخورد نکرده باشی، درب ماشینی را نساییده باشی و ماشینی که به ناگاه از پارک می آید بیرون و جلو ات سبز می شود را بدون برخورد رد کنی..

خورشید که می رود، شهر تبدیل می شود به یک پارک بزرگ!! خیابان بلوار و اطرافش را بهتر ست بی خیال شوی. تا چشم کار می کند اطراف استخر و بلوار و شیطان کوه و تمام خیابان و کوچه هایی که به کوه منتهی شود در تصرف مسافرین و زیر انداز ها و چادرهاست.
فقط کافی ست به مادر بگویی می روم بیرون، می روم خرید، می روم دیدن دوستم، می روم ...! نگاهت می کند و می پرسد دیوانه شدی؟ ترافیک وحشتناکه..
اخم می کنی، غر می زنی و راهت را می کشی و می روی وسط ترافیک! فکر می کنی به کوچه پس کوچه هایی که بلدی.. به راههای در رو ولی چقدر می شود فرار کرد؟ این قسمت شهر در تصرف مسافرین هست. این نیمه ای که کوه هست و استخر هست با پارک اشتباه گرفته شده. انگار این مسافرین عزیز این خانه ها را، این آدمهایی که باید از درب این خانه ها بیرون بیایند را نمی بینند. این کوچه ها که تابلوی "کوچه" رویش نصب شده را به هیچ می انگارند. جرم تمام این کوچه ها به کوه ختم شدن ست. پای کوه بودن ست و کسی فکر آسایش ساکنینش را هم نمی کند.

نصفه شبی که خسته و مانده از سفر می رسی دیگر عجیب نباید باشد دیدن چادر درست زیر پنجره ی اتاقت! بدن کوفته و خسته ات را که ولو کنی روی تخت و صدای خر و پف مرد ساکن چادر به گوش برسد.. حتی می توانی تا صبح بخندی به این وضع مضحک! که در خانه ی خودت، در اتاقت، روی تخت خودت باز آسایش نداشته باشی و صدای خر و پف مرد مسافر خواب را حرام کند.
حتی خنده ات می تواند اوج بگیرد وقتی که مادر می گوید:" آرام تر! صدات می ره بیرون و بیدارشون می کنی!! خدا را شکر جلوی در پارکینگ چادرشون را نذاشتن.." و تو می خندی و می خندی ...

این روزها شهر شده یک پارک بزرگ تفریحی در تصرف مسافرین. هر کس گوشه ای زیر سایه ی درختی و در پیاده رو - همانجایی که محل عبور عابر پیاده باید باشد- بساطش را پهن کرده.. و با فراق باز و آسودگی تردد می کند.



پ.ن: عکس دوم از آرشیو!! تابستان 2 سال پیش که پسردایی عزیزم مهمانمان بود و رفته بودیم پیاده روی در شهر.. این عکس را گرفت.

Friday, August 15, 2008



Wednesday, August 13, 2008

" نه " برای حفظ خانواده

بازی وبلاگی برای اعتراض و اطلاع رسانی در باره لایحه خانواده - صنم دولتشاهی

حق شماست كه نگذاريد لايحه خانواده تصويب شود - فهیمه خضر حیدری

این یک بازی وبلاگی نیست، یک عقبگرد فرهنگی‌است - لوا زند

آه، من چه سرسبزم و زیبا،امروز !! - فرناز سیفی

نگذاريم لايحه ضد زن و ضد خانواده تصويب شود - شمارش معکوس برای لایجه ضد زن - مریم حسین خواه

عادت می‌کنيم - پانته آ

حمایت از خانواده یعنی ... - رکسانا

لایحه‌ی «نابودکردن خانواده» - الیزه

حکايت ِ دره‌ي نريده‌ي من! - هدیه

لایحه حمایت از خانواده - پویه

درباره‌ی «لایحه‌ی خانواده» - پرستو دوکوهکی

لایحه‌ی ضدخانواده - محمد افراسیابی

لایحه چندهمسری - آزاده عصاران

قانون عصر حجر را نمی پذیریم - آیدا سعادت

ماجرای اس ام اس هايی كه به نمايندگان مجلس زدم - مریم رحمانی

لایحه حمایت از افراد ضد خانواده - نیک آهنگ کوثر

وقتی حمایت از خانواده نیز غنی سازی شد! - مهدی محسنی

کدوم خانواده کدوم حمایت؟ - لیلا موری

توهین به انسان بودن - عطا صادقی

از دردودلهای زنی متولد سرزمینی که زن بودن مثل یه باخت همیشگی میمونه - بی‌تا

لایحه حمایت از خانواده،‌ از کدام خانواده حمایت می‌کند؟ - سمیه توحیدلو

لای.حه حمای.ت از خانو.اده - سحر اخوان

این بازی فیر نبوده و نیست - مهتاب مفخم

خود را به خواب نزنیم - نامدار افروغ


پ.ن: تمام وبلاگهای بلاگفا از جمله این وبلاگ از دسترس خارج شده اند! بلاگفا مرده ظاهرن..

Tuesday, August 12, 2008

همه چی داریم

امیرحسین خیلی حرف می زند. جلسات اول فقط سوال می کرد. از زمین و زمان سوال می پرسد. هنوز جواب سوالش را نداده ای، سوال بعدی را آماده کرده ست.. اگر اطرافش نباشم مدام با بچه های دیگر حرف می زند. متکلم وحده ست اکثرن و دخترکانی که گاه و بی گاه صدایشان در می آید از پرحرفی امیرحسین و خسته می شوند از شنیدن صدایی که حرف می زند و حرف می زند...

یکی از همین روزها.. خانم کاف که شاکی بود از شیطنت ها و پرحرفی های امیرحسین آمد سر کلاس و پرسید: " خواهر یا برادر داری؟ "
امیر حسین سر تکان داد و گفت "آره"
خانم کاف: "خواهر یا برادر؟ بزرگتر از خودت هستند؟ "
امیرحسین " همه چی داریم.. خواهر دارم، برادر دارم، انباری هم داریم "


امیرحسین هر جلسه بعد از تمام شدن کارش، می آید سراغم و می پرسد " می تونم دستم را بشورم؟ " بعد از شستن دستهایش دوباره می آید و می گوید " حالا کتاب می خونی؟"
جای قفسه ی کتابهای شعر را بلد ست. همیشه اول می رود سراغ آنها.. چند جلسه قبل که باز رفت سراغ همان قفسه که با هم کتاب انتخاب کنیم کتاب "چهارفصل" که یک بار برایش خوانده بودم را نشانم داد و گفت "اینو بخون!! همینکه ده بار خوندیش! "



پ.ن: مهرواژمان ٥ سالش هم تمام شد..

Sunday, August 10, 2008

سلام
خوبی؟ خوشی؟ کجایی دختر؟ دلم برایت تنگ شده..

قرارمان این نبود که یکباره گم و گور شوی.. یک ماه و ٢٠ روز از تابستان گذشته و همچنان منتظرت هستم.

اگر از حال سیرترشی ها جویا باشی خوبند. به مامان سپرده بودم برایت کنار بگذارد. حداقل به خاطر سیر ترشی ها زودتر بیا.

بابا هم خوب ست. شکر خدا همچنان خوش تیپ هست!! از آخرین باری که دیده بودی اش فکر نمی کنم فرق چندانی کرده باشد.

مامان و خواهرها هم خوب هستند.. سلام دارند..

دیشب چند ساعتی باران بارید و هوا شدیدن خنک و خوب شده. دیگر رنگی از گرمای تابستان ندارد. امسال گشت ارشاد هم حضور کم رنگی دارد. منکه تا حالا ندیدمشان. خیالت راحت باشد. دیگر از جلوی کلانتری هم رد نمی شویم :دی

راستی من هم خوبم. روزگار می گذرد و بد نیست.

تولدت هزار بار مبارک.. آرزوی بهترینها را برایت دارم دوستم

دینا می گوید " بیا خونمون! قول می دهیم بهت بد نگذره.. دلمون برات تنگ شده. تولدت مبارک. زودتر بیا.."

یک خبری از خودت بده.

فعلن
بدرود

Friday, August 08, 2008

موضوع نقاشی دریا بود و ماهی

قرار بود بالن بکشند و چیزهایی که اگر سوار بر آن بالن بودند امکان داشت در آسمان و اطرافشان ببینند. سالار یک دایره ی نه چندان دایره کشید که نمی شد بالنش کرد. پشت این مقوا بالن اش را کشید. بهش گفتم فکر کن ببین با این دایره ای که کشیدی چه شکلی می تونی بسازی.. این حلزون را کشید و آن دایره ی گنده شد کله اش!


نمی دونم چه صفتی را می شه برای سالار به کار برد. یکی از شاگردهای "خاص" من که شاید هیچ وقت فراموش نمی شه، در این دو سال بوده.
سال گذشته خلاقیت و حوصله ی بیشتری تو سفالگری داشت و امسال ابدن حوصله ی گل نداشت و بر عکس نقاشی های فوق العاده ای می کشید.
ولی کنار اومدن با سالار و ارتباط برقرار کردن باهاش خیلی سخته.. با بچه های دیگه خیلی زود به جنگ و جدل می رسه. با دخترها شدیدن بده و صفات های بدی را بهشون نسبت می ده و مسلمن تمام جلسه های کلاس سفالگری که دخترها هم حضور داشتن به دعوا می رسید با وجود خیلی از پیشگیری های من!
شدیدن هم قلدر می باشد. طرز حرف زدنش، راه رفتنش، برخوردهاش برای یه بچه ی 7 ساله زیادی خوب نیست. ولی با وجود همه ی اینها دوستش دارم. شاید مثل بچه ی شلوغ و شیطون کلاس می مونه که همیشه شاگرد اوله و معلم نمی تونه ازش بگذره..
سالار با همه ی رفتارهای منفی اش، خلاقه و توانایی اینو داره خوب نقاشی بکشه.. و در عین حال می تونه خیلی دوست داشتنی باشه. فقط کافیه راه حرف زدن و دوست شدن باهاش را یادبگیری که متاسفانه کمی - بیشتر از کمی - سخته..

Sunday, August 03, 2008


هنوز جای خاکستر آتشی که درخت را سوزانده، می توان دید. درخت از درون سوخته و فقط یک پوسته براش باقی مانده ولی هنوز سبز ست و شاخه هایش زنده اند.

Saturday, August 02, 2008


عنوان انتخاب کردن، سخت ست. اسمم نمی آید!