شاید لاهیجان تنها شهر در این استان و یا نواحی اطراف باشد که یک کوه قسمتی از شهر را تشکیل می دهد. یک استخر - یا به قول بعضی ها دریاچه - که در دوره ی قاجار برای آبیاری زمین های کشاورزی اطراف استفاده می شده حالا جزئی از فضای شهری و مابین فضای مسکونی شهر قرار گرفته.. بدون استثاء اطراف همه ی خیابان های این شهر درخت های تنومند و قدیمی به چشم می خورد.. حتی شاید یک دلیل عریض نشدن خیابان های قدیمی و تغییر ندادن آنها همین درخت ها باشند که کسی رضایت به قطعشان نداده.. ولی همین مزیت هایی که این شهر دارد و باعث زیبایی اش باید باشد این روزها شده عامل دردسر شهروندان و ساکنین این شهر !
صبح که مادر بیدارت کند برای خرید نان برسانی اش به خیابان پایینی.. خیابان کارگر را که بروی پایین و برسی حوالی شیطان کوه چادر ها عیان می شود که کنار هم گوشه و کنار خیابان سبز شده اند تا نزدیک میدان گلستان..
مادر که نان می خرد و این مسیر را باید برگردی، باز تا چشم کار می کند چادر هست و چادر و ماشین هایی که کنار هم پارک شده اند. اینجا نه خارج از شهر ست و نه مسیر کم تردد. برای خرید یک نان هم که باشد باید این خیابان را رد کنی.. برای این خرید روتین و عادی و روزمره که هر روز اتفاق می افتد.
این روزهای گرم تابستان و خصوصن تعطیلاتی که یکباره از تقویم سر در می آورد از درب منزل که بیرون می روی کوچه تبدیل شده به پارکینک ماشین های غریبه. چند قدم که حرکت کنی تا به سمت ابتدای کوچه بوی غذا و سر و صداها به گوش می رسد. دو طرف کوچه - پیاده رو- تحت اختیار مسافرین محترم در آمده و بساط پهن کرده اند..
از خیابان بلوار که بخواهی بگذری یک طرف خیابان تحت اشغال ماشین های پارک شده ست. شهرداری لطف کرده یک طرف این خیابان کم عرض را تابلوی پارک مطلقن ممنوع کاشته و مسافران محترم از سمت دیگر خیابان برای پارک کردن ماشین های خود استفاده می کنند.
یکباره درب ماشینی باز می شود.. خانم ها و آقایان محترم از این طرف خیابان به آن سوی دیگر که می شود محدوده ی دور استخر - پیاده رویی برای عبور عابر پیاده - در تردد هستند. انگار که در پارک قدم می زنند، بی توجه به عبور ماشین ها. یکباره کودکی می پرد جلوی ماشین دنبال مادر یا پدر یا توپ بازی اش!
می توانی مرد های پیجامه پوش که پیاده رو را با هتل اشتباه گرفته اند را ببینی که حتی تکیه زده اند بر پشتی و بالشت و احتمالن خواب نیمروز را می گذرانند و چرتی می زنند در گوشه ی خیابان!
قابلمه های روی گاز.. زنی که گوشه ی خیابان آب می ریزد بر دست دیگری تا دستهایش را لابد قبل از غذا خوردن بشوید.
دیگری که خیار و گوجه می شوید.. لابد آن دیگری مشغول درست کردن سالاد هست و ...
و بوی انواع غذاها که مخلوط می شود با ترافیک تا بالاخره از این خیابان بگذری به سلامت.. که با عابری برخورد نکرده باشی، درب ماشینی را نساییده باشی و ماشینی که به ناگاه از پارک می آید بیرون و جلو ات سبز می شود را بدون برخورد رد کنی..
خورشید که می رود، شهر تبدیل می شود به یک پارک بزرگ!! خیابان بلوار و اطرافش را بهتر ست بی خیال شوی. تا چشم کار می کند اطراف استخر و بلوار و شیطان کوه و تمام خیابان و کوچه هایی که به کوه منتهی شود در تصرف مسافرین و زیر انداز ها و چادرهاست.
فقط کافی ست به مادر بگویی می روم بیرون، می روم خرید، می روم دیدن دوستم، می روم ...! نگاهت می کند و می پرسد دیوانه شدی؟ ترافیک وحشتناکه..
اخم می کنی، غر می زنی و راهت را می کشی و می روی وسط ترافیک! فکر می کنی به کوچه پس کوچه هایی که بلدی.. به راههای در رو ولی چقدر می شود فرار کرد؟ این قسمت شهر در تصرف مسافرین هست. این نیمه ای که کوه هست و استخر هست با پارک اشتباه گرفته شده. انگار این مسافرین عزیز این خانه ها را، این آدمهایی که باید از درب این خانه ها بیرون بیایند را نمی بینند. این کوچه ها که تابلوی "کوچه" رویش نصب شده را به هیچ می انگارند. جرم تمام این کوچه ها به کوه ختم شدن ست. پای کوه بودن ست و کسی فکر آسایش ساکنینش را هم نمی کند.
نصفه شبی که خسته و مانده از سفر می رسی دیگر عجیب نباید باشد دیدن چادر درست زیر پنجره ی اتاقت! بدن کوفته و خسته ات را که ولو کنی روی تخت و صدای خر و پف مرد ساکن چادر به گوش برسد.. حتی می توانی تا صبح بخندی به این وضع مضحک! که در خانه ی خودت، در اتاقت، روی تخت خودت باز آسایش نداشته باشی و صدای خر و پف مرد مسافر خواب را حرام کند.
حتی خنده ات می تواند اوج بگیرد وقتی که مادر می گوید:" آرام تر! صدات می ره بیرون و بیدارشون می کنی!! خدا را شکر جلوی در پارکینگ چادرشون را نذاشتن.." و تو می خندی و می خندی ...
این روزها شهر شده یک پارک بزرگ تفریحی در تصرف مسافرین. هر کس گوشه ای زیر سایه ی درختی و در پیاده رو - همانجایی که محل عبور عابر پیاده باید باشد- بساطش را پهن کرده.. و با فراق باز و آسودگی تردد می کند.
پ.ن: عکس دوم از آرشیو!! تابستان 2 سال پیش که پسردایی عزیزم مهمانمان بود و رفته بودیم پیاده روی در شهر.. این عکس را گرفت.
3 comments:
ما ایرانی ها هر جا درختی می بینیم فکر می کنیم پارکه و مال خودمون تنهاست!
گاهي بعضي جاها رو اشتباهي ميگيريم!قبول دارم...
سلام
خيلي خوشحالم كه بالاخره تونستم يه وبلاگ پيدا كنم كه لاهيجاني باشه و صاحبش هم ساكن شهرم باشه
اين خوشحالي رو مديون نيما خان اكبرپور هستم
سلامت باشين