امیرحسین خیلی حرف می زند. جلسات اول فقط سوال می کرد. از زمین و زمان سوال می پرسد. هنوز جواب سوالش را نداده ای، سوال بعدی را آماده کرده ست.. اگر اطرافش نباشم مدام با بچه های دیگر حرف می زند. متکلم وحده ست اکثرن و دخترکانی که گاه و بی گاه صدایشان در می آید از پرحرفی امیرحسین و خسته می شوند از شنیدن صدایی که حرف می زند و حرف می زند...
یکی از همین روزها.. خانم کاف که شاکی بود از شیطنت ها و پرحرفی های امیرحسین آمد سر کلاس و پرسید: " خواهر یا برادر داری؟ "
امیر حسین سر تکان داد و گفت "آره"
خانم کاف: "خواهر یا برادر؟ بزرگتر از خودت هستند؟ "
امیرحسین " همه چی داریم.. خواهر دارم، برادر دارم، انباری هم داریم "
امیرحسین هر جلسه بعد از تمام شدن کارش، می آید سراغم و می پرسد " می تونم دستم را بشورم؟ " بعد از شستن دستهایش دوباره می آید و می گوید " حالا کتاب می خونی؟"
جای قفسه ی کتابهای شعر را بلد ست. همیشه اول می رود سراغ آنها.. چند جلسه قبل که باز رفت سراغ همان قفسه که با هم کتاب انتخاب کنیم کتاب "چهارفصل" که یک بار برایش خوانده بودم را نشانم داد و گفت "اینو بخون!! همینکه ده بار خوندیش! "
پ.ن: مهرواژمان ٥ سالش هم تمام شد..
4 comments:
سلام سلام. خسته نباشی خانوم. همیشه پیش خو.دم می گم این بچه هایی که زیاد حرف می زنن حتما غیر قابل تحملن ، اما دو - سه روز پیش برامون یه مهمونی اومده بود چند روزه، که یه پسر بچه شش ساله بود و این بچه خدای انرژی بود، خدای حرف و انرژی... بعد هی به من ایرائ می گرفت.. تو چرا همش یا داری با موبایل حرف می زنی یا پشت کامپیوتر نشستی.. حتی وقتی منچ بازی می کردیم با هم ، این بچه نمی نشست و هی ورجه وورجه می کرد. بعد اینقدر همه چیز رو قشنگ از نگاه خودش تعریف می کرد. یا اینکه من یه شب دلم گرفته بود و داشتم گریه می کردم، تو اتاق خودم بودم ، اومد و بهم گفت که : تیلدا ، گریه نکن ، من دوست دارم، تو خیلی زیاد دوست دارم، حتی بلند از ساختمونای بلند مشهد ، حتی بیشتر از خدا . نمی دونی با اون دندون های موشی چه کیفی داشت شنیدن این.
در کل خیلی خیلی خوب بود!
این امیرحسین شما فکر کنم یکی بشه عین من!
پ.ن: تولد شش سالگی مهرواژ مبارک.
تبریک فراوان
اولین وبلاگی که درش کامنت گذاشتم مهرواژ بود
یادش بخیر
تولد ۶ سالگیش مبارک