ساعت از يك گذشته.. 8 صبح و زبان. تمرینهایی كه انگار گفته بود حل كنید و من كه كتابم را جا گذاشتم! اصلا يادم نبود كه از روی همین درس می ده..
نمی دونم چرا وقتی باید طراحی ياد بگیریم، با يه خط توضیحی كه دادی و يه مداد هم دستت نگرفتی تا كسی را راهنمایی كنی.. بايد 3 تا كوبيسم كار كنیم.. تازه حتی نگفتی كوبيسم! وقتی كه بعد از 4 ساعت نصف بچه ها نفهمیدن چی باید بكشن! و از همون يه خط توضيح به این نتیجه رسيدیم كه چيزی ست در مايه ی كوبيسم!!
این روزهایی كه كلاس نداشتم و 6 – 5 صبح خوابیدم وقتی چشمام را باز می كردم كه حتی به خاطر نمی آوردم كه كی گوشی زنگ زده و كی قطعش كردم!! و قرصهای ساعت 7:15 كه به جای 12 ساعت هر 24 ساعت خورده می شه.. شاید فردا هم خواب بمونم..
باید صورتم را با صابون می شستم و نيم ساعت بعد كرمی كه كه انگار هیچ وقت دست نخورده را می مالیدم روی صورتم.. سماور يادم رفت. كی روشنش كرده بودم؟!
چای يا نسكافه؟!
ويتامين C روزی يك عدد! ساعت از 12 گذشته.. پس باشد برای بعد. دیروز كه تمام شد..
كادرهای مبانی، رنگهای ساخته نشده.. تا صبح باید بیدار بمونم. حوصله ندارم يا خیلی تنبل شدم؟!
سياه .. خاكستری .. سفید . سفید .. زرد .. سياه . سياه .. آبی .. سفید . سفید .. قرمز .. سياه .
منتظرم این روزها همرا با تنبلی و خستگی و خواب آلودگی ها بگذره.. تا آخر هفته..
يادم رفت از متین بپرسم هنوز هم 4 شنبه ها ارشاد هستن؟! .. شايد هم كلاسهای نقاشی فقط برای تابستون بود!
.. نپرسيدم ماه منظر اینا نمايششون به اجرا رسيد يا نه. كار آرش كه رد شد..
اول باید برم كانون پرورشی. پيش مربی و دوست قدیمی..
چند تا 4 شنبه به نواب قول دادم می رم انجمن سينمای جوان؟! و همیشه يه چيزی پيش اومد و نرفتم.. آخرین بار موقع بزرگداشت نجدی دیدمش..
اتاق ِ تاریك و چشمهام را می بندم.. يه ذره هم می شه احساس مسئولیت داشت نسبت به تكالیف عقب افتاده؟! ..
صبح با صدای بارون بيدار شدم. ياد مانتو و مقنعه ای كه نصف شب شسته بودم!! .. خشك می شه تا صبح؟!
چی شد يه دفعه؟! .. دینا می پرسه و سرفه ها امان جواب دادن نمی ده. شيشه ی شربت را سر می كشم.. این شيشه هم تمام شد!
شنبه، يك شنبه، دو شنبه .. سه شنبه شب روی تختم، توی اتاقم می تونم دراز بكشم.. منا جون مدرسه هم می برمت! مثل قبل.. بين خواب و بیداری!! و مامان كه می پرسه مطمئنی بيداری؟! . این هفته كه از انشاء نوشتن معاف بودم!! .. خانم شما امر بفرما! ما كه يه خواهر كوچولوی ته تغاری بيشتر نداریم كه راه به راه دلمون براش تنگ بشه..
دارم فكر می كنم كه شايد دنيا را جا گذاشتم.. با تمام خنده ها و شيطنت ها و شلوغیش..