Monday, June 30, 2008
Friday, June 27, 2008
پ.ن: از پارسال که سینا یه سی دی آهنگهای نامجو داد بهم، فکر کنم فقط یکی دوبار چند تا تراکش را گوش کردم.
Thursday, June 26, 2008
بلاخره ی بالاخره به مدد این آقای مهربون کامنتدونی هالواسکن هم اضافه شد این زیر.
Tuesday, June 24, 2008
روزهای خیس و خنک
Sunday, June 22, 2008
ذکر مصیبت !!
این آقاهه بالاخره دیروز زنگ زد که می خواهد بیایید مشکلات اینترنتیمان را حل کند ولی هم من لپ تاپم یهو افتاده بود به روغن سوزی و تازه داده بودم به پسرعمو جان و هم کامپیوتر را داده بودیم که مشکلاتش را مرتفع کند و هم من سر کار بودم و منزل تشریف نداشتم و خلاصه همه چیز در عدم همکاری بود و کنسلش کردم برای روز بعد تازه بعد از ساعت 7و نیم.
فکرش را هم نمی کردم انقدر آدمهای مهربان و خوش قولی باشند.. رأس ساعت که تازه داشتم جور و پلاسم را جمع می کردم تا از کانون بزنم بیرون و خودم را به فیروزه برسانم تماس گرفت که من دارم میام!
بدو بدو رفتم لپ تاپ را پس گرفتم با همه ی عیب و ایرادش، آقای برق کار که از صبح قرار بود تشریف بیاورند را پیدا کرده ام که زود بیا یه سیم تلفن برسان به اتاقم و باز همه چیز پیچیده بود به همدیگر..
ولی من و آقای اینترنتی و آقای برقکار تقریبن با هم رسیدیم خانه..
ولی خدا نیامرزد سازندگان ویروس را که معلوم نیست چه بلایی سر لپ تاپم آورده اند که صدایش گوشخراش شده و ریپ می زند..
حالا که مشکل بی اینترنتی مان حل شد، معلوم نیست کی لپ تاپم دوباره زنده شود..
اصلن این روزها خوب نیست. همه چیز در کمال ناهمانگی ست و حسابی شلوغ ست.
Thursday, June 19, 2008
Tuesday, June 17, 2008
Friday, June 13, 2008
خب اگه فقط 24 ساعت به عمر گرانمایه ی بنده باقی بود..
اولین کاری که انجام می دادم، مرتب کردن اتاقم خواهد بود. لباس هام را از روی صندلی و کف اتاق و روی کاناپه جمع می کردم، حتمن مرتب می کردم و همینجوری شوت نمی کردم تو کمد!
کتاب ها و خرت و پرت های دیگه را هم از روی تختم، کف زمین و گوشه کنار اتاق جمع می کنم و می ذارم سر جاشون.
یه سری هم به اقصا نقاط خونه می زدم و مطمئن می شدم زیر میز، روی میز، کنار مبل یا هر جایی که امکان داشته لحظه ای درنگ کرده باشم، لیوان چای جا نذاشته ام که بعد از نبودنم هم داد ِ مامان و دینا را در بیارم.
در این 24 ساعت دو وعده غذا باید بخورم دیگه؟ حتمن سر موقع حاضر می شم که باباهه شاکی نشه که چرا باهاشون نهار یا شام نمی خورم. دیرتر از همه نمی رفتم و زودتر از سر میز پا نمی شدم.
سعی می کنم - هیچ قولی نمی تونم بدم! - هوش و حواس بیشتری بذارم توی خونه و با دقت به حرف همه گوش بدم و از اتاقم بزنم بیرون.
وصیت نامه؟ فکر نمی کنم بنویسم. فقط یادآوری می کردم بیخیال مراسم در مسجد و نوحه و روضه و این برنامه ها بشن حتمن! آگهی ترحیم هم چاپ نکنن.
مسلمن فرصت نمی کنم به همه ی آدمهای زندگیم و دوستام زنگ بزنم و یا خداحافظی کنم. بی خبر و یکباره محو شدن هم خوبه.. شاید آخرین پست ِ اینجا را بذارم. ولی احتمالن به چهار، پنج نفری زنگ بزنم.
اگه ابروهام در وضعیت الان باشه، رفتن به آرایشگاه هم در برنامه ام خواهم گذاشت.
یه سری هم به اداره پست می زنم و چند تا بسته پست می کنم.
و دوش می گیرم. موهام را با حوصله خشک می کنم. همینجوری نمی پیچونم بالای کله ام و یه کلیپس بزنم بهش که هر وقت دلش خواست خشک بشه!
دوست دارم موقع مرگ تر و تمیز باشم.
و
دعوت می کنم از ترنج بانو ، امیر ، جوزف ، آقای دزدکی ، سیاوش ، علی و محمدرضا
Tuesday, June 10, 2008
الهی آمین
پ.ن: البته ژان والژان حقیقی هنوز دیده نشده. همه در حد همان تعارف بوده وگرنه یک قدم هم برنداشته اند چه برسد به اینکه سطل سنگین آب را در سرمای کشنده از دستی بگیرند!
پترس ها همیشه فراوانی بیشتری دارند. من هنوز هم نمی توانم بفهمم چرا پترس فداکار نامیده شد با وجود اینهمه حماقت!
یک سوراخ به قدر یک انگشت چقدر زمان لازم دارد تا سد - که مسلمن اندازه ی کف دست نیست - را تخریب کند؟ آدم چقدر باید عاقل (!) باشد اگر به فکرش نرسیده با چیزی - سنگ ریزه، گِل، خار و خاشاک، تکه ای پارچه و ... - موقتن سوراخ ( به اندازه ی یک انگشت) را مسدود کند تا رسیدن کمک. حداقل می توانسته به جای اینکه نم نم و خوش خوشان قدم بزند تا خانه که ننه باباش هم نگران نشوند، تا اولین منزل و آبادی بدود و با کمک برگردد.
مسلمن راه هم زیاد نبوده وقتی ننه اش منتظرش بوده شب برگردد خانه. به جای اینکه انگشتش را فرو کند در اولین سوراخی که دید، می توانست مغزش را به کار بندازه !
و بعد از اینهمه سال نمی فهمم چه چیزی در پترس قابل ستایش بوده وگرنه باباش تا رسیده بهش باید یه دونه می زده تو سرش تا مغزش بهتر کار کنه!
یک بار دیگر به انگشتتان نگاه کنید، احتمالن قطور تر از اندازه ی سوراخ آن سد - با توجه به سن و سال آقای پترس- باید باشد. خریت همان فداکاریست؟
باز صد رحمت به ریزعلی خودمان..
Sunday, June 08, 2008
فکر کنم هنوز چند تا دفتر نقاشی که دلم نیامده استفاده کنم یا چند بسته مدادرنگی که احتمالن نم کشیده شده اند! داشته باشم.
الان وسوسه ی خرید خودکار تازه در وجودم رفت و آمد می کند. باید دوباره یه سری به این مغازهه بزنم.
معشوق همان موجودی است که آن موجود اخیر الذکر به نفع او حرکاتی از خود بروز میدهد فقط حواسش حسابی جفت و جور است !
بنا براین عاشق یک مجرم نیست بلکه یک بیمار است.
از اینجا
Friday, June 06, 2008
لاهیجان – کرج در حالت نرمال 4 ساعت راهه! ولی ما توانایی اینو داشتیم که بعد از 25 ساعت رانندگی مداوم به کرج برسیم. فکر کنم الان به اندازه ی این راننده کامیون های جاده ای کوله باری از خاطره دارم..
پ.ن: سفر نامه نویسی ام حوصله اش نمی آید...
Monday, June 02, 2008
دولت تعطیلات
Sunday, June 01, 2008
وقتی برق قطع بشه، آب هم ندارن..
می گم یه سیم برق بفرستم براتون؟
می گه باز گفتن دو ساعت دیگه وصل می شه.
و در نود درصد مواقع همیشه رأس همان دو ساعتی که وعده می دهند قطعی برق به اتمام می رسد و دلیل قطعی تقریبن هر روزه را هم "کمبود نیرو " عنوان می کنند.
هنوز گرما شروع نشده، این چند روز هم که بارش ِ باران، هوای پاییزی را به ارمغان آورد. هنوز کولرها روشن نشده و مصرف برق بالا نرفته ولی در این شهر به دلیل "کمبود نیروی انسانی" مناطق مختلف نوبتی با قطعی برق مواجه می شوند.
نیروی تحصیلکرده ی بیکار شایعه ست؟ یا کمبود نیروی انسانی عذر بدتر از گناه این روزهاست؟