Tuesday, January 11, 2005

شگفتی

گفتم شايد سنگدل شدم! باعث شدم اين دختر كوچولو اشك بریزه و هیچ ملایمتی هم نشون ندادم. نزدیك دو ماه فقط زل زد بهم و یه خط نكشيد. نه تو خونه و نه تو كلاس..


دفتر پریا را نشونش دادم و گفتم یاسمن تو این مدت ما اینها را یاد گرفتیم، حالا هرچی بلدی و یاد گرفتی را بكش. هر چی دوست داری بكش. من نقاشی میخوام! اگه تا آخر كلاس نقاشی كشیدی كه هیچی. اگه هم نه، از جلسه ی دیگه نیا.


باز هیچ عكس العملی نشون نداد. قیافه اش كوچكترین چیزی را نشون نمی داد! حتی شك كردم كه حرفم را فهمیده یا نه..


یكی یكی تو دفترشون می نوشتم، تأكید می كردم كه یادشون نره تو خونه تمرین كنن، وسایلشون را می دادم دستشون تا برن..


با رفتن بچه ها اشكهای یاسمن هم سرازیر شد. وسایلش را جمع كردم، دادم دستش و گفتم دیگه نمی یای تا وقتی كه خواستی نقاشی بكشی! وگرنه اجازه نداری بیای.


جلسه ی بعد مربی اش تا جلوی در همراش اومد. چسبیده بود به مربی! تا مربیش گفت یاسمن برو تو كلاس! باز اشكهاش سرازیر شد و محكم تر از قبل به مربیش چسبید!! گفتم یاسمن دیگه نیا! هر وقت یاد گرفتی اینجا اومدی باید نقاشی بكشی نه زل بزنی میتونی بیای!


رفتم تو و در كلاس را بستم.. اشكهاش ذره ای باعث نشد كه مهربانانه تر باهاش برخورد كنم. اونقدر از دستش عصبانی بودم كه جایی برای وجدان درد وجود نداشت..


مسئول مهد ازم خواسته بود يه ارزشیابی برای دو ماه داشته باشم تا میزان یادگیری و پيشرفت بچه ها مشخص بشه..


كاغذهای A4 را برداشتم و رفتم سر كلاس. یاسمن اول از همه دوید و اومد تو!!! ازشون خواستم دفترهاشون را ببندن و توی كاغذی كه بهشون می دم نقاشی بكشن. بچه هایی كه جدید اومده بودن جزء این امتحان محسوب نمی شدن. از یاسمن پرسیدم امتحان می ده یا تو دفترش نقاشی می كشه؟ در كمال تعجب گفت امتحان می ده!!


باور نكردنی بود كه بعد از دو ماه حالا شروع كرده بود به نقاشی كشیدن!! و بدون وقفه كارش را شروع كرد..


نمی دونم اون دو جلسه چه معجزه ای كرد ولی حالا تا یاسمن منو می بینه با خوشحالی میاد طرفم و بغلم می كنه!! و با اشتیاق نقاشی می كشه..

0 comments: