Sunday, January 23, 2005

يه اتفاق تازه

دو روزه جيغ و صداهای هیجان زده از پشت تلفن می شنوم.. یه شادی كه نتونستم دركش كنم.. و تبریك و تبریك .. و دنیا شیرینی یادت نره!!


انگار اینبار بیشتر از همیشه دلم براش تنگ شد و جای خالیش را احساس كردم، با اینكه مینا این دفعه فقط یك هفته نبود.. وقتی نیست روی صندلی خالیش می شینم، حتی وقتی هم كه هست.. و میگه دنیا یادت رفته من هستم الان؟!


و تا چند هفته ی د‌یگه باز باهمیم، تو یه خونه.. ولی باز.. حتماً اون موقع دلم برای منا و مامان و بابا تنگ می شه.. برای روزهای اینجا، واسه خونه، برای اتاق همیشه شلوغم كه داد مامان را در میاره، حتی برای شهر و آدمهایی كه خیلی حرصم را در آوردن..


و شاید فقط بودن با خواهرامه كه رفتن را راحتتر می كنه و موندن را آسونتر.. نمی دونم!! همین را می خواستم! نه؟


گفتم نمی شه نرم؟ مامان گفت منكه از اول گفتم بمون! اصلاً نمی خواد بری.. گفتم اینو می گی چون نمی خوای از جلوی چشمت دور بشم.. چون دلت می خواد دختركت همیشه ور دلت بمونه.. نمی دونم چرا از این پیشنهادها به دینا و مینا نمی ده!! با اینكه وقتی مینا رفت تمام راه گریه كرد.. و نگرانی هاش دو چندان شد.. و حالا كه من و دینا هم داریم می ریم..


نمی دونم چرا توی خانوادمون تنوع رشته وجود نداره!! یك خانواده ی 6 نفری و 3 تا دانشجوی گرافیك، اون هم تو یك شهر!! (بیچاره بابا جونم !!) ..


به این هفته ی كش دار فكر می كنم.. شاید هیچ وقت هفته ی به این طولانی نداشتیم.. از بيست و نه آذر تا سوم بهمن.. چقدر بالا و پائین شدیم و چقدر بد شدم و سگ شدم و گاز گرفتم و پارس كردم!! حتی دیروز، امروز هم..


و این شروع راهه..

0 comments: