خب بگو، آخه كی حرفت را باور می كنه؟
- كی؟ الان برو بهشون بگو خليلی (معاون دانشگاه) 2 تا زن داره. همشون باور می كنن!
عجب سوژه ای! بيا رو همين كار كنيم!
- خيال كردی! به همه می گم..
- ميثم! دنيا متأهله! باور می كنی؟
: آره! .. دنيا من بايد از دهن بقيه بشنوم؟ واقعاً آدم را نااميد می كنی. حداقل می اومدی يه مشورتی با دوستات می كردی..
می گم: تو جداً حرف نادر را باور می كنی؟
: چرا كه نه؟ قبولش دارم!
- دنيا متأهله! باور می كنی؟
+ آره! .. يادت نره ما رو هم دعوت كنی!!!
- ديدی دنيا خانوم! فرهاد باور می كنه.
- دنيا متأهله! باور می كنی جواد؟
= نه!! درست مثل اينه كه بگی فرهاد 2 كيلوئه! .. آخه بنده ی خدا حالا كه داری شايعه می سازی يه چيز درست درمون بساز كه طرف خودش هم باورش بشه. مثل ما كه خود مرتضی هم داشت باورش می شد!
بيچاره يك هفته كلاسها را تعطيل كرده بود و رفت خونه. همخونه ایهاش با چنان مهارتی به همه گفتن كه بی سر و صدا رفته سره سفره ی عقد و چنان شاكی بودن از دستش كه حتی دوستای نزدیكش را دعوت نكرده كه همه باور كردن! و نزدیك بود پسر بيچاره جونش به خطر بيفته و قبل از اينكه به گوش دوست دخترش برسه همه چيز را ماسمالی كردن!
- تو باور نكن ولی دنيا متأهله!
= حداقل بيا يه دوره كلاس واست بزاريم كه انقدر ضايع شايعه نسازی.. دنيا روتو برگردون! نگاه نكن ..
منم اصلاً نفهميدم كه به نادر گفت آخه كدوم بدبختی خر می شه بياد ... ؟!!