Tuesday, October 31, 2006

برای درست کردن مجله به گروههای 4 نفری تقسیم شده بودیم. هر گروه یک موضوع و نام مشترک برای مجله اش داشت ولی همه ی کارها انفرادی بود غیر از مطالب داخلی مجله که باید با هم جمع آوری می کردیم و مطالب مشترک را با صفحه بندی ِ خودمون، اجرا می کردیم.
جلسه ی اول که قرار شد گروهامون را تعیین کنیم مینا به من و دینا و مسعود گفت هم گروه باشیم و هر 3 در عالم رودروایسی و دوستی گفتیم باشه! موضوع مجله را هم پیشنهاد داد و چون فکر می کردم موضوعات مورد علاقه ی من گزینه ی دلخواهشون نخواهد بود نظر مینا و مسعود را قبول کردم و کار شروع شد.
بعد از اینکه اسم مجله را انتخاب کردیم و اسم پیشنهادی من مورد قبول واقع شد، باید برای لگو طرح می زدیم. جلسه ی بعد که رفتم سر کلاس بابک بدون اینکه ازش خواسته باشم، برام طرح زده بود. منم دادم به استاد و تـایید شد!
مینا با اینکه موضوع دلخواهش را داشتیم کار می کردیم و قرار بود کم کم مطالب داخلی را هم جمع کنیم فقط چند بار به من گفت چیزی پیدا کردی؟ یا سرچ کن و ... دیدم آخرش هیچی از این آدم نمی رسه و فقط اولش می گفت عکس ها را من میارم و آخرش ما باید همه چیز را جمع و جور کنیم تازه اگه جامون نذاره با این وضع سر کلاس اومدنش که دیر میاد و زود می ره!
وقتی که قراره هر کس یک مجله برای خودش داشته باشه پس عملاً چه گروه باشه و چه نباشه فرق چندانی نمی کرد برامون غیر اینکه وقتی در قالب گروه باشه همش انتظار داری به ازاری زحمتی که داری می کشی و وقتی که می ذاری بقیه ی اعضای گروه هم فعالیت داشته باشن و وقتی اکتیو نباشن خواه ناخواه تو را هم دلسرد می کنن.
با استاد صحبت کردم و قبول کرد که من و دینا با هم کار کنیم با یه موضوع دیگه!
نمی دونستم این کار چقدر تأثیر مثبت توی روحیه ام داره. با اینکه دوباره باید از اول شروع کنیم ولی یه حس آرامش بخشی پیدا کردم. امروز پر کارترین جلسه ی کاریم بود و برعکس جلسات قبل نه بی حوصله بودم و نه از زیر کار در رفتم..

Monday, October 30, 2006

به این نتیجه رسیدم پس انداز لازمه! اونم برای آدمی مثل من که هیچ وقت حساب کتاب نداره خرجش و هیچ وقت نمی فهمم چقدر خرج کردم و اصلاً پولم چجوری خرج شد و چقدر داشتم..
هر بار هم که سعی می کنم مدیریت داشته باشم رو دخل و خرجم باز طبق عادت رفتار می شه و چند وقت بعد یادم می افته..

امروز برای اولین بار رفتیم فیلم هایمان را ظهور کنیم.. یه مقدار استرس داشتم و می ترسیدم تو تاریکی نتونم فیلم را در بیارم و بپیچم دور حلقه و بر عکس بقیه یکبار هم تمرین نکرده بودم. قبل از اینکه برم تو تاریکی مطلق حلقه فیلمی که بچه ها باهاش تمرین می کردن را پیدا نکردم..
و گفتم هر چه بادا باد! ولی سخت نبود خوشبختانه و با موفقیت فیلم به ظهور رسید و یه ذره به خودم امیدوار شدم مخصوصاً که آدمهای گیج تر از خودم را دیدم!! و زیاد عکس هام نسوخته بود با توجه به اینکه همشون بدون نور سنجی بود و تقریبی دوربین را تنظیم کرده بودم.

یه چیزی دیگه که فهمیدم اینه که وقتی بیش از حد روی یک ویژگی و یا توانایی و یا نقطه ی ضعف یا قوتم دست می ذارن و ازش حرف می زنن خودم را می بازم! تا حد معقولش تشویق کننده است و حرکت پیش رونده داره ولی وقتی تعریف ها در حدی می شه که می دونم این من نیستم و از توانایی هام بیشتره موقع کار استرس پیدا می کنم!
یکیش هم عکاسی! من خیلی دوسش دارم و لذت می برم ازش.. ادعایی هم ندارم ولی بعضی ها این علاقه را با توانایی اشتباه می گیرن! اینکه فکر می کنن چون من به این رشته علاقه دارم و دوست دارم کار کنم توش پس باید کاملاً بلد باشم و یا از بقیه جلوتر باشم.
نمی دونم.. انگار می ترسم از کار کردن و طرح زدن.. و شاید به همین دلیله که دنبال کار نمی رم و منتظرم یکی بیاد و بهم پیشنهاد کار بده در حالیکه در بدر دنبالش هستم ولی یک قدم هم حرکت رو به جلو برنداشتم تا حالا.

Sunday, October 29, 2006

سربازها باید دو روز بروند خانه
زن هاشان پریود نباشند باید
بروند شب در زیر چراغ خاموش اتاق
سرباز به دنیا بیاورند
هنگ های زیادی مفقود است
ما به فوج فوج سرباز محتاجیم


از بیانات سردار ِ سر ِ دار رفته

Saturday, October 28, 2006

آخر هفته ی خوبی بود با همه ی بدیهاش* و این تعطیلی چند روزه هم فرقی به حال من نمی کرد.. تمام آخر هفته هام خالیه! ولی خواهر کوچیکه حسابی حال کرد.. چرا ما مدرسه می رفتیم آقای هاله ی نور فتوای تعطیلی نمی داد؟!
فقط سبب ساز این شد که دیروز به جای 3 ساعت و نیم، 6 ساعت و نیم در راه باشیم!! 2 ساعت و نیم تو کمربندی چالوس بودیم.. شانس آوردیم هنوز به جمعیت 120 میلیونی نرسیدیم و از خونه بزنیم بیرون، جاده ها به مرز انفجار می رسه..
ولی 9 تا بچه خیلی ایده آله!! یک ساعت اضافه کاری هم می گیری.. بچه ها را ولو می کنی تو کوچه و برای خودشون بزرگ می شن! هر غلطی هم کردن، به صفشون می کنی و گوششون را می پیچونی تا آدم شن!
اگه جایی را سراغ دارید که بدون کار کردن هر ماه حقوق و اضافه کاری را می دن خدمتتون، به منم معرفی کنید! بفهمم چنین خری وجود اصلاً؟!


* بدی که نه.. شاید اسم بدشانسی بزارن روش! ولی خاطره شده..

Wednesday, October 25, 2006

صدای مامان از دور میاد که می گه کار داشت، می خواست کارای دانشگاهش را انجام بده.. بابا می گه در طول هفته چه کار می کنی پس؟ همشو گذاشتی برای الان؟ می گم 8 صبح می رم تا 5 بعدازظهر، مشق هام را باید آخر هفته بنویسم نه طول هفته..
می گه دینا کار نداشت؟ تو تکلیف هات را گذاشتی برای الان؟ می گم دینا هم تکالیف عکاسیش را قراره انجام بده. نیازی نداره بشینه یه جا و بنویسه! دینا دلش خواست الان بیاد، من هفته ی بعد..
بابا می گه من باید هر هفته پاشم بیام دخترم را ببینم؟! چرا به فکر پدر و مادرت نیستی؟ می خوان بچشون را ببینن.. می گم بابا جان خب هفته ی بعد میام! منکه قرار نیست تا ابد همین جا بمونم.
می گه حالا که تعطیله و همه می تونستیم دور هم باشیم... می گم چه فرقی می کنه برای من؟ منکه هر هفته 4 روز تعطیلی را دارم. می اومدم خونه هیچ کاری انجام نمی دادم. مشق هام می موند.. خاله اینا هم که دارن میارن..
می گه سنت عید اینه که خانواده دور هم باشن.. می گم این عید من نیست! عید کساییه که یک ماه روزه گرفتن.. نه من که ماه رمضون و غیر رمضون فرقی به حالم نداره..
می گه می دونم فرقی برات نداره! ولی می اومدی، دور هم بودیم، با هم می رفتیم عروسی ارس...

خداحافظی که کرد.. غصه ام شد، بغض کردم و وجدان درد گرفتم.. ترم های پیش یک ماه هم نمی رفتم خونه بابا زنگ هم نمی زد. نمی دونم این ترم چرا انقدر دل نازک شده. دوهفته قبل هم که رفتنمون کنسل شد زنگ زد بیاین، مامانتون می خواد بره سفر بیاین پیش من!
وسایلم را جمع کردم، می رم خونه..

Monday, October 23, 2006

چقدر خره

باز که بلاگ رولینگ دیوانه شد!

Sunday, October 22, 2006

توضیح نامه

نمی دونم کجای این پست نوشته بودم با دینا رفتم تهران؟! گیرم که نوشته بودم و گیرم که رفته بودیم اصلاً. لابد دلیلی نبوده یا وقت نداشتیم یا فرصت نشده شما را زیارت کنم..
اینجا یه مکان خصوصیه! وبلاگ منه، مال منه و هر چی هم دلم می خواد از خودم توش می نویسم.. دلیلی نداره بعضی ها مدام گفته های دینا را با نوشته های من هماهنگ کنن احیاناً !!
دوست ندارم اینجا باشه مکانی برای چوب زدن زاغ سیاه من و خانواده ام! اونایی هم که جنبه ندارن روزمره های زندگی منو بخونن، لطفاً نخونن که باعث مزاحمت برای من و خانواده ام نشه!
اگه ادامه پیدا کنه مجبور می شم اینجا را ببندم و برم یه جای دیگه یا اینکه از خواهرم ننویسم که بعضی ها مثل طلبکار و متهم باهاش برخورد نکنن! خوبه هیچ صنمی ندارید با هم و دوست پسرش نیستی و اینهمه انتظار بیجا داری!
دلیلی نمی بینم توضیح بدم ولی این خانم تمام مدتی که تهران بودم همراهم بود و همچنین این آقا منو دید و می تونن شهادت بدن که من تنها اومدم و تنها رفتم و کوچه ی علی چپی در کار نبود. خواهرم را هم سپرده بودم به ایشون در سمنان و حسابی هم بهش خوش گذشته و تو جیبم قایمش نکرده بودم!
بچه بازی هم حدی داره! اینهمه آدم اینجا را می خونن و شماره موبایل و خونه ی منو هم دارن ولی دستشون درد نکنه که آدم را از نوشتن پشیمون نمی کنن!
تا الان هم صبوری کردم چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم..
کلاس هایی که حوصله ندارم را نمی رم دیگه. دیدن استاد چاپ و شنیدن چرت و پرت هاش حالم را بدتر می کنه!
با اینکه تمام دیشب خواب درس و کلاس و کارگاه می دیدم.. ولی خواب تجویز بهتریه!
از این این دنیای فعلی خوشم نمیاد! این نقش سازگار نیست با من.. و دارم می جنگم با خودم که نمی دونم به کی و برای چی ثابت کنم هیچ اتفاقی نمی تونه افسرده ام کنه شاید..
خسته شدم از کلام.. از حرف شنیدن و گفتن. کاش برای یکبار هم که شده دست از حرف و کلمه برمی داشتی و یک قدم حرکت می کردی..

Saturday, October 21, 2006

چهارشنبه می دونستم بعد از کلاس 8 تا 10 می خوام برم سمنان. از آمل ماشینی برای حرکت نیست. گفته بودند بعدازظهر ها ترمینال بابل اتوبوس داره. زنگ زدم و گفت فقط 8:30 صبح بوده که ماشین رفته. تا ساعت 12 باید صبر می کردم تا آری کلاسش تمام شه و پرس و جو کنم که خودش چجوری می رفته؟!
وسیله هامو ریختم تو کوله ام، با دینا رفتم قائمشهر و بعد هم سمنان.. فکر نمی کردم انقدر نزدیک باشه ولی راه زیادی نبود و ساعت 4:30 پیش فیروزه بودیم.
پنج شنبه سر از تهران در آوردم و قرار بود بعدازظهر همون روز برگردم که ماندگار شدیم و صبح جمعه برگشتم سمنان.. بعدازظهر رفتیم شهمیرزاد ولی هوا تاریک و بارونی شد و نشد عکس بگیرم! - احتمالا هرچی هم گرفتم باید سوخته باشه- شنبه ظهر هم برگشت..

Tuesday, October 17, 2006

یا تو یا یکی دیگه *

گفت پسره هم سنی نداشت! 23 سالش بود.. پدرش می گفت یک هفته ست پسرش را زندانی کردن.. چند روز بعد از عقد زنش رفته و حالا هم مهریه اش را اجرا گذاشته!
وسط اظهار نظرها که قسط بندی می کنن و اینی که نداشته چرا 400 سکه مهریه زنش کرده که حالا مونده تو کارش و .. بحث عشق و عاشقی...
گفتم پسر 23 ساله اصلاً غلط کرد زن گرفت!
نامزد الی یهو ساکت شد و رفت تو هم ..
منصوره به نامزد الی اشاره کرد و زد زیر خنده.. گفتم البته بلا نسبت شما!!

پ.ن: از گلو درد خوابم نمی بره .. باید انقدر خسته باشم که بیهوش بشم احیاناً!! یادم می ره یه شربتی، قرصی، چیزی بخرم..
خوبه همه مثل من قصد سفر کنن! اگه خدا خواست و رفتم و بازگشتم، می نویسم چجوری!

* یا تو یا یکی دیگه !!

Monday, October 16, 2006

می شه من مشق هام را ننویسم؟!

امشب خسته بودم.. گیج می زدم! سرم هم درد می کند به شدت.. ولی دیدن دوستان خوب بود.

لعنت به تمام کلاس های 8 صبح!! عذابی بالاتر از این هنوز نازل نشده که 7 صبح از خواب بیدارت کنن!
نمی خوام بیدار شم ولی مجبورم بیدار شم!

مشق نمی نویسم امشب!

Saturday, October 14, 2006

دیشب که مجبور به ریست کردن سیستم شدم، برای محکم کاری هم که شده امروز تا از خواب بیدار گشتم زنگ زدم به پسرعمو جان که لب تاپ را ببرم پیشش ویندوزش را عوض کنه که یکی دو هفته ی دیگه به مشکل برنخورم در دیار غربت!
زنگ زده می گه به میزان بسیاری ویروس موجود است! .. فعلاً با اکانت منا جان و پای سیستم ایشون روزگار می گذرانیم!
نمی فهمم چجوری روزها می گذره.. چهارشنبه اومدم خونه و فردا صبح باید برگردم و از دوشنبه باز دانشگاه.. هنوز شروع نشده خسته شدم. دانشگاه رفتن هم مزخرفه!! اینجا هم که شده ماجراهای من و دانشگاه!!
به تنوع نیازمندنم! یک جمع دوستانه، ولگردی به میزان بسیار با دوستان و خنده به میزان نامحدود.. خنده و شادی خونم کم شده!

باباجان تولدت مبارک! ..

Thursday, October 12, 2006

تپه های باستانی نیما



کارگران مشغول کند و کاو حیاط پشتی دانشگاه هستند!
نقل است که دارن محیط را برای دانشجویان مرمت و باستان شناسی آماده می کنن تا احیاناً به کمبود امکانات و فضای کاوش برنخورن!

پ.ن: تولدت مبارک شهلا جون!
برای تبریک گفتن هم می تونید برید اینجا. وبلاگ خودشون دچار مشکلات فنی می باشد.

Monday, October 09, 2006

باور کن استاد!!

می گه 10 دقیقه من از خودم می گم و بعد شما خودتون را معرفی کنید. فقط هم به گفتن یک اسم و فامیل بسنده نکنید. دوست دارم بیشتر باهم آشنا بشیم. بهتره حداقل 3 دقیقه درباره ی خودتون صحبت کنید.
سکوت..
10 دقیقه نشد؟!
خمیازه های کشدار.. چشمهایی که گاه گداری روی هم می رن. ذهن هایی که دیوار کلاس بیشتر فشار میاره، خفه می شن.. فضا تیره تر می شه..
سکوت..
10 دقیقه تمام نشد؟!
شد یک ساعت و نیم.. نوبت به معرفی هیچ کدوم از ما نرسید.. حتی در حد گفتن یک نام..
20 دقیقه آنتراک!! سر وقت بیاید که درس را شروع کنیم..
برای دیدن چه چیزی لازمه؟! نور.. و هزار بار توضیح می ده تا تو مغزمون بره که برای دیدن به نور لازمه و اگه نور نبود نمی دیدیم! .. پس بیخود نیست تو تاریکی نمی تونیم ببینیم! نور نبوده..
اصول بعدی چیه؟ با پیش فرض اینکه جسم وجود داره و این جزء اصول نیست..
زل می زنیم به هم و به استاد.. صدایی در نمیاد. استاد فاتحانه به کودن های کلاس نگاه می اندازه و سؤالش را چند بار تکرار می کنه.. مینا که تازه اومده سر کلاس می گه جسم!! نگاهها بر می گرده به سمتش..
آخرین جرقه های امید استاد تمام می شه و می گه " چشم "
آفرین استاد!! شما برنده ی این ماراتن سخت بودید!
جشم ها دوخته می شه به ساعت.. یکی می پرسه استاد چه ساعتی درس تمام می شه؟! استاد می گه 5 !
آه..
فکر نمی کردم 4 ساعت کلاس عکاسی انقدر کشدار و خواب آور باشه! استاد ن چرا استعفا دادی؟! برگرد..
خب حالا نور هست، چشم که سازنده ی تصویر هست هم وجود داره.. با یک سری اشکال روی تخته هم اینا را با میخ و چکش پیوست مغزمون می کنه!!
دیگه وجود چه چیزی لازمه؟!
اینایی که من دارم می گم را کلاس اول دبستان هم خوندید!
اول دبستان.. بابا آب داد! و مامان غذا درست کرد لابد.. استاد چاپ دستی پرسیده بود مبانی 1 و 2 را گذروندید؟ گفته بودیم آری! و گفته بود پس چرا من نمی بینم تو طرح هاتون؟! مسعود گفته بود تغذیمون نامناسب بوده استاد!!
تا وقتی ما مغز نداشته باشیم این تصویری که در چشم تشکیل شده به چه دردی می خوره؟ همینکه یه تصویر درست بشه کافیه؟! نه...
نبودن مغز!! در آفتاب بخار شده بود.. چیزی باقی نمانده. ته مانده هایش هم میان پرحرفی های شما تیلیت شد.. محو شد و رفت.. باور کن استاد!!

پ.ن: تولدت مبارک عسلی جونم

Saturday, October 07, 2006

همه ی فرزندان مادرم

اکثر بچه های فامیل به نوعی بچه های مامانم هستند! دخترعموم الی که ادعای دختر ارشد مامانم را داره و بنده حقی در این مورد ندارم.
پسرخاله ام تا قبل از ازدواج مامانم، مامانش را به اسم کوچیک صدا می زد به مامانم می گفت مامان و فکر می کرد مامان ِ من، مامانشه!
تازه مامانم نوه هم داره!! پسرعمه ام تا بچه اش یه چیزیش می شه و احیاناً سرفه می کنه به مامان خودش که ور دلشه و یا مادر خانمش زنگ نمی زنه. با مامان تماس می گیره و مشاوره می گیره!
امسال هم که هیفا دانشگاه بابل قبول شد اضافه شد به خانواده.. برای اولین بار خودش و خانواده اش را که برای ثبت نام اومده بودند دیدم.
فعلاً یه قسمت از مسئولیت تنها نموندن هیفا و غصه نخوردنش و حتی یه سری کاراش افتاده رو دوش من. تریپ وظیفه ی خواهرانه انگار!!
تازه مامانم دیگه هر چی برای ما می خره و می پزه و می آره.. هیفا سهم برابر داره! - حسودی نمی کنم! قصدم بیان نداشتن تفاوت بود –
دیروز رفته بودیم خونه ی الی اینا! به مامان می گه حیف مهرنوش نیست تا یه عکس با همه ی دختراتون داشته باشید!!
امروز مامان می گفت دخترعمویمان دانشگاه شهر ما قبول شده.. بابا و مامان پیشنهاد دادن ساناز بمونه پیششون!

پ.ن: همکاری با بلاگچین

Friday, October 06, 2006

اشتباه از من بود..

اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی فردا برایت پست می کنم و گفتم نه! فعلاً نه..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی باقلوا برایت بگیرم یا پشمک یا ...- یادم نیست! - و گفتم نمی دونم!
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی خب از همشون می خرم برات، بعد تصمیم بگیر کدوم را دوست داری؟ و گفتم باشه!
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی چرا فردا نه؟ و گفتم صبر کن فعلاً..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی چجوری نگهشون دارم؟ می خورنش! و گفتم اشکال نداره خب.. و گفتی نه! برای توئه. چرا نفرستم؟
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتم تا فردا شب صبر کن. بعد می گم. و گفتی باشه! این یه شبم روش..
و کمی بعد پرسیدی: تو که می گی. مگه نه؟!
گفتم نه! امکان نداره..
و هی اصرار کردی و خواهش کردی و اصرار کردی..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی قول می دم هیچی نگم تا فردا شب، حتی یک کلمه! بگو.. و من گفتم..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که باور کردم! باور کردم که سکوت می کنی و هیچی نمی گی..
که به قول خودت داری هیچی نمی گی! حتی یک کلمه.. بجاش می خوای بیای!! که ببینی کی جرأت داره جلوت زیر اون ورقه را امضاء کنه..
اشتباه از من بود.. از من! که باور کردم تو زور نمی گی شاید!
اشتباه از من بود! از من.. که فکر کردم زندگی منه و باید برای یک بار هم که شده یک تصمیم درست بگیرم. تصمیمی که نزدیک 2 سال به تأخیرش انداختی..
اشتباه از من بود! از من.. که مدارا کردم.. که با دنیا جون و عزیزم و فدات شم و قربونت برم خر شدم و خفه خون گرفتم و چیزی که شما می خواستید را ادامه دادم.
اشتباه از من بود! از من.. که نمی دونم چرا تصمیم های زندگی ِ من، داره قاطی می شه با تو و این حق را به خودت می دی که فکر کنی این یعنی بازیچه کردنت!
نه!! بازیچه ی من نیستی.. اینم زنده گی تو نیست! مال منه.. دوست دارم براش تصمیم بگیرم. دوست دارم بهای خواسته هام را بپردازم. حتی اگه به نظر همه اشتباه و احمقانه باشه.
اشتباه از من بود که روی حرف و قولم نایستادم و تا قبل از عملی کردن تصمیمم بازگوش کردم.. که حالا باید بدهکار باشم.
هیچ وقت به این اندازه برای انجام کاری مطمئن نبوده ام! باور کن..

پ.ن: خوبه که به این نتیجه رسیدی که نباید جلوی اجرای تصمیمم را بگیری و سعی کنی به نظرم احترام بذاری!

پ.ن2: به پست قبلی هم توجه کنید خانم های بلاگر عزیز..

توجه

خانوم های بلاگر نازنین لطفاً یه سری بزنید اینجا و توضیحات غزل عزیز را بخونید، و اگه دوست داشتید این پرسشنامه را پر کنید.
زیاد وقتتون گرفته نمی شه..

Thursday, October 05, 2006

پای منبر حاج آقا

تاکسی که ایستاد، نشستم صندلی جلو و دو تا خانوم پشت.. نفر بعدی را ندیدم.
کمی از حرکت تاکسی نگذشته بود که خانم ها پیاده شدن. به محض اینکه در بسته شد صدای مسافر آخری در اومد.. یک قدم راه که دیگه تاکسی نمی خواست. اونوقت می گن چرا خانم ها انقدر مریض می شن.. به خاطر اینه که یک قدم راه نمی رن. تمام بیماریشون از تنبلیه! هزار تا مرض می گیرن فقط برای اینکه ورزش نمی کنن. چربی و اوره و فشار خون می گیرن.. چربی دور قلبشون هی زیاد می شه.. چون تحرک ندارن..
حاج آقای عمامه به سر و عبا پوش هی گفت و گفت و گفت ..
پیاده شدم، گفتم خوب نیست تو ماه رمضون پشت سر بنده های خدا غیبت کنید..
و در را بستم.


پ.ن: کسوف هم فیلتر شد! نامردا..

Wednesday, October 04, 2006

من و مشق های نوشته نشده

از الان باید شروع کنم و کم کم مقاله ها و تحقیق هایی که استاد های گرامی فرموده اند را آماده کنم و هنوز موضوع هم ندارم.
برای هنر در تمدن اسلامی باید با یک هنرمند معاصر مصاحبه کنیم و یا یه مقاله درباره ی هنرمند معاصر و کاراش بنویسیم و یا نقد یک هنر معاصر البته همش در حوزه ی هنر و جامعه و هنرمند اسلامی!!
برای کارگاه گرافیک هم باید یه مجله ی حداقل 25 صفحه ای طراحی کنیم که تمام مطالبش هم کار خودمون باشه و کپی صرف نباشه و یه تحقیق جامع درباره ی موضوع باید انجام شود. که موضوع مجله "بادی آرت" انتخاب شده البته با محوریت هنر خالکوبی و تتو!
برای اصول رساله هم باید تا دوشنبه 5 تا موضوع پیشنهاد بدم تا یکیش تصویب بشه و روش کار کنم.
برای آموزش هنر در مدارس هم یه سری دردسر دیگه داریم که کاش همون ترم اول داشتیم تا رو نقاشی شاگردهای کوچولوم که شناخت نسبی هم ازشون داشتم کنفرانس را ارائه می دادم. حالا باید دنبال بچه بگردم و درباره ی خودش و خانواده اش و شرایط زندگی و زیستی و اجتماعی به اضافه ی نقاشیش اطلاعات کسب کنم!
البته می شه درباره ی یه گروه خاص مثل کودک ناشنوا، معلول ذهنی، پرورشگاه و از این دست هم کار کرد.
خوشبختانه استاد چاپ دستی ازمون تحقیق نخواسته! البته دو جلسه ست گذاشته ما را سر کار و می گه فکر کنید رفتید نجاری تا سفارش چارچوبی که برای چاپ نیاز دارید را بهش می دید ولی نجار متوجه نمی شه ازش چی می خواید (یه چارچوب ساده که چهار تیکه چوب را با میخ باید وصل کنه بهم!! ) بنابراین قلم و کاغذتون را برمی دارید و یه طرح گرافیکی براش می کشید با اندازه های دقیق تا از روی اون براتون بسازه!
و حالا من نمی فهمم نجاری که یه چارچوب ساده را نمی تونه بفهمه اصلاً چرا نجاری باز کرده؟ اونی که نمی تونه حرف شما را برای وصل کردن چوب به هم بفهمه چجوری طرح به قول استاد گرافیکی و پرسپکتیو را می تونه متوجه بشه؟! - همون چارچوبی که در عکس پایین می تونید مشاهده کنید – در ضمن دانشگاه سفارش داده برای همه چارچوب ها را بسازن و سر و کاری با نجار محترم نخواهیم داشت!
نتیجه اینکه فعلاً سر کاریم.. تازه استاد گفته باید همکاری کنیم تا کارگاه چاپ زودتر آماده شه برای شروع کار..
آتلیه ی عکاسی را هم این دانشجویان جان بر کف پاچه خوار! چند روز پیش رنگ زدن و کارهای برق و ایناش را راه انداختن.
به کوری چشم آمریکا ما هیچگونه کمبود امکاناتی نخواهیم داشت تا وقتی که می تونیم آستین هایمان را بالا بزنیم، دیوار رنگ بزنیم و آب حوض بکشیم!

Tuesday, October 03, 2006






فکر می کنم حالا که رفتی یه گروه دیگه* سوژه برای عکسام کم شده..











* موقع انتخاب واحد فقط کافیه یه گروه از بین 5 تا گروه انتخاب کنی. مثلاً وقتی کارگاه گرافیک را با گروه A گرفتی، عکاسی را نمی تونی با گروه B بری سر کلاس! بنابراین همه ی درس هات از اول تا آخر ترم با یک گروه خواهد بود و کلاس مشترکی با بچه های گروه دیگه نخواهی داشت.

Monday, October 02, 2006

خوشبختی

دینا 2 تا بستنی برام خریده..
حمید برام لواشک خریده و هنوز تمام نشده..
مامان 5شنبه آش و غذاهای خوشمزه میاره برامون.. عروسکم را که جا موند رو تختم را هم میاره برام.

بالاخره فهمیدند ما دانشجوی ادبیات فارسی نیستیم! و قبل از گذروندن "فارسی 3" حذفش کردند و امروز 2 واحد دیگه بجاش گرفتم.
جالبه که تازه - ما اولین ورودی های گرافیک اینجا هستیم متأسفانه - فهمیدن 6 واحدی که جزء لیست واحدهامون بوده اضافه ست و برای آیندگان حذف شد! 4 واحدش را که پاس کرده بودیم!

آخییییییش.. این 2 هفته واقعاً خسته شدم انقدر این راهرو را بالا و پایین رفتم و با هر کسی که فکر کردم می تونه کاری انجام بده حرف زدم. بالاخره امروز موفقیت حاصل شد و دوباره با دینا هم گروه و همکلاسی شدم. خیال مامانم هم راحت شد..

پ.ن 1: تولدتون مبارک باشه!
پ.ن 2: ترس ندارم. باور کن!!