Wednesday, October 25, 2006

صدای مامان از دور میاد که می گه کار داشت، می خواست کارای دانشگاهش را انجام بده.. بابا می گه در طول هفته چه کار می کنی پس؟ همشو گذاشتی برای الان؟ می گم 8 صبح می رم تا 5 بعدازظهر، مشق هام را باید آخر هفته بنویسم نه طول هفته..
می گه دینا کار نداشت؟ تو تکلیف هات را گذاشتی برای الان؟ می گم دینا هم تکالیف عکاسیش را قراره انجام بده. نیازی نداره بشینه یه جا و بنویسه! دینا دلش خواست الان بیاد، من هفته ی بعد..
بابا می گه من باید هر هفته پاشم بیام دخترم را ببینم؟! چرا به فکر پدر و مادرت نیستی؟ می خوان بچشون را ببینن.. می گم بابا جان خب هفته ی بعد میام! منکه قرار نیست تا ابد همین جا بمونم.
می گه حالا که تعطیله و همه می تونستیم دور هم باشیم... می گم چه فرقی می کنه برای من؟ منکه هر هفته 4 روز تعطیلی را دارم. می اومدم خونه هیچ کاری انجام نمی دادم. مشق هام می موند.. خاله اینا هم که دارن میارن..
می گه سنت عید اینه که خانواده دور هم باشن.. می گم این عید من نیست! عید کساییه که یک ماه روزه گرفتن.. نه من که ماه رمضون و غیر رمضون فرقی به حالم نداره..
می گه می دونم فرقی برات نداره! ولی می اومدی، دور هم بودیم، با هم می رفتیم عروسی ارس...

خداحافظی که کرد.. غصه ام شد، بغض کردم و وجدان درد گرفتم.. ترم های پیش یک ماه هم نمی رفتم خونه بابا زنگ هم نمی زد. نمی دونم این ترم چرا انقدر دل نازک شده. دوهفته قبل هم که رفتنمون کنسل شد زنگ زد بیاین، مامانتون می خواد بره سفر بیاین پیش من!
وسایلم را جمع کردم، می رم خونه..

0 comments: