Saturday, December 27, 2008
Friday, December 19, 2008
جاده فریاد می زنه..
حتی اگر هنوز به خانه نرسیدی تلفن به دست برای 48 ساعتی که هستی برنامه ریزی می کنی که حتمن دوستانت را ببینی و با بقیه باشی..
حتی اگر تو پر حرف ترین دنیای عالم باشی که مدام جیغ جیغ می کند و هیجان زده ترین دنیا می تواند باشد..
حتی اگر خوشحالانه ترین دنیا باشی که وقت عصبانیت هم بخندی..
حتی اگر....
باز لحظه هایی دلت تنهایی می خواهد فقط و تنهایی.. لحظه هایی که تو هستی و جاده و فقط خودت باید باشی
Saturday, December 06, 2008
وقتی خودمان آموزش کتاب نخواندن می دهیم..
خانم مسئول کتابخانه از دخترک که روپوش و مقنعه اش نشانی از دبستانی بودنش دارد و کتابهایش را با دو هفته تاخیر آورده، می پرسد الان کتاب نمی خوای؟ می تونی باز هم کتاب امانت بگیری ولی یک هفته اجازه داری نگهش داری.
دختر به مادر نگاه می کند و مادر زودتر جواب می دهد که حالا باشه تا بعد از امتحاناتش.. الان وقت نمی شه!
نگاه می کنم به دو کتابی که دخترک آورده. کتابهای باریک با چند خط و بیشتر تصویر که یک ساعت هم برای خواندنشان اضافه ست!
در همان فاصله ی یک ساعتی که برای دیدن دوستانم به کانون پرورشی رفته ام.. بدون استثناء هیچ کودکی بعد از پس دادن کتابها - که وجه مشترک همه شان تأخیر و پایان یافتن مهلت امانت بود - بین قفسه ها سرک نکشید تا کتاب دیگری انتخاب کند و همراهش ببرد و باز این پدر یا مادر همراهشان بودند که سریعن می گفتند الان فصل امتحاناست و حالا باشه بعد از امتحانا..
سرانه ی مطالعه مان کم ست؟ چرا نباشد؟ امتحان باشد یا نباشد تماشای تلویزیون و بازی تعطیل رسمی اعلام نمی شود. فقط شاید حد آن کمتر شود و ساعتی که به آن اختصاص می یابد..
چرا با کتاب هم این برخورد نمی شود؟ این بار به جای دو تا کتاب یکی ببر. به جای اینکه عجله کنی برای خواندنش.. روزی نیم ساعت و یا اصلن 10 دقیقه وقت بگذار. ولی پدر و مادرهای عزیز به جای اینکه این مدیریت و برنامه ریزی را از همین سن به بچه هایشان یاد بدهند که می شود مدت مطالعه را کم کرد ولی حذفش نکرد، خب چه انتظاری ست؟
و هر اتفاقی در آن سوی کره ی زمین هم حتی بیفتد، ما امتحان داشته باشیم یا پسر همسایه ی سمت راستی -شاید سمت چپی- و یا مسابقات جهانی گل کوچیک وسط محله باشد، کتاب دم دستی ترین و اولین گزینه برای حذف و فراموشی ست.
Thursday, November 20, 2008
سعادتمند ترین انسان ها ؟
دو برادر آن شب در معبد خوابیدند تا روز بعد مادر را برگردانند اما دیگر از خواب بیدار نشدند.
سولون - سیاستمدار آتنی - این دو را سعادتمند ترین انسان ها خواند.
فرهنگ اساطیر کلاسیک (یونان و روم)؛ مایکل گرانت. جان هیزل؛ مترجم رضا رضایی؛ نشر ماهی
Saturday, November 15, 2008
Sunday, November 09, 2008
نکته ای که باید در آموزش کودک توجه کرد
امروز یک کتابی توسط یکی از مؤسسان مدرسه به دستم رسیدم که سابقه ی همکاری با هم داریم.
فکر می کنم این کتاب را بهترست هر پدر و مادری بخواند و داشته باشد و این روش های سنتی، اجباری و الگو های از پیش تعیین شده را بریزد دور و بدین ترتیب کمک بیشتری به کودک کند. حداقل اگر این آگاهی را والدین داشته باشند وقتی مربی از روش های سنتی - داشتن الگو و کشیدن از روی الگوی تعیین شده و رنگ آمیزی مطابق نظر مربی- پیروی کند می توانند مانع بشوند و اجازه ندهند این روش تداوم پیدا کند.
این کتاب به اسم "آموزش مقدمات نقاشی" توسط انتشارات کارگاه کودک منتشر شده. تألیف و تدوین: فریبا کیهانی - چاپ اول: تابستان 1385 - 58صفحه - قیمت: 1000تومان
متأسفانه در قسمت معرفی کتابهای این انتشارات شرحی از این کتاب نبود و ظاهرن سایت اینها هم دچار معضل به روز نشدگی و خاک گرفتگی می باشد چون در صفحه ی اصلی، قسمت تازه های انتشارات به تاریخ 16/10/86 به چاپ این کتاب اشاره شده.
در مقدمه ی این کتاب آمده " کتابی که در دست دارید راه ها و روش های نقاشی با کودکان صفر تا 7 سال را به شما آموزش می دهد. برای هر دوره ی سنی فعالیت های مختلفی پیشنهاد شده است."
و چند نکته ی خیلی خیلی مهم که در صفحه ی 6 این کتاب آمده و من همیشه سفارش اکید دارم در این زمینه:
* برای کشیدن نقاشی به کودکان خود الگو ندهید.
* به آنها نگویید چه بکشند و یا چگونه بکشند.
* کودکان را مجبور نکنید تا چیزی را بکشند که شما دوست دارید.
* در نقاشی کودکان دست نبرید و به جای آنان رنگ آمیزی نکنید.
* هرگز برای آموزش نقاشی به کودکان از مدل نقاشی استفاده نکنید.
* وسیله های مختلف را در اختیار کودک قرار دهید و او را تشویق کنید تا هر چه دوست دارد بکشد.
امیدوارم این توصیه را از کسی که چند سالی ست با بچه ها سر و کار دارد بپذیرید و در حق کودکانتان با کشتن قوه ی خلاقیت و گرفتن آزادی تفکرش، ظلم نکنید.
Saturday, November 08, 2008
باران که ببارد..
خوش به حالمان که خیابان ها را آب می گیرد و مسدود می شود..
خوش به حالمان که برای یک مسیر نزدیک مجبور می شویم تمام خیابان ها را دور زنیم و دور زنیم تا در گودال آب و رودخانه ها و کانال های سر ریز شده فرو نرویم..
خوش به حالمان که آسفالت خیابان ها شسته و برده شده و تا اطلاع ثانوی پر از چاله و چاله و چاله خواهد بود..
خوش به حالمان که تا باران نبارد، تا خیابان ها از آب انباشته نشود، تا ترافیک نشود، تا خیابان ها مسدود نگردد.. هیچ کس به فکر پاییز و زمستان نمی افتد تا پیشگیری کند.
رودها طغیان می کنند. جاده ها شسته می شود.. راهها مسدود می شود.. مدارس تعطیل می شود و ...
می دانی که؟ باران باریده! "باران"
خوش به حالمان که باران می بارد اینجا.. بارها و بارها ولی همیشه هرز می رود و همیشه بحران آب خواهیم داشت.
انتظار داریم نه باران ببارد، نه برفی و نه سرمایی که نه جاده ای مسدود شود، نه خرابی به بار بیاید و نه گاز قطع شود..
بعد انتظار داریم پاییز و زمستان را که بدون تهدید گذراندیم، تابستانمان پر آب باشد و نه بحران آب باشد و نه کمبود برق! کلن خوشحالیم.. برنامه ریزی و مدیریت معنی ندارد.
Saturday, October 18, 2008
هاه
می گویم: امیر حسین به داستان توجه کردی؟ می گفت یه آدم خیلی خیلی گنده که همه ازش می ترسیدند. چرا اینی که کشیدی انقدر کوچولوئه؟ غول داستان دستهاش دراز و بزرگ بوده.. قدش خیلی بلنده.. موهاش مثل یه جنگله. مژه های بلندی داره و ...
وقتی قراره داستان را نقاشی بکشیم. نباید تغییرش بدیم. پس با دقت بهشون توجه کن.
می روم و دوباره بر می گردم. یه غول کمی بزرگتر کشیده با نیش تا بناگوش باز! می گویم امیر حسین اسم قصه چی بود؟ "غول غمگین" هیچ کسی دوستش نداشته.. همه می ترسیدند ازش.. این غول ه هم غصه می خوره..
می روم و دوباره برمیگردم. غول همچنان لبخند به لب مانده! می پرسم: می دونی غمگین یعنی چی؟
می گوید: یعنی بزرگتر بکشم؟ و پاک کن به دست می گیرد..
می گویم نه! پاکش نکن..
می پرسم: مدرسه رفتی، درسته؟ کلاس چندمی؟
می گوید کلاس اول! می رم کلاس دوم..
می گویم: خب.. تا حالا شده تو مدرسه خانم معلم ازت درس بپرسه و بلد نباشی؟ یا نمره ی خوبی نگرفته باشی؟ اونوقت چی شده؟
با تردید می گوید: اخمالو؟
به این نتیجه می رسم این بچه حالات چهره و احساس را نمی داند.. مقوا را برمیگردانم تا پشتش تمرین کنیم. اسمش را حتی درست ننوشته.. در حالیکه از پیش دبستانی نوشتن اسم را به بچه ها آموزش می دهند.
صورتم چین می خورم، ابروهایم در هم می رود، می خندم، گریه می کنم، اخم می کنم، می ترسم، تعجب می کنم.. تا یک به یک حالت های چهره را ببیند و رسمشان را به ساده ترین شکل ممکن یاد بگیرد.
می پرسم امیرحسین حالا فهمیدی؟ متوجه شدی؟
:( را نشان می دهد و می پرسد یعنی اینجوری بکشم؟
Saturday, October 11, 2008
Sunday, October 05, 2008
ما مجرمین همیشگی
صدای زنگ مدرسه که آمد انگار دخترها پشت در ورودی به انتظار ایستاده بودند تا به محض شنیدن این صدا از در بپرند بیرون.. با چشم خواهرم را جستجو می کردم.
مرد به سختی در حال جابجا شدن بود. باید ماشین ردیف دومی هم کنار می رفت و منم کمی جلوتر می رفتم تا بتواند از پارک بیرون بیاید و بگذرد. دستش را گذاشته بود روی بوق و انگار شدیدن عجله داشت. ماشین در ردیف دومی اندکی عقب رفت. من هم ماشین را روشن کردم و جلوتر رفتم تا از پشتم بگذرد. از پارک بیرون آمد و ماشینش را موازی ماشین من نگه داشت و داد زد:"خانم کی بهت گواهینامه داده؟ اینجا جای پارکه؟ اینجا جای موندنه؟"
از آینه نگاه کردم به صف ماشین هایی که هم ردیف من پارک کرده بودند. و خیابان آنقدر پهن بود که ماشین های دیگر به راحتی از کنارمان بگذرند.
صدای بلندش را می شنیدم " خانم رانندگی بلد نیستی، چرا پشت فرمون می شینی؟ برو اول رانندگی یاد بگیر"
لبهایم انگار دوخته شده بودند به هم.. چند بار سعی کردم از هم جدایشان کنم تا مطمئن شوم اینها دوخته نشده اند و باز می شوند. حرفم نمی آمد. سخنان آشنا و تکراری مرد را می شنیدم و هیچ کلمه ای پیدا نمی کردم برای جواب.. فقط گوش می دادم و مرد داد می زد. هیچ لزومی برای جواب دادن پیدا نمی کردم.
نگاهم روی دخترکش بود که کنار پدر نشسته بود و همراه تمام آدمهای اطراف.. تماشاگر نمایش قدرتمندانه ی پدرش بود.
فقط یک لبخند نشست روی صورتم محض تمام کردن این غائله ی مضحک.
و مرد و دخترش رفتند..
با خودم گفتم" ای مرد قوی با صدای رسا که همه ی نگاهها را به سوی من برگرداندی، چرا از مردان دیگر نپرسیدی از کجا گواهینامه گرفته اند و چرا اینجا پارک کرده اند؟"
فکر کردم به دخترک که شاید از قدرت پدر لذت می برد و افتخار می کند امروز.. یک سال؟ دو سال؟ شاید هم چند سال دیگر که خواست در این شهر، در این کشور رانندگی کند؛ از روز اول هزاران نفر مثل پدر را خواهد دید که بوق ها و فحش ها و سوال ها را حواله اش خواهند کرد تنها به جرم "زن بودن".. آنقدر که شاید بعد از سالها مثل من پوستش کلفت شود و دلیلی برای جواب دادن پیدا نکند.. شاید هم مثل خیلی های دیگر یک اعتماد به نفس سست و رانندگی لرزان نصیبش شود. تنها به سبب قانون نانوشته ی مردان که " هیچ زنی نمی تواند راننده ی خوبی باشد"
Monday, September 29, 2008
این جاده های پرخطر
در لاین سرعت هم نباشی، ماشین کناری که این دریاچه ی بی بدیل را از دور ندیده و یکباره غافلگیر می شود.. شما را با آبشاری از آب و گل که یکباره از مسیرش خارج شده، روبرو خواهد کرد..
جاده ها هم بیشتر شبیه یک لحاف چهل هزار تکه ی پوسیده است که مدام به دست رفوگر سپرده شده تا با وصله پینه های ناموزون سر پا نگه داشته شود.
Saturday, September 20, 2008
برای نفس کشیدن هم اجازه
در فرم های ثبت نام دانشگاه آزاد، یک فرم مخصوص "خواهران" موجود است که باید از سوی یکی از والدین دانشجو تکمیل شود. نوعی تعهد نامه ست که ولی دانشجو امضاء می دهد مواظب رفتار و کردار دخترش باشد و سوء رفتار اجتماعی و فرهنگی و ... در این محیط ازش سر نزند!
نمی دانم سوء رفتار فقط مخصوص دخترهاست؟ یا هیچ پسری رفتار غیر اخلاقی و غیر اجتماعی ندارد در هیچ زمانی که خطری هم بابتش احساس نمی کنند؟ یا مسبب همه ی بدبختی ها و مشکلات و ناهنجاری ها دختران می باشند؟
زن به سختی راه می رفت.. روی صندلی نشست و پسرش - میانسالی را پشت سر گذاشته بود- کارهایش را انجام می داد. مردی که مدارک دریافت پاسپورت را چک می کرد از پسر ِ پیرزن پرسید: زنته؟
پسر جواب داد: نه! مادرم ه
مرد نگاهی به مدارک انداخت و گفت: اجازه ی شوهر
پسر: خیلی سال ه فوت کرده.. می خوام مادر را بفرستم کربلا
مرد مکثی کرد و گفت: پس گواهی فوت شوهرش لازمه..
اینها تا لب گور هم دست از سر زن برنخواهند داشت! می ترسم برای مُردن هم طلب اجازه نامه کنند..
پ.ن: طرح جدید مجلس «الزام دانشگاه ها به پذیرش دانشجویان دختر در محلی که سکونت می کنند»
چرا در این مملکت فکر می کنند دخترها باید تا ابد تحت نظر خانواده و چسبیده به پدر و مادرهایشان و بعد هم شوهر زندگی کنند؟ چرا سعی نمی کنند استقبال کنند از امکانی که به زنان اجازه می دهد روی پای خودشان بایستند و با خیلی از مشکلات به تنهایی روبرو شوند؟ چرا باید این فرصت سلب شود؟
چرا نباید حق انتخاب داشته باشیم؟
Wednesday, September 17, 2008
ترس و لرز
بزرگ که شدم، با خودم گفتم نباید تا این حد بزرگ بین باشم و در نتیجه مترجم شرکتی ژاپنی شدم. افسوس، از سرم زیادی بود و یک درجه پایین تر آمدم و حسابدار شدم. ولی تنزل شغلیم دیگر تمامی نداشت. و در نتیجه به هیچی رسیدم. متأسفانه - البته باید حدس می زدم- هیچی هم برای من زیادی بود و این بود که آخرین سمتم شد: نظافتچی دستشویی.
این سیر تنزلی از مقام ربونیت به دستشویی هیجان انگیز بود. می گویند وقتی خواننده ی اپرایی بتواند از سوپرانو به کنترالتو برسد، حتماً صدایش وسعت زیادی دارد. حتماً من هم استعدادهای بی شماری داشتم که توانسته بودم در تمام گوشه های موسیقی آواز بخوانم. بتوانم گاهی خدا باشم و گاهی آفتابه چی. " *
* ترس و لرز؛ آملی نوتومپ، شهلا حائری؛ نشر قطره
Tuesday, September 16, 2008
تعجب می کنم از سوالش.. این دوست دنیای حقیقی تا جایی که می دانستم میانه ای با وبلاگ و این جریانات نداشت. می پرسم تیگلاط؟ مشهدیه؟ محمدرضا؟
زنگ می زند و حرف می زنیم.. فکر می کردم محمدرضا سربازی اش تمام شده و یا خیلی وقت باید گذشته باشد.. معلوم می شود بعد از 7-6 ماه که در یک پادگان هستند. حرف از وبلاگ می شود.. انگار آرش قبلش گفته بوده هر وقت خواستی بیایی شهر ما خبر بده من از شهر خارج شم! بعد محمدرضا هم گفته یکی را می شناسد این حوالی و این یک نفر می شود من!
آرش با تعجب می گوید "عجب دنیایی.. فکر کن اینجا اونم بعد از چند ماه که باهم هستیم یکباره دوست مشترک پیدا کردیم."
Sunday, September 14, 2008
Thursday, August 28, 2008
Sunday, August 24, 2008
Friday, August 22, 2008
می گویند ظهور نزدیک ست
پ.ن: در این سرزمین هیچ چیز بعید نیست!
Wednesday, August 20, 2008
بار دیگر برای شهری که دوست می دارم..
آقای اهری عزیز در باب این نوشته "توصیه" کرده اند:
" به نظرم
دور شهرتان خندق بکنید. آب دریا را هم بفروشید به روسها! بردارند و ببرند. آن استخر طویل را هم تخلیه کنید و آب شیطان کوه را بخشکانید (یک چوب پنبه بزرگ میطلبد البته ) جاده منتهی به جنگلهای محل استقرار چریکهای اسبق راهم نرده بکشید. کارخانه کلوچه نوشین و نادری و قس علیهذارااز کار بندازید .( میتوانید از رییس مالیه تان ، اگر همشهریتان بود بخواهید که مالیات آنها را چشم بسته چندین برابر کند- این کار شدنیست و منتج به نتیجه خواهد بود ) کاری ندارد که! و آن هتل آنور شهر و مهمانسرای گردشگری داخل شهر را به فروشید به چادر نشینان و مردان پیژامه پوش. تا دلتان تازه شود . یکی دو درخت تنومند را هم با نیم لیتری نفت " کنار ریشه اش " میشود راحت کرد
البته
آنوقت نمیدانم از لاهیجانتان چه چیزی برای خودتان باقی خواهد ماند!
راستی بَبَم جان
شما فک میکنید این مسافرین ِولو در خیابانهای اطراف شهرتان چقدر پول از نوع رنگهای مختلف " سبز-زرد-آبی-و حتا چک پول رابه سرزمین سبزتان هدیه آورده اند؟ میدانید؟
در هر حال ما مصمم شدیم منبعد هرگز به غیر از کمربندی لاهیجان، از لاهیجان نبینیم!
زنده باشی مهماندار "
آقای اهری نمی دانم چرا این دردل خاطرتان را مکدر کرد و فکر کردید عقده گشایی کرده ام که با خندق کندن دور شهر و نابود کردن درخت ها دلم تازه می شود..
آقای اهری من اعتراضی به آمدن مهمان ندارم ولی همانطور که مهمانداری رسم و رسومی دارد، مهمانی رفتن هم آدابی دارد و ادب حکم می کند مهمان خاطر میزبان را آزرده نکند.
تا حال مهمانی داشته اید که نهارش را بردارد و سر کوچه در مسیر رفت و آمد هر روزه ی شما تناول کند؟ با همان لباسی که حتی اگر در خانه باشی و کسی درب منزل را بزند به احترام مهمان جامه ای بهتر بر تن می کنید، تکیه بزند بر متکا و پشتی اش درست زیر تابلویی که رویش نوشته شده " وارد فضای سبز نشوید!" و وسط پیاده رو چرت نیم روزش را بزند؟
تا حال شده ساعت 3 صبح خسته از جاده و سفر به منزل برسید و لحظه شماری کنید برای خواب ولی چشمتان به چادر زیر پنجره ی اتاق بیفتد و تا صبح از صدای خروپف مهمان خواب به چشمهایتان نیاید؟
آقای اهری هیچ ساعت 7صبحی کسی زنگ منزلتان را نواخته و شما را از خواب بیدار کرده تا از دستشویی استفاده کند؟
تا حال برای پیاده روی یا ورزش صبحگاهی یا دوچرخه سواری به محل هر روزه که اکثر مردم شهر برای همین منظور استفاده می کنند رفته اید و جنبش بدن های زیر ملحفه و در هم تنیدنشان در گوشه ی همان استخری که می گویید تخلیه اش کنید را دیده اید؟
هیچ صبحی رفته اید کرکره ی مغازه تان را بالا بکشید و کار را شروع کنید ولی چادر و مسافران خفته ببینید جلوی مغازه؟ -متاسفانه دوربین همراهم نبود تا عکسی ضمیمه کنم از این چادری که جلوی مغازه دیدم و صاحب مغازه نمی توانست کرکره را بالا بکشد! شما که خود اهل بازارید و این باید برایتان قابل لمس باشد.. -
تا حال شده مهمانتان شهر را با زباله دانی اشتباه بگیرد؟ لابد چون شهر "ما" خانه ما ست و این شهر "او" نیست؟
تا حال شده کوه را در همسایگی تان ببینید که کم کم به جای بوته های چای و درخت و گیاه رویش درختهای زباله کاشته باشند؟
تا حال مهمانتان ظرف و ظروف و دیگ و قابلمه اش را جمع کرده و گوشه ی خیابان شسته و بعد با سبد ظرفهایش از این سر خیابان تا آن سر خیابان قدم زده تا به وسیله ی نقلیه شان برسد؟
و قبل از شست وشو در حالیکه با فاصله های خیلی کم در این شهر سطل زباله موجود هست، باقیمانده ی غذا را نثار خیابان کرده؟ گفته اند مواد غذایی جذب طبیعت می شود ولی فکر نمی کنم این گفته شامل فضای شهری شود؛ فقط باعث پروار کردن موشها می شود و بوی گند و تهوع ارمغان می آورد!
شما هیچ وقت به بچه تان اجازه می دهید گوشه ی خیابان قضای حاجت کند در مقابل دیدگان رهگذرانی که در عبور هستند؟ - گیرم که پشتان را کرده باشید به آنها و فکر کنید که چون من نمی بینمشان، آنها هم مرا نمی بینند -
شما شاهد این اتفاق باشید زیر لب غرغر نخواهید کرد؟
آقای اهری عزیز اینها ذکر چند نمونه ست فقط.. ترافیک و بی توجهی و موزیک گوشخراش و حرمت شکنی ها و مصایب دیگری هم هستند.
آقای اهری مهمان خوب ست و قدمش روی چشم حتی اگر یک اسکناس بی رنگ و مچاله هم در شهر خرج نکند.. ولی وقتی مخل آسایش شود و دردسر درست کند برای اهالی و ضرر برساند.. میلیون ها پول به چه کار شهر من آید؟ برای پاک کردن چهره ی شهر و زیبا سازی اش و جمع آوری اینهمه زباله چقدر باید هزینه داد؟ این اسکناس ها کفافش را می دهد؟ نگاه رهگذری که شاید یک بار از این شهر عبور کرده باشد و این تصاویر نازیبا را دیده، چه؟ می شود عوض کرد؟
من برای پسردایی که شاید هر چند سال گذرش می افتد به این سرزمین و خانه ی عمه اش.. و با تعجب پیاده رو ها و خیابان ها را نگاه می کند و عکس می گیرد تا سوغاتی ببرد برای دوستان آلمانی اش چه جوابی خواهم داشت ؟ بگویم عزیزم این همان فرهنگ ایرانی ست که ازش تعریف می کنند؟ این همان روحیه ی تخریب کردن و آسیب رسانی ست که انگار در ذاتمان ریشه دوانده که اگر چیزی مال ما نیست یا تعلق خاطری بهش نداریم، مجازیم نابودش کنیم؟
من قبول دارم که شهرداری کم کاری کرده و در این شهر و اطرافش کمپینگ وجود ندارد ولی آقای اهری، آقای شیخ، سبزه خانوم، ترنج بانوی نازنینم و ... قسمت عمده ای برمیگردد به فرهنگ و رفتار ما.. به نمک خوردن و نمکدان شکستن. به مهمانی رفتن و حرمت میزبان را نگاه نداشتن..
دوست ندارم وقتی گله می کنم و از درد می گویم بشنوم "ما ایرانی ها..." یا "ایرانی جماعت..." درد دو چندان و صد چندان می شود. به جای راهی برای چاره و اصلاح اشتباهات، نوعی توجیه می ماند که یعنی بیخیال شو دختر و این درست شدنی نیست.
چرا یک تجدید نظر نمی کنیم در رفتارمان؟ در شهر خودمان هم اینگونه می رویم و می آییم و رفتار می کنیم؟ یا جلوی دوست و آشنا و فامیل در لباس فردی متجدد و با فرهنگ و ادب خودمان را قالب می کنیم؟
Monday, August 18, 2008
خانم ها، آقایان لاهیجان یک پارک تفریحی بزرگ نیست !
صبح که مادر بیدارت کند برای خرید نان برسانی اش به خیابان پایینی.. خیابان کارگر را که بروی پایین و برسی حوالی شیطان کوه چادر ها عیان می شود که کنار هم گوشه و کنار خیابان سبز شده اند تا نزدیک میدان گلستان..
مادر که نان می خرد و این مسیر را باید برگردی، باز تا چشم کار می کند چادر هست و چادر و ماشین هایی که کنار هم پارک شده اند. اینجا نه خارج از شهر ست و نه مسیر کم تردد. برای خرید یک نان هم که باشد باید این خیابان را رد کنی.. برای این خرید روتین و عادی و روزمره که هر روز اتفاق می افتد.
این روزهای گرم تابستان و خصوصن تعطیلاتی که یکباره از تقویم سر در می آورد از درب منزل که بیرون می روی کوچه تبدیل شده به پارکینک ماشین های غریبه. چند قدم که حرکت کنی تا به سمت ابتدای کوچه بوی غذا و سر و صداها به گوش می رسد. دو طرف کوچه - پیاده رو- تحت اختیار مسافرین محترم در آمده و بساط پهن کرده اند..
از خیابان بلوار که بخواهی بگذری یک طرف خیابان تحت اشغال ماشین های پارک شده ست. شهرداری لطف کرده یک طرف این خیابان کم عرض را تابلوی پارک مطلقن ممنوع کاشته و مسافران محترم از سمت دیگر خیابان برای پارک کردن ماشین های خود استفاده می کنند.
یکباره درب ماشینی باز می شود.. خانم ها و آقایان محترم از این طرف خیابان به آن سوی دیگر که می شود محدوده ی دور استخر - پیاده رویی برای عبور عابر پیاده - در تردد هستند. انگار که در پارک قدم می زنند، بی توجه به عبور ماشین ها. یکباره کودکی می پرد جلوی ماشین دنبال مادر یا پدر یا توپ بازی اش!
می توانی مرد های پیجامه پوش که پیاده رو را با هتل اشتباه گرفته اند را ببینی که حتی تکیه زده اند بر پشتی و بالشت و احتمالن خواب نیمروز را می گذرانند و چرتی می زنند در گوشه ی خیابان!
قابلمه های روی گاز.. زنی که گوشه ی خیابان آب می ریزد بر دست دیگری تا دستهایش را لابد قبل از غذا خوردن بشوید.
دیگری که خیار و گوجه می شوید.. لابد آن دیگری مشغول درست کردن سالاد هست و ...
و بوی انواع غذاها که مخلوط می شود با ترافیک تا بالاخره از این خیابان بگذری به سلامت.. که با عابری برخورد نکرده باشی، درب ماشینی را نساییده باشی و ماشینی که به ناگاه از پارک می آید بیرون و جلو ات سبز می شود را بدون برخورد رد کنی..
خورشید که می رود، شهر تبدیل می شود به یک پارک بزرگ!! خیابان بلوار و اطرافش را بهتر ست بی خیال شوی. تا چشم کار می کند اطراف استخر و بلوار و شیطان کوه و تمام خیابان و کوچه هایی که به کوه منتهی شود در تصرف مسافرین و زیر انداز ها و چادرهاست.
فقط کافی ست به مادر بگویی می روم بیرون، می روم خرید، می روم دیدن دوستم، می روم ...! نگاهت می کند و می پرسد دیوانه شدی؟ ترافیک وحشتناکه..
اخم می کنی، غر می زنی و راهت را می کشی و می روی وسط ترافیک! فکر می کنی به کوچه پس کوچه هایی که بلدی.. به راههای در رو ولی چقدر می شود فرار کرد؟ این قسمت شهر در تصرف مسافرین هست. این نیمه ای که کوه هست و استخر هست با پارک اشتباه گرفته شده. انگار این مسافرین عزیز این خانه ها را، این آدمهایی که باید از درب این خانه ها بیرون بیایند را نمی بینند. این کوچه ها که تابلوی "کوچه" رویش نصب شده را به هیچ می انگارند. جرم تمام این کوچه ها به کوه ختم شدن ست. پای کوه بودن ست و کسی فکر آسایش ساکنینش را هم نمی کند.
نصفه شبی که خسته و مانده از سفر می رسی دیگر عجیب نباید باشد دیدن چادر درست زیر پنجره ی اتاقت! بدن کوفته و خسته ات را که ولو کنی روی تخت و صدای خر و پف مرد ساکن چادر به گوش برسد.. حتی می توانی تا صبح بخندی به این وضع مضحک! که در خانه ی خودت، در اتاقت، روی تخت خودت باز آسایش نداشته باشی و صدای خر و پف مرد مسافر خواب را حرام کند.
حتی خنده ات می تواند اوج بگیرد وقتی که مادر می گوید:" آرام تر! صدات می ره بیرون و بیدارشون می کنی!! خدا را شکر جلوی در پارکینگ چادرشون را نذاشتن.." و تو می خندی و می خندی ...
این روزها شهر شده یک پارک بزرگ تفریحی در تصرف مسافرین. هر کس گوشه ای زیر سایه ی درختی و در پیاده رو - همانجایی که محل عبور عابر پیاده باید باشد- بساطش را پهن کرده.. و با فراق باز و آسودگی تردد می کند.
Friday, August 15, 2008
Wednesday, August 13, 2008
" نه " برای حفظ خانواده
بازی وبلاگی برای اعتراض و اطلاع رسانی در باره لایحه خانواده - صنم دولتشاهی
حق شماست كه نگذاريد لايحه خانواده تصويب شود - فهیمه خضر حیدری
این یک بازی وبلاگی نیست، یک عقبگرد فرهنگیاست - لوا زند
آه، من چه سرسبزم و زیبا،امروز !! - فرناز سیفی
نگذاريم لايحه ضد زن و ضد خانواده تصويب شود - شمارش معکوس برای لایجه ضد زن - مریم حسین خواه
عادت میکنيم - پانته آ
حمایت از خانواده یعنی ... - رکسانا
لایحهی «نابودکردن خانواده» - الیزه
حکايت ِ درهي نريدهي من! - هدیه
لایحه حمایت از خانواده - پویه
دربارهی «لایحهی خانواده» - پرستو دوکوهکی
لایحهی ضدخانواده - محمد افراسیابی
لایحه چندهمسری - آزاده عصاران
قانون عصر حجر را نمی پذیریم - آیدا سعادت
ماجرای اس ام اس هايی كه به نمايندگان مجلس زدم - مریم رحمانی
لایحه حمایت از افراد ضد خانواده - نیک آهنگ کوثر
وقتی حمایت از خانواده نیز غنی سازی شد! - مهدی محسنی
کدوم خانواده کدوم حمایت؟ - لیلا موری
توهین به انسان بودن - عطا صادقی
از دردودلهای زنی متولد سرزمینی که زن بودن مثل یه باخت همیشگی میمونه - بیتا
لایحه حمایت از خانواده، از کدام خانواده حمایت میکند؟ - سمیه توحیدلو
لای.حه حمای.ت از خانو.اده - سحر اخوان
این بازی فیر نبوده و نیست - مهتاب مفخم
خود را به خواب نزنیم - نامدار افروغ
پ.ن: تمام وبلاگهای بلاگفا از جمله این وبلاگ از دسترس خارج شده اند! بلاگفا مرده ظاهرن..
Tuesday, August 12, 2008
همه چی داریم
امیرحسین خیلی حرف می زند. جلسات اول فقط سوال می کرد. از زمین و زمان سوال می پرسد. هنوز جواب سوالش را نداده ای، سوال بعدی را آماده کرده ست.. اگر اطرافش نباشم مدام با بچه های دیگر حرف می زند. متکلم وحده ست اکثرن و دخترکانی که گاه و بی گاه صدایشان در می آید از پرحرفی امیرحسین و خسته می شوند از شنیدن صدایی که حرف می زند و حرف می زند...
یکی از همین روزها.. خانم کاف که شاکی بود از شیطنت ها و پرحرفی های امیرحسین آمد سر کلاس و پرسید: " خواهر یا برادر داری؟ "
امیر حسین سر تکان داد و گفت "آره"
خانم کاف: "خواهر یا برادر؟ بزرگتر از خودت هستند؟ "
امیرحسین " همه چی داریم.. خواهر دارم، برادر دارم، انباری هم داریم "
امیرحسین هر جلسه بعد از تمام شدن کارش، می آید سراغم و می پرسد " می تونم دستم را بشورم؟ " بعد از شستن دستهایش دوباره می آید و می گوید " حالا کتاب می خونی؟"
جای قفسه ی کتابهای شعر را بلد ست. همیشه اول می رود سراغ آنها.. چند جلسه قبل که باز رفت سراغ همان قفسه که با هم کتاب انتخاب کنیم کتاب "چهارفصل" که یک بار برایش خوانده بودم را نشانم داد و گفت "اینو بخون!! همینکه ده بار خوندیش! "
پ.ن: مهرواژمان ٥ سالش هم تمام شد..
Sunday, August 10, 2008
سلام
خوبی؟ خوشی؟ کجایی دختر؟ دلم برایت تنگ شده..
قرارمان این نبود که یکباره گم و گور شوی.. یک ماه و ٢٠ روز از تابستان گذشته و همچنان منتظرت هستم.
اگر از حال سیرترشی ها جویا باشی خوبند. به مامان سپرده بودم برایت کنار بگذارد. حداقل به خاطر سیر ترشی ها زودتر بیا.
بابا هم خوب ست. شکر خدا همچنان خوش تیپ هست!! از آخرین باری که دیده بودی اش فکر نمی کنم فرق چندانی کرده باشد.
مامان و خواهرها هم خوب هستند.. سلام دارند..
دیشب چند ساعتی باران بارید و هوا شدیدن خنک و خوب شده. دیگر رنگی از گرمای تابستان ندارد. امسال گشت ارشاد هم حضور کم رنگی دارد. منکه تا حالا ندیدمشان. خیالت راحت باشد. دیگر از جلوی کلانتری هم رد نمی شویم :دی
راستی من هم خوبم. روزگار می گذرد و بد نیست.
تولدت هزار بار مبارک.. آرزوی بهترینها را برایت دارم دوستم
دینا می گوید " بیا خونمون! قول می دهیم بهت بد نگذره.. دلمون برات تنگ شده. تولدت مبارک. زودتر بیا.."
یک خبری از خودت بده.
فعلن
بدرود
Friday, August 08, 2008
سال گذشته خلاقیت و حوصله ی بیشتری تو سفالگری داشت و امسال ابدن حوصله ی گل نداشت و بر عکس نقاشی های فوق العاده ای می کشید.
ولی کنار اومدن با سالار و ارتباط برقرار کردن باهاش خیلی سخته.. با بچه های دیگه خیلی زود به جنگ و جدل می رسه. با دخترها شدیدن بده و صفات های بدی را بهشون نسبت می ده و مسلمن تمام جلسه های کلاس سفالگری که دخترها هم حضور داشتن به دعوا می رسید با وجود خیلی از پیشگیری های من!
شدیدن هم قلدر می باشد. طرز حرف زدنش، راه رفتنش، برخوردهاش برای یه بچه ی 7 ساله زیادی خوب نیست. ولی با وجود همه ی اینها دوستش دارم. شاید مثل بچه ی شلوغ و شیطون کلاس می مونه که همیشه شاگرد اوله و معلم نمی تونه ازش بگذره..
Sunday, August 03, 2008
Saturday, August 02, 2008
Wednesday, July 30, 2008
یک دست !
قلمو را برمی دارم و می زنم توی آب و روی کاغذ می کشم در جهت ماسمالی!!
من: ببین مهرشاد.. اینجوری باید همه جاش یه رنگ باشه. یکدست رنگ بزن. یک دست باید باشه..
با تعجب نگاهم می کند، یک دستش را می گیرد جلوی صورتم و می گوید : یعنی اینجوری خانم؟
Sunday, July 27, 2008
Wednesday, July 23, 2008
همینجوری خوبه
می گوید " همینجوری خوبه. مامانم کی میاد؟ "
Tuesday, July 22, 2008
برگی از کلاس ادبی
بعد برمی گشتم و یک شغل انتخاب می کردم مثل سبزی فروشی، لباس فروشی و سوکت مارکت.
سینا میم - ٧ ساله
Sunday, July 20, 2008
بارونس های درخت نشین "یا" دو بلاگر بر درخت *
تا ساعتی بعد سرفه و عطسه دست از سرمان بر نداشت. نمی دانم روی شاخ و برگ این درخته چه بود که از وقتی رفتیم آن بالا افتادیم به سرفه کردن.
پ.ن: یادم آمد مادرم یک بار هم نگفت مواظب خودت باش و نیفتی و ... فقط نگران شاخه های درخت بود و می گفت مواظب باش شاخه ها را نشکنی!
* عنوان از اون یکی خانوم بلاگر
Thursday, July 17, 2008
مهربونی !!
این ویدئوی پویا را دیده اید؟ امروز اتفاقی دیدم..
آقای خواننده می فرماید: البته که زیبایی / زیبا مثل گلهایی و ...
ولی بیشتر از اینها
مهربونیت را دوست دارم / خانومیت را دوست دارم / با وفا بودنت را / با صفا بودنت را / دوست دارم
خانم میز غذا را حاضر می کند و غذا می ذاره روی میز!
آقا می فرماید: مهربونیت را دوست دارم / خانومیت را دوست دارم و ...
خانم میز را تمیز می کنند و دستمال می کشند.
آقا می فرماید: مهربونیت را دوست دارم / خانومیت را دوست دارم و ...
خانم لباس ها را اتو می زند..
و قراره ساخته و پرداخته های ذهنم را بنویسم. به نوعی روایت هایی از زاویه ی دید خودم به عکس ها و تصاویر..
Tuesday, July 15, 2008
پدر
نقاشی آریا ی 6 ساله.. آریا پدرش را در مرکز کشیده و ماشینش را در سمت راست. سمت چپ -بالا- عروسکی که پدرش براش خریده و خیلی دوستش داره، سمت چپ -پایین- فوتبال دستی که پدرش براش خریده را کشیده که براش یادآور پدر هستند.
نقاشی علی که فکر کنم 8 سالش باشد. پدرش را روی مبل و جلوی تلویزیون در حال تماشای فوتبال کشیده. می گفت پدرش خیلی فوتبال دوست دارد.
Monday, July 14, 2008
پی نوشت دیرهنگام
والا بنده هنوز که هنوزه تو آرایش کردن خودم موندم چه برسه به اینکه رو صورت کس دیگری بخوام نقش و نگار بزنم.. مسلمن آرایشگری آخرین گزینه ای خواهد بود که یه زمانی از فرط بیکاری و فشار زندگی بخوام بهش رو بیارم!!
این متن هم از روی کارت ویزیت همکلاسی سابق دانشگاه و دوست عزیزم نوشته شده ست!
Saturday, July 12, 2008
برمی گردم ! حتمن
چهارشنبه صبح رسیدم خانه با مهمانی خیلی عزیز..
لپ تاپ را سپرده بودم دست پسرعموهه ولی یکباره رفته بود سفر.. امروز ظهر موقتن لپ تاپم را گرفتم و باید پسش بدم که نه فارسی و نه هیچ برنامه ای رویش نصب نیست..
حال من خوب ست و حسابی خوش گذرانده ام این روزها را و جای خالی اینترنت و تکنولوژی هم هیچ احساس نشد! :دی
Wednesday, July 02, 2008
Tuesday, July 01, 2008
Monday, June 30, 2008
Friday, June 27, 2008
پ.ن: از پارسال که سینا یه سی دی آهنگهای نامجو داد بهم، فکر کنم فقط یکی دوبار چند تا تراکش را گوش کردم.
Thursday, June 26, 2008
بلاخره ی بالاخره به مدد این آقای مهربون کامنتدونی هالواسکن هم اضافه شد این زیر.
Tuesday, June 24, 2008
روزهای خیس و خنک
Sunday, June 22, 2008
ذکر مصیبت !!
این آقاهه بالاخره دیروز زنگ زد که می خواهد بیایید مشکلات اینترنتیمان را حل کند ولی هم من لپ تاپم یهو افتاده بود به روغن سوزی و تازه داده بودم به پسرعمو جان و هم کامپیوتر را داده بودیم که مشکلاتش را مرتفع کند و هم من سر کار بودم و منزل تشریف نداشتم و خلاصه همه چیز در عدم همکاری بود و کنسلش کردم برای روز بعد تازه بعد از ساعت 7و نیم.
فکرش را هم نمی کردم انقدر آدمهای مهربان و خوش قولی باشند.. رأس ساعت که تازه داشتم جور و پلاسم را جمع می کردم تا از کانون بزنم بیرون و خودم را به فیروزه برسانم تماس گرفت که من دارم میام!
بدو بدو رفتم لپ تاپ را پس گرفتم با همه ی عیب و ایرادش، آقای برق کار که از صبح قرار بود تشریف بیاورند را پیدا کرده ام که زود بیا یه سیم تلفن برسان به اتاقم و باز همه چیز پیچیده بود به همدیگر..
ولی من و آقای اینترنتی و آقای برقکار تقریبن با هم رسیدیم خانه..
ولی خدا نیامرزد سازندگان ویروس را که معلوم نیست چه بلایی سر لپ تاپم آورده اند که صدایش گوشخراش شده و ریپ می زند..
حالا که مشکل بی اینترنتی مان حل شد، معلوم نیست کی لپ تاپم دوباره زنده شود..
اصلن این روزها خوب نیست. همه چیز در کمال ناهمانگی ست و حسابی شلوغ ست.
Thursday, June 19, 2008
Tuesday, June 17, 2008
Friday, June 13, 2008
خب اگه فقط 24 ساعت به عمر گرانمایه ی بنده باقی بود..
اولین کاری که انجام می دادم، مرتب کردن اتاقم خواهد بود. لباس هام را از روی صندلی و کف اتاق و روی کاناپه جمع می کردم، حتمن مرتب می کردم و همینجوری شوت نمی کردم تو کمد!
کتاب ها و خرت و پرت های دیگه را هم از روی تختم، کف زمین و گوشه کنار اتاق جمع می کنم و می ذارم سر جاشون.
یه سری هم به اقصا نقاط خونه می زدم و مطمئن می شدم زیر میز، روی میز، کنار مبل یا هر جایی که امکان داشته لحظه ای درنگ کرده باشم، لیوان چای جا نذاشته ام که بعد از نبودنم هم داد ِ مامان و دینا را در بیارم.
در این 24 ساعت دو وعده غذا باید بخورم دیگه؟ حتمن سر موقع حاضر می شم که باباهه شاکی نشه که چرا باهاشون نهار یا شام نمی خورم. دیرتر از همه نمی رفتم و زودتر از سر میز پا نمی شدم.
سعی می کنم - هیچ قولی نمی تونم بدم! - هوش و حواس بیشتری بذارم توی خونه و با دقت به حرف همه گوش بدم و از اتاقم بزنم بیرون.
وصیت نامه؟ فکر نمی کنم بنویسم. فقط یادآوری می کردم بیخیال مراسم در مسجد و نوحه و روضه و این برنامه ها بشن حتمن! آگهی ترحیم هم چاپ نکنن.
مسلمن فرصت نمی کنم به همه ی آدمهای زندگیم و دوستام زنگ بزنم و یا خداحافظی کنم. بی خبر و یکباره محو شدن هم خوبه.. شاید آخرین پست ِ اینجا را بذارم. ولی احتمالن به چهار، پنج نفری زنگ بزنم.
اگه ابروهام در وضعیت الان باشه، رفتن به آرایشگاه هم در برنامه ام خواهم گذاشت.
یه سری هم به اداره پست می زنم و چند تا بسته پست می کنم.
و دوش می گیرم. موهام را با حوصله خشک می کنم. همینجوری نمی پیچونم بالای کله ام و یه کلیپس بزنم بهش که هر وقت دلش خواست خشک بشه!
دوست دارم موقع مرگ تر و تمیز باشم.
و
دعوت می کنم از ترنج بانو ، امیر ، جوزف ، آقای دزدکی ، سیاوش ، علی و محمدرضا
Tuesday, June 10, 2008
الهی آمین
پ.ن: البته ژان والژان حقیقی هنوز دیده نشده. همه در حد همان تعارف بوده وگرنه یک قدم هم برنداشته اند چه برسد به اینکه سطل سنگین آب را در سرمای کشنده از دستی بگیرند!
پترس ها همیشه فراوانی بیشتری دارند. من هنوز هم نمی توانم بفهمم چرا پترس فداکار نامیده شد با وجود اینهمه حماقت!
یک سوراخ به قدر یک انگشت چقدر زمان لازم دارد تا سد - که مسلمن اندازه ی کف دست نیست - را تخریب کند؟ آدم چقدر باید عاقل (!) باشد اگر به فکرش نرسیده با چیزی - سنگ ریزه، گِل، خار و خاشاک، تکه ای پارچه و ... - موقتن سوراخ ( به اندازه ی یک انگشت) را مسدود کند تا رسیدن کمک. حداقل می توانسته به جای اینکه نم نم و خوش خوشان قدم بزند تا خانه که ننه باباش هم نگران نشوند، تا اولین منزل و آبادی بدود و با کمک برگردد.
مسلمن راه هم زیاد نبوده وقتی ننه اش منتظرش بوده شب برگردد خانه. به جای اینکه انگشتش را فرو کند در اولین سوراخی که دید، می توانست مغزش را به کار بندازه !
و بعد از اینهمه سال نمی فهمم چه چیزی در پترس قابل ستایش بوده وگرنه باباش تا رسیده بهش باید یه دونه می زده تو سرش تا مغزش بهتر کار کنه!
یک بار دیگر به انگشتتان نگاه کنید، احتمالن قطور تر از اندازه ی سوراخ آن سد - با توجه به سن و سال آقای پترس- باید باشد. خریت همان فداکاریست؟
باز صد رحمت به ریزعلی خودمان..
Sunday, June 08, 2008
فکر کنم هنوز چند تا دفتر نقاشی که دلم نیامده استفاده کنم یا چند بسته مدادرنگی که احتمالن نم کشیده شده اند! داشته باشم.
الان وسوسه ی خرید خودکار تازه در وجودم رفت و آمد می کند. باید دوباره یه سری به این مغازهه بزنم.
معشوق همان موجودی است که آن موجود اخیر الذکر به نفع او حرکاتی از خود بروز میدهد فقط حواسش حسابی جفت و جور است !
بنا براین عاشق یک مجرم نیست بلکه یک بیمار است.
از اینجا
Friday, June 06, 2008
لاهیجان – کرج در حالت نرمال 4 ساعت راهه! ولی ما توانایی اینو داشتیم که بعد از 25 ساعت رانندگی مداوم به کرج برسیم. فکر کنم الان به اندازه ی این راننده کامیون های جاده ای کوله باری از خاطره دارم..
پ.ن: سفر نامه نویسی ام حوصله اش نمی آید...
Monday, June 02, 2008
دولت تعطیلات
Sunday, June 01, 2008
وقتی برق قطع بشه، آب هم ندارن..
می گم یه سیم برق بفرستم براتون؟
می گه باز گفتن دو ساعت دیگه وصل می شه.
و در نود درصد مواقع همیشه رأس همان دو ساعتی که وعده می دهند قطعی برق به اتمام می رسد و دلیل قطعی تقریبن هر روزه را هم "کمبود نیرو " عنوان می کنند.
هنوز گرما شروع نشده، این چند روز هم که بارش ِ باران، هوای پاییزی را به ارمغان آورد. هنوز کولرها روشن نشده و مصرف برق بالا نرفته ولی در این شهر به دلیل "کمبود نیروی انسانی" مناطق مختلف نوبتی با قطعی برق مواجه می شوند.
نیروی تحصیلکرده ی بیکار شایعه ست؟ یا کمبود نیروی انسانی عذر بدتر از گناه این روزهاست؟
Saturday, May 24, 2008
وقتی مُردم هیچ مجلس و مراسمی برایم نگیرید. فکر کنم این مهم ترین - و شاید هم تنها - خواهش ِ بعد از مرگ ِ من خواهد بود.
یعنی شدیدن مخالف این مراسم سوم، هفتم، چهلم و سالگرد هستم که ملت را جمع می کنن در مسجد و یکی هم یک مشت مزخرفات ردیف می کند و وقت خودش و بقیه را می گیرد.
Saturday, May 17, 2008
عسل* - زنگ بزنید مامان زهره، شماره اش را بگیرید و بهش زنگ بزنید، زودتر بیاد !!
مامان ِ عسل از پشت تلفن : رفتیم تو " تونل " و قطع شد..
عسل - مامان "توالت" آنتن نداشت؟!
من : عسل تو آشپزخونه نمی ری ها ! جای بچه ها نیست..
عسل - خب فیروزه هم بچه ست. نباید بره تو آشپزخونه
من : فیروزه بزرگه !
عسل - خب اگه بزرگه چرا شوهرش نمیاد ببرتش که بره سر خونه زندگیش ؟
عسل - فیروزه رفته دانشگاه جون کنده شوهر پیدا کرده !! شما هم باید برید دانشگاه جون بکنید، شوهر پیدا کنید !
عسل - فیروزه که رفته، فروزان که ازدواج کنه بعد هم نوبت من می شه !
رضا در حال توضیح دادن شکستکی دماغش و اینها..
عسل - یعنی الان نمی تونی نفس بکشی؟
من : مگه نمی دونستی؟ رضا نفس نمی کشه.
عسل - رضا "عادت کردی نفس نکشی؟"
بعد نوشت:
رضا - عسل مُشتی، لگدی به دماغم نزدی؟ خیلی درد می کنه.
عسل - لگد زدم با پا !!
* دختر دایی 6 ساله ی فیروزه و فروزان
پ.ن: وضعیت اینترنت مان نابسامان ست تا اطلاع ثانوی! خانم نارنج هم که افتخار نمی دهد گاه گداری بنویسد اینجا.. امید بسته ایم که به زودی مشکلات مرتفع شود.
Monday, May 05, 2008
*ببخشید!! این وبلاگ که فصلی یک بار شاید آپدیت می شد و منا چند خط برای آیدا می نوشت به کجا خدشه وارد کرده که الان فیلتره؟!
پ.ن: آزاده ببخشید! این دختره سمیرا اصلن نبودش و تا سر کوچشون هم باهم نرفتیم حتی! انشالله در فرصت های بعدی خدمت میرسیم.
Monday, April 28, 2008
Saturday, April 26, 2008
نصب آگهی ممنوع !
مقام معظم رهبری
پ.ن: روی دیوار یکی از شهرهای شهید پرور نوشته شده ست!
Friday, April 25, 2008
ده تاش را تحویل می دادی و یک کارت "صد آفرین" بهت می دادن
ده تا صد آفرین هم مساوی یک کارت "هزار آفرین" بود
عجب روزهایی بود..
Thursday, April 24, 2008
Wednesday, April 23, 2008
چند روز بعد از این ماجرا باز منا خبر آورد در همین تعطیلات عید، مراسم نامزدی یکی دیگه از همکلاسی هاش بوده..
من – می بینم که داری بوی ترشیدگی می گیری کم کم! بجنب زودتر ، عقب نمونی عزیزم
منا : اتفاقن من اینها را تعریف کردم که تو و دینا خجالت بکشید!!
پ.ن: با بچه های این دوره و زمونه نمی شه شوخی هم کرد. یه جوابی در آستینشون دارن..
Tuesday, April 22, 2008
اون - این که چیز تازه ای نیست. همیشه تعطیلی شما !
Monday, April 21, 2008
زنان تمام نمی شوند
بغض می آید و درد..
ظرفیت زندان های زنان در این سرزمین چقدر هست؟ همه را می توان دربند کشید؟ شما که از هر حرکتی، از هر حرفی، از هر نگاهی از جانب زنان این سرزمین می ترسید و حکم شلاق بر پیکرش صادر می کنید که تأدیب شود؟! که سکوت اختیار کند؟ که لابد به جایگاه ابدی و ازلی اش – پستوی آشپزخانه و خانه – برگردد؟
ظرفیت زندان زنان چقدر ست؟ یک به یک زنان را در بند کنید، باز حکم شلاق و زندان صادر کنید، ترس و وحشت را حاکم کنید، ..
ولی
همیشه نفر دیگری هست..
Friday, April 18, 2008
Wednesday, April 16, 2008
پیدا شو لطفن !
Monday, April 14, 2008
آخرین خوانده ها
تجربه های آزاد – شهرنوش پارسی پور – را بیشتر دوست داشتم. غیر از طوبی و معنای شب که زمان زیادی برد تا خوانده شود. در کل نثر شهرنوش پارسی پور را دوست می دارم.
پرنده من - فریبا وفی - هم خیلی خوب بود و هم خیلی خوب نبود! خوشم نیامد وقتی که فصل ها از نظر زمانی درست داشت پیش می رفت و برگشت به عقب و گذشته هم درست جا گرفته بود، یکهو فصل بعدی بچهه نوزاد بود، بعد فصل بعد صاحبخانه بودند، فصل بعدی مستاجر بودند، یک فصل بچه ها بزرگ بودند، فصل بعدی آن یکی در حال انگشت مکیدن بود و ... این قر و قاطی بودن اش - که از نیمه های کتاب شروع شد - را خوشم نیامد!
ولی یک چیزهایی داشت مابین این سطور که شاید چند خط را دوباره خوانی هم کردم.
من دختر نیستم - شیوا ارسطویی - ، بزرگ بانوی هستی - گلی ترفی - ، سهراب کشی - بهرام بیضایی - ، اتفاق خودش نمی افتد - بهرام بیضایی - و بوف کور - صادق هدایت - مانده اند روی هم و فعلن حس خواندن هیچ کدام نیست.. به جایش هوس کتاب جدید کرده ام!
خداحافظ گری کوپر هم هست راستی..
باز هم باید کتابهای نخوانده داشته باشم. فعلن در تیررس نگاهم نیستن!
Thursday, April 10, 2008
Tuesday, April 08, 2008
قصه ی عکس
شهریور ماه بابایمان در کمال مهربانی ماشینش را داد برویم دفاعیه به انجام برسانیم. بعد از راحت شدن خیالمان و اتمام جلسه، خوش و خرم در حال برگشت از دانشگاه بودیم که برویم با دوستان نهار صرف کنیم و برگردیم به شهر و دیار خودمان! یکباره تمام چراغ های خطر و اضطراری و هشدار ماشین، روشن شد! ماشین را خاموش کردم و دیگر روشن نشد..
و این آقاهه رفت دنبال مکانیک و ماشین منتقل شد به نزدیک ترین تعمیرگاه. ما هم در کمال خوشحالی رفتیم نهار خوردیم و برگشتیم ولی ماشین مگر درست شده بود؟ بعد از چند ساعت معطلی و ضرر به جیب مبارک - نمی دونم چیش سوخته بود و باید تعویض می شد - ماشین دوباره زنده شد.
حالا این عکس هم مال همون موقع ست که من نشسته بودم توی ماشین و واضح و مبرهن ست که این ماشین تو جاده بوده و اصلن دلیلی نداشته شیشه اش تمیز باشد!
خلاصه که این عکس درسته کیفیت نداره ولی کلی داستان که دارد!
در ضمن این آقای محترم حاضر در عکس که می توان مرد جوان هم خطابش کرد امروز یک سال بزرگتر گشته .. تولدش مبارک باشه!
Sunday, April 06, 2008
اسمش درست یادم نیست. - خیلی بده که کتاب هام دیگر در دسترس نیستند که با یک نگاه هر کدام را می خواهم پیدا کنم - درباره ی چند تا بچه بود در یک دهکده که تصمیم به فرار می گیرند و در جزیره ای همان حوالی ساکن می شوند. و شرح روزگار آنها بود که در آخر والدین دو تا از بچه ها که گمان می کردند در سفر مرده اند زنده و سالم برمی گشتن و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد.
زنگ تفریح خیلی کم بود و خوانش کتاب به کندی پیش می رفت. کتاب را من می بردم و می آوردم. به نیمه های کتاب رسیده بودیم که من برخلاف قرارمان، همینکه به خانه رسیدم شروع کردم به خواندن بقیه اش..
روز بعد که فاطی خواست شروع کند به بلند خواندن کتاب که منم بشنوم، بعد از کمی این پا و آن پا کردن گفتم می تونی کتاب را ببری خونه، چون من همه اش را خواندم! و هنوز یادم هست که از دستم ناراحت شده بود.
و دیگر این روال ادامه پیدا نکرد و شد اولین و آخرین کتابی که با هم خواندیم.
چند وقت پیش هم آقای فرهنگی پیشنهاد کرد هر کتابی را قصد کردم بخوانم، اطلاع رسانی کنم تا اوشون هم تهیه کند و بخواند، بعد درباره اش گفتگو کنیم!
تعطیلات عید به دید و بازدید و مهمون داری گذشت و فرصت نشد کتابی بخونم. دیروز که 50 صفحه از کتاب را خواندم، یادم افتاد اطلاع رسانی کنم ولی آقای فرهنگی داشت می رفت سفر کاری.
در کل به این نتیجه رسیدم این جریان همزمان کتابخوانی و اینها امکان پذیر نمی شود. هر کی هر وقت دلش خواست کتابش را بخواند دیگر..
Wednesday, April 02, 2008
سیزده منحوس
من هنوز آمادگیش را ندارم !!!
Sunday, March 30, 2008
Thursday, March 27, 2008
Tuesday, March 25, 2008
Saturday, March 22, 2008
چشم امیدش به کارت و هدایای شما هم هست!
انشالله به زودی بیزینس جدیدش را شروع می کنه و خودم اطلاع رسانی می کنم تا دختران جوان و دم بخت بتونن از پکیج هاش استفاده کنن! CD رایگان و هدایای ویژه عید هم دارن تازه !
فعلن خودم قراره انتخاب کنم و اگه خوب بود مشتری بقیه ی خدماتشون هم بشم ولی چون هنوز انتخاب نکردم کدوم را اول می خوام، نمی تونم فعلن لو بدم و از جزئیات بنویسم که یه وقت رقیب پیدا نشه واسه خودم :دی
حالا اینا رو ولش.. بروید تبریک بگویید به حسین شبنویسانه !
Wednesday, March 19, 2008
نو روز
من واقعن تنبلم تو ای میل فرستادن و شرمنده ی همه ی دوستان.. این روزها هم زیاد فرصت نمی کنم کامنت بذارم پس عذرخواهی مرا بپذیرید.
سال نوی همگی مبارک !
امیدوارم بهترین لحظه ها را در سال جدید داشته باشید.
Tuesday, March 18, 2008
کول کول چارشنبه بدر، سال بدر، ماه بدر، سينزه بدر *
آقای علی بالایی لنگرودی که از سنت های چهارشنبه سوری در لنگرود در این متن نوشته، ما را شدیدن به این فکر انداخت که ایشون لابد خیلی وقته یا لنگرود نرفته، یا فضای حال حاضر شهرها براش هنوز جا نیفته، یا توی کتابها سیر می کنه و یا در خاطرات گذشته و به گونه ای از این سنت ها نوشته که داشت باورمون می شد که در حال حاضر هم بدین گونه ست فقط ماها خبر نداشتیم!
یه کلمه ی "در گذشته " را هم گاهی اضافه می کرد به جمله هاش بد نبود یا اینکه افعال زمان گذشته را جایگزین افعال زمان حال می کرد که از هر گونه شبهه جلوگیری بشه..
حالا لنگرودی ها نیان دعوا که تو سر پیازی یا تهش؟ من لنگرودی نیستم ولی به جبر زمانه!!!! با لنگرودی ها فامیلیم - شوهر خواهر فامیل حساب می شه؟! - :دی
مثلن در این متن آمده:
زنان پيش از فرونشستن آفتاب، بر ايوان خانه می نشينند و سبزی و پياز را روی تخته مي ريزند و با آهنگ بلند آن را ساتور می کوبند. آهنگ زدن ساتور روی تخته بايد بلند باشد و در شهر بپيچد. در اين روز از همه شهر، آهنگ ساتور و تخته بلند است.
نمی دونم با این فضای شهری و آپارتمان نشینی و کمبود ایوان!! و اینهمه شلوغی و ترافیک دم عیدی که صدا به صدا نمی رسه، صدای ساتور و تخته در این شهر چجوری به گوش می رسه؟
و بنا بر گفته ی این متن - راست و دروغش با آقای علی بالایی لنگرودی - مادران ، دختران دم بخت را با جارو و به گونه ای نمايشی از خانه بيرون مي کنند و سپس يکی از بستگان ميانجيگری مي کند و او را به خانه بازمی گرداند (تا در سال نو به خانه شوهر رود).
و نمی دونم چرا امروز صبح (شاید هم ظهر!) دست سرنوشت منو انداخته بود وسط جمعی که آدم مجرد دیگه ای برای گیر دادن نیافته بودن و سحر تأکید فراوان داشت حتمن امشب به مامانم بگم منو بندازه بیرون، حتمن هم با جارو باشه!!! بعد هم تماس بگیرم باهاش! گفت درسته از بستگان نیست ولی قول داد خودش میاد وساطت می کنه تا مامانم اجازه بده برم خونه!
یک راه دیگه هم برای بخت گشایی در این متن آمده که هر چی سحر اصرار کرد و فیروزه راهکارهایی ارائه داد ولی راه نداشت دیگه.. نمی شه! بند تنبانم کجا بود؟!
* دزدیده شده از همینجا !
Sunday, March 16, 2008
هزار و سیصد و هشتاد و هفت !! هوم؟
می نویسم :
تولدت مبارک!
منا
اسفند 85
با چشمان متعجب نگام می کنه و می گه دنیا توی چه سالی هستیم؟ خوابی مگه؟ چند روز دیگه 87 می شه!
و من هنوز گاهی یادم می ره سال چندم هستیم و در عجبم از گذر زود زمان که هنوز به 86 عادت نکرده ام، باید یادم باشد از چند روز دیگر بنویسم 1387 ..
Thursday, March 13, 2008
چگونه وبلاگ بسازيم؟
من در حال راهنمایی و کمک به دوستی که در بلاگر می خواست وبلاگ بسازه: راستی بلاگر را می تونی بذاری روی تنظيمات فارسی و قسمتی از مشکلت حل می شه .
اون - :-* :-*
اون - چطوری؟
من : خوبم! مرسی..
اون - نه ! چطوری ميشه اين کار کرد؟
من : منو بگو فکر کردم داری احوال پرسی می کنی !
اون - آها ديدم گذاشتم رو زبان پارسی
Wednesday, March 12, 2008
رفع و رجوع سوتی در سه سوت !
شماره ای که روی صفحه ی گوشی افتاده از همین شهر شهید پرورمان می باشد! جواب می دم و تا صدای اون ور خط می گه سلام دنیا می گم: سلااااااااااام! چه عجب خانوم.. افتخار دادی به شهر ما! چه عجب اومدی بالاخره..
اون ور خط با تعجب: تو از کجا فهمیدی؟
من: خب خنگه! تو که از خط ثابت زنگ زدی، کد شهر می افته.. به نظرت نباید می فهمیدم اینجایی؟
اون ور خط بازم با حیرت: درست می گی! ولی از کجا فهمیدی برگشتم تهران؟
من تازه دو زاری کجم جابجا می شه اینی که اون ور خطه اصلن "شبنم" نیست و "شکوفه" ست.. و نمی دونستم چجوری بگم بعد از یه عمر اشتباه گرفتم!
می گم: خودت نگفته بودی؟
شکوفه: نه! فکر نمی کنم..
من: فکر کردم خودت گفتی..
شکوفه: نه! من چیزی بهت نگفتم..
من: کلاغه خبر آورد !
شکوفه می خنده..
من: خب حدس زدم این یکی دو هفته که هیچ خبری ازت نبوده دوباره برگشتی تهران لابد! وقتی صدات در نمی آد اینجا نباید باشی دیگه..
شکوفه: ببخشیییییید ! زنگ زدم عذرخواهی کنم یه عالمه.. قرار بود هماهنگ کنم با میهن و یه قرار بذاریم ولی خب رفتم و تازه اومدم..
من: از تو بیشتر از این انتظاری نمی شه داشت آخه!! من چی بهت بگم؟
شکوفه: منتظر بودم تا سلام کردم، فحش بدی!
من: آخرش هم من باید برنامه ها را هماهنگ کنم دیگه.. یه بار توی این چند سال قرار شد تو اینکارو کنی که ول کردی رفتی..
شکوفه: ببخشید بازم. زحمتش بازم می افته رو دوش تو! حالا اگه می خوای من به میهن زنگ بزنم؟
من: نه! دوباره می ترسم بری، گم و گور شی. خودم باهاش هماهنگ می کنم و بهت خبر می دم.
شکوفه: باشه.. من منتظرم.
من: باشه.. پس فعلن
شکوفه: خداحافظ
من: خداحافظ
Tuesday, March 11, 2008
دوباره می سازمت وطن؟
و تعجب کردم از شنیدن ترانه ای که خواننده ی گرامی با ریتم تقریبن تند و قر داری بدون اون صلابت و موزیکی که انتظار داشتم و بدون اون صدای بم که این ترانه را توی ذهن من حک کرده بود می خوند:
دوباره می سازمت وطن / اگرچه با خشت جان خویش .. ستون به سقف تو می زنم / اگر چه با استخوان خویش
دینا جلوی در اتاق ایستاده.. می پرسم این چی داره می خونه؟ می گه چطور تلویزیون داره اینو پخش می کنه؟
می گم اتفاق جدیدی هم نیست.. یهو دست می ذارن روی یه ترانه ای که لابد بگن این مال ما هم هست و خاص ِ دسته ای نیست و نباشه.
چند سال قبل که یهو "ای ایران" فقط به گوش می رسید از صدا و سیما. بعدتر " یار دبستانی " .. از دو سال پیش هم گلسرخی شد عزیزشون.. حالا هم روشون نشد این ترانه را با صدای داریوش پخش کنن! اگه راه داشت این کار رو هم می کردن..
خانم نارنج افتخار دادن و از این به بعد اینجا خواهند نوشت. البته این به معنی ننوشتن من نیست! طبق گفتگویی که داشتیم یه قسمت جدید بازگشایی کردیم و از همه ی کسانی که بعد از تایید خانم نارنج - ثابت شده ایشون پیشکسوت ما هستن! - به اندازه ی بیشتر از نصف عمرشون سوتی و شوتی ! داشته باشن، ازشون دعوت به همکاری می شه.
یه ذره حالم بهتر شه منم خواهم نوشت..
Thursday, March 06, 2008
سلام. من نارنجم.
من با تعریف بعضی واقعیتهای شگفتانگیز زندگیم دنیا را مجاب کردم پسوردش را بدهد به من تا در اینجا از آنها بنویسم. این واقعیتها درباره این است که ما خیلی از ما (منظورم دخترها است) در رابطهمان با اونها (معلومه منظورم کیاست دیگه نه، بابا پسرا رو می گم دیگه) به چه چیزهایی عجیبی بر میخوریم. اونها چقدر میتوانند ما را حیرتزده و ما چقدر میتوانیم آنها را متعجب کنیم. چطور؟ مثلا اینطور.
فکرش را بکنید یکی از اونها بیشتر از شش ماه به هر طریقی شده (ایمیل، اس ام اس، کامنت، نامه، پیغام، واسطه کردن بقیه، علامت دادن به شما به شیوه سرخپوستان یعنی از طریق دود، صحبت کردن با باباتون برای اثبات جدی بودن قضیه، ایستادن سر راه عبور شما و آههای سوزناک کشیدن و ...) به یکی از ما ابراز عشق آتیشی بکند بعد یکی از ما به خودش بگه شاید راس میگه، شاید اینبار دیگه راست باشه، و بهش بگه خیلی خوب باشه بیا یه قرار با هم بذاریم و یکی از اونها از ذوق اینکه فردا همدیگرو میبینید تا صب به یکی از ما اساماس بزنه. فردا یکی از اونا بگه خوب کجا؟ و یکی از ما جواب بده (مکانها فرضی است، این نقاط رو میگم که شما یه چیزی تو ذهنتون داشته باشید) ونک. یکی از اونا بگه، نه ونک دوره، رسالت. بعد یکی از ما بگه رسالت برای من دوره، بیا هفت تیر. بعد اون بگه نه رسالت. بعد یکی از ما بگه خوب گیشا. بعد اون بگه نه رسالت. یکی از ما: ولیعصر چی؟ یکی از اونا: نه رسالت. یکی از ما: سید خندان چی؟ یکی از اونا: نه رسالت. یکی از ما با تمام نازی که بلده: ببین من نمیتونم بیام رسالت. نمیشه تو بیای یکی ازاینجا ها هر کدومش رو که دوست داشتی برات راحتتر بود؟ بعد اون بگه: به درک که نمی تونی بیای. و تق تلفن رو قطع کنه. و این رابطه در همین جا تموم بشه. تموم تموم.
از تمام یکی از اوناها میخوام به این سوال جواب بدن چون یکی از اونا همیشه داره به این سوال فکر می کنه. آیا در تمام این شش ماه سر کار بود؟ یا آن آقا واقعا در همان لحظه به آن نتیجه رسید؟
Sunday, March 02, 2008
Saturday, March 01, 2008
ترانه بازی
جوزف عزیز دعوتم کرده به بازی ترانه ها..
توضیح: یک ترانه حتمن نباید از جهت مثبت ماندگار بشه! با وجود بی محتوایی و کج و کوله بودن هم توانایی اینو داره که توی ذهن ها باقی بمونه! .. امضاء: یک وحشی مبتذل !
1. اینجوری نگام نکن!
با چشات صدام نکن!
اینجوری نزن به شیشه ی دلم می شکنه
تو اگه می شکنی لالا لالا لالا.. بقیه اش رو بلد نیستم!
شاعر و خواننده و هیچ کدام از اجداد و خانواده اش را نمی شناسم و اصلن نمی دانم از کی و چطور افتاد سر زبانم!
2. پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت..
من این ترانه را تاکنون نشنیده ام! ولی همینکه اسم استاد عباس قادری به عنوان خواننده اش مطرح می شود این ترانه را خود به خود ماندگار می کند! با توجه به ارتباط قوی که با مذهب و اعتقادات و فعل زیارت دارد. و همین خلوص نیت و صفای باطن در ذهن ها حفظش می کند.
3. خوشگلا باید برقصن
نبینم که باز نشستی
منتظر چی هستی؟
تو جشن شب نشینی (روز هم شد موردی ندارد!)
باید پاشی برقصی
شاید نیاز به توضیح نداشته باشد که این ترانه ی ماندگار که در هر مجلس و بزمی به گوش می رسد را اندی خوانده و ترانه سرایش نمی دانم کیست. ولی چون اصولن حس وظیفه شناسی همه را بیدار می کند و نهیب می زند "خوشگلا !! آره با توام! خود خودت.."
روی وجدان و حس مسئولیت حاضرین در مجلس در قبال خوشگل بودن اثر شایان توجهی می گذارد! باعث می شود ملت صحنه را خالی نگذارند و تا آخرین قطره ی خون پایمردی کنند.
4. آلبوم جدید لیلا فروهر را شنیده اید؟ من مانده ام کدام ترانه اش را انتخاب کنم! شماره 4 را اختصاص می دهم به این آلبوم.. و گوشه هایی اش را در ادامه می آورم
- ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمی شه
اونی که غصه نداشته باشه آدم نمی شه
در اینجا شاعر به نکته ی مهم و قابل تأملی اشاره کرده که من به پاسخ سؤالات فلسفی و انسان شناختی تمام عمرم پی بردم! هر کی از این به بعد سؤال معروف " تو کی (چه زمانی؟) می خوای آدم شی؟ " و یا جمله ی معروف " تو آخرش آدم نمی شی " را نثار بنده کرد حواله اش می دهم به این که شاعر گفته " اونی که غصه نداشته باشه آدم نمی شه ! "
احتمالن من به حد کافی غصه نداشته ام!
- قطره به دریا می رسه
پاییز به یلدا می رسه
به گوش دنیا می رسه
مجنون به لیلا می رسه
اول از همه خدا آخر و عاقبت همه ی مجنونین عالم را به خیر کند..
ظاهرن چون جدیدن قطره ها سرازیر دریا می شوند و بعد از پاییز، خانم یلدا سر می رسد و دنیا هم مشکل شنوایی ندارد دیگر شک و شبهه ای باقی نمی ماند که مجنون به وصال می رسد!
مبارکه به سلامتی..
- از تو بهتر مگه می شه پیدا ؟
چی صدا کنم تو رو ؟ چه بگویم در وصف ترانه؟
5. سلام عزیزم، عزیزم سلام
دوستت دارم، عاشقتم یک کلام (؟)
یکی از شاهکارهای خواننده ی ملی آقای شهرام صولتی!
6. هیپ هاپ هیپ هاپ هاپ
دست بزنید برای خواننده ی تاپ
حدس می زنم شاعر همون خواننده اش باشه یا خواننده (سندی - شهرام آذر) همون شاعر باشه!
7. این ترانه را باید شنید! قابل نوشتن هم نیست.
پ.ن: من هیچ مسئولیتی بابت فحش خوردن بعدش قبول نمی کنم ها !
دعوت می کنم از فرناز ، امیر ، ترگل ، ستایش ، مرجان ، دزدکی و بابا اگه حوصله اش برگشت برای نوشتن، کدئین اگر انتخابات مجالی بهش داد.
برای اطلاع از قواعد بازی و اینها هم می تونید به منشاء اولیه مراجعه کنید.
Thursday, February 28, 2008
عکس خودت را تقدیم می کنم به خودت.. شاید خنده دار باشد ولی این روزها که این مدادرنگی ها جلوی چشمم هست، شاید بیشتر از همیشه مرا به یادت می اندازد.
لحظه هایت مثل این مداد رنگی ها با طراوت، زیبا، رنگی رنگی و شاد باد..
پ.ن: احتمالن فیس بوک و اورکات را گذاشته اند برای آدمهایی مثل من که روز تولد ملت را در کمال اعتماد به نفس جابجا نکنن!! و در کمال پرویی نگن: باور کن به تاریخ اینجا امروز تولدته!!!!
کاری که ندارد تاریخ نوشته را یک روز می برم جلو :دی
Sunday, February 24, 2008
تحول
می گم مممممم، منم جدیدن فکر می کنم صورتم داره خش پیدا می کنه!! البته اصولن زیادم کاری با صورتم نداشتم هیچ وقت..
مکث می کنه و می گه دیگه می خوام همه ی اینا – با اشاره به لوازم آرایشی که دورش پهن کرده – را بریزم دور!
با تعجب نگاش می کنم! می خوای همش رو بریزی دور؟ یعنی واقعن .... و توی ذهنم گیجم از اینهمه تحول و تغییر!
هنوز سوالم تمام نشده که با خنده می گه خب یه سری جدید خریدم، قبل از عید همه ی اینا رو می ریزم دور !! البته این چند هفته از همینا استفاده می کنم تا موقع عید! آها.. راستی یادت باشه داریم می ریم بیرون یه کیف هم برای لوازم آرایش بخرم، اینو دیگه دوست ندارم. یه ریمل خوب هم باید بخرم..
Saturday, February 23, 2008
شکوه محبت
هنوز روی صندلی در حال وول خوردن بود، تقریبن با زحمت پاهاش را رسوند به زمین و ایستاد جلوی مادرش و با اصرار بسته ی پسته را از دستش گرفت. اومد سمت من، بسته را گرفت جلوی من. با لبخند و خوشحالی ازش تشکر کردم و گفتم خودت بخور عزیزم. ولی یک قدم هم عقبتر نرفت. مادرش گفت دستش را رد نکنید. یه دونه پسته برداشتم و تشکر کردم. لبخند زد و بسته را گرفت جلوی زنی که چند صندلی آنور تر نشسته بود.
نگاهی به اتاق انداخت. کس دیگری نبود.. برگشت و مابین مادر و خاله اش روی صندلی جای گرفت. بسته را دوباره داد به مادرش..
Thursday, February 21, 2008
Wednesday, February 20, 2008
شخم زدگی
خوشحالم در فضایی درس خوندم که با وجود تمام محدودیت هاش، با وجود تمام سخت گیری های عجیب و غریب و کمبود ها که ذهن کودک، نوجوان و جوان من به سختی باهاشون کنار می اومد ولی....
ولی در دوره ی وزارت یکی از نوابغ قرن! جناب آقای علی احمدی تحصیل نمی کنم.
نمایندگان مجلس را چه شده؟ با وجود اینهمه ایراد به قول خودشان با رأی ناپلئونی* رأی اعتماد داده اند.
فکر نمی کنن این تصمیم فقط تأثیر یک روز و دو روزه نخواهد داشت و تک تک بچه هایی که به قول خودشون آینده ی این مملکت را قراره بسازن تحت تأثیر قرار می ده؟
آدمی که وزارت تعاون را جرأت نکردن بهش بسپارن ولی یکی از مهمترین و تأثیر گذارترین مسئولیت که رابطه ی مستقیم با آینده ی تمام محصلین داره را می شه بهش سپرد؟
خنده دار نیست؟ شاید هم بیشتر تأسف برانگیز باشه.
خوشحالم!
خوشحالم که نه از نسلی هستم که در حال حاضر داره درس می خونه و نه از نسل مادرانی که فرزندش در یکی از این مدارس در حال تحصیل هست و معلوم نیست تا سال دیگه چه بلایی سر سیستم آموزشی بیاد با این پیشنهادات عجیب آقای احمدی در زمانی که سرپرست آموزش پرورش بوده، اظهار کرده و همچنان روی عقاید تفکیک جنسیتی، تغییر کتاب های درسی، خصوصی و طبقاتی کردن مدارس پافشاری می کنه..
در کدامین نقطه ی جهان ِ امروز، کسی می تونه به این راحتی سخنان بدون کارشناسی و احمقانه بزنه و پست وزارت آموزش پرورش را بهش تقدیم کنن؟
آدمی با لیسانس مهندسی مکانیک و مدرک دکترا - بعید می دونم کسی که تحصیلات آکادمیک داشته باشه، در فضایی که سر و کارش با منطق و فرمول و نظریه های تأیید شده هست انقدر بدون فکر و پشتوانه ی علمی و کارشناسی شده حرف بزنه - در طول مدت تحصیلاتش و بعد از آن چه تفاوتی بین علوم ریاضی و شیمی و فیزیک دیده که حس کرده باید برای دخترها و پسرها کتابهای مجزا تدریس بشه؟
معلم تاریخ و جغرافی سه سال راهنمایی من خانمی بود که جمله ی معروفی داشت و هیچ کدوم فراموشش نکرده بودیم، هر سال موقع تدریس، مثلن قسمتی از درس بود که حذف کرده بودند یا از حذف بودن ملغی شده بود ایشون می گفت حالا من اینها را بهتون می گم چون معلوم نیست تا موقع امتحان چه اتفاقی بیفته؟
اینها شب می خوابن، صبح بخشنامه ی جدید می دن و معلوم نیست کدوم بخش را حذف کنن یا پشیمون بشن از حذف کردنش..
و فکر می کنم معلم های امروز به بچه هایی که پشت این میز و نیمکت ها نشستن چه خواهند گفت موقع تدریس؟ در مملکتی که با عوض شدن رئیس جمهور و کابینه ی دولت زیر و رو می شه.
کتابها تغییر می کنن، نظام آموزشی متحول می شه، ممیزی ها عوض می شه، با رفتن یکی و آمدن دیگری قوانین و شیوه ها و دستور العمل ها هم تغییر می کند.
در مملکتی که نمی دانی به کدام قانون و به کدامین ساز باید پیش روی و برقصی.. و به کدامین حرف اعتماد کنی؟
حداقل تا قبل از این، هر چهار سال یک بار و گاهی هر هشت سال مملکت و قوانین و کابینه متحول می شد تا دوره ی بعد که گروه دیگری برای شخم زدن مملکت اقدام کنن ولی حالا شاهد زیر و رو شدن و شخم زدن هر روزه هستیم تا غافلگیری هر روزه در انتظارمان باشد.
* هر چه صفحه ی دوم روزنامه ی اعتماد را می گردم خبری که در روزنامه ی امروز مبنی بر وزارت آقای احمدی و انتقادهای نمایندگان بود یافت نمی شود. اصطلاح رأی ناپلئونی از متن همین خبر آمده. تمام خبرها هست غیر از این. چنین متنی در سایت یافت نمی شود. سرچ هم کردم، نبود..
Tuesday, February 19, 2008
فرش ایرانی
دیروز صبح بهروز افخمی مهمان برنامه ی مردم ایران سلام - شبکه دو - بود و فیلم کوتاه 5 دقیقه ای که افخمی درباره ی فرش عشایر ساخته، پخش شد.
امروز صبح هم کمال تبریزی مهمان همین برنامه بود و "فرش زمین" ساخته ی این کارگردان پخش شد.
فکر می کنم با پیشینه ای که کمال تبریزی با فیلم "فرش باد" داره، تار و پود و ذات شاعرانه ی فرش را بهتر می شناسه. موسیقی و تصویر بی نیاز از کلام به خوبی حرفهاش را می زد.
ساخته ی افخمی معرفی کوتاهی از زیبایی فرش عشایر را لابلای تصویرها منتقل می کرد ولی نریشن، یه جورایی روی اعصاب بود. به شخصه اون صدا را دوست نداشتم.
کلام و تصاویر آغازین در مورد بزرگترین صادر کننده ی فرش عشایر، ساخته ی افخمی را بیشتر شبیه یک اثر تبلیغاتی می کرد.
امروز مجری برنامه عنوان کرد که 5شنبه ی همین هفته قسمت دیگری از فرش ایرانی را پخش خواهند کرد ولی در مورد قسمت هایی بعدی زمان دقیقی را متأسفانه عنوان نکرد. پیشنهاد می کنم از دست ندید.
در ستون پیشنهاد روز روزنامه ی اعتماد چشمم خورد به مطلبی که داوود سینایی در همین مورد نوشته و اطلاعات دقیق تری را در مورد فیلم، اسامی کارگردان ها و زمان و مکان اکرانش در سینما به همراه داره.
Saturday, February 16, 2008
لباس زنانه ابزار تأدیب مجرمین !!
پايگاه اطلاع رسانی پليس در خبری تحت عنوان «توبه گرگ، مرگ است...،» نوشت يکی از اراذل و اوباش کرمانشاهی که در طرح امنيت اجتماعی با لباس زنانه در ملاءعام چرخانده شده بود دوباره از مردم زورگيری کرد. متن کامل
برای مجازت خانم ها هم می شه اونها را با پوشاندن "لباس مردانه" تأدیب کرد؟
لباس زنانه انقدر زشت و مایه ی ننگ و بی ناموسی و بی عفتی می تونه باشه که یک زورگیر را به راه راست هدایت کنه؟
برای هدایت و رستگاری بیشتر چرا "چادر ملی" سر اراذل و اوباش نمی کنن؟
Tuesday, February 12, 2008
افسوس..
گيرم كه نمی بينی
و گاه از خوابهای من
تو می گذری
افسوس كه نمی بينم
بیژن نجدی
× مرسی از بی فصل و نا درخت که اینو برام فرستاد.
Saturday, February 09, 2008
شاعری در خواب
شعر هایم را خواب می بینم.
درست وقتی که قلم و کاغذی در دسترس نیست و در خوابهایم به این فکر می کنم مبادا این کلمات موزون فراموش شوند قبل از اینکه گوشه ی تکه کاغذی نوشته باشمشان..
و صبح که چشمانم را باز می کنم کلمه ای نیست، کلامی نیست، کاغذی نیست، شعر هایم فراموش شده اند..
Wednesday, February 06, 2008
گذری بر صفحه ی حوادث
پسر 22 ساله ای که به جرم شرب خمر محکوم به اعدام شد. و می خونی: طبق ماده 179 قانون مجازات اسلامی اگر فردی دو بار مشروب بخورد و هر بار حد برای او جاری شود در دفعه سوم کشته می شود.
حکم قصاص پسر نوجوانی که در دعوای کودکانه پسر دیگری را به قتل رسانده بود برای اجرا به زندان عادل آباد شیراز ابلاغ شد.
Monday, February 04, 2008
Sunday, January 27, 2008
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد *
تب دارم و لرزی که وجودم را گرفته..
* فروغ
پ.ن: هر گونه ارتباط این پست با نبود گاز تکذیب می گردد! شکر خدا بخاری اتاقمان روشن ست و سه، چهار تا لباس هم روی هم پوشیده ام. گرم نشدن و لرز و سرما هم همش نتیجه ی آنفولانزایی ست که از جمعه گریبانم را سفت چسبیده و ول نمی کند..
البته این چند روز که رفته بودم آمل شنیده ها (منبع موثق می باشد) حاکی از آن بود که گرگان هنوز گاز قطع ست. به خودم گفتم کاش آنجا هم یکی بود که بنویسد و از اوضاع و احوالشان بقیه را مطلع کند.
Monday, January 21, 2008
Thursday, January 17, 2008
کمی دیوانگی
ذن عکاسی؛ پل مارتین لستر؛ جواد منتظری؛ نشر ماه ریز
Monday, January 14, 2008
توهم دایی جان ناپلئونی !
اين ماجرا تمامی ندارد. ترسهای ما تمامی ندارد. ما داريم فراموش ميشويم. شنيدن از ماجرای بحران گاز در مازندران، ديگر حتي برای دوستان ما هم دارد تكراری و حوصله سر بر ميشود. مثل وقتي كه عزيزت ميميرد. همه میآيند و تسلی میدهند و بعد يكی يكی با سر افكنده می روند. تا چند روز تلفنهای تسلیبخش داری و بعد رفته رفته، فراموش ميشوی. خودت و رنجت.
حال ما اينطور است. داريم از ياد میرويم. توقعی نيست. فقط اين قدر بدانيد كه اگر جايی خوانديد يا شنيديد مشكل گاز در استان ما حتی تا حدودی برطرف شده، دروغ محض است.
نمی دونم چه باید بگم، کاری هم از دستم بر نمیاد جز نوشتن و لینک دادن و لینک گذاشتن این گوشه به امید اینکه چند نفری بیشتر مطلع شوند. حتی نمی تونم مطمئن باشم این اطلاع رسانی هم فایده ای داره یا نه؟
چه اتفاقی می افته؟ چه کار می تونیم کنیم وقتی که رئیس جمهور توهم دایی جان ناپلئون گریبانش را گرفته و هر اتفاقی در این مملکت بیفته را می ذاره به حساب توطئه ی دشمن و فکر می کنه "بعضی ها" در داخل كشور، از تركمنستان خواسته اند كه گاز صادراتي خود به ايران را در فصل زمستان قطع كند.
شکر خدا برنامه ریزی و مدیریت در این کشور انقدر عالی و خوبه که کشورهای دیگه از زور حسادت هی توطئه چینی می کنند.
این دایی جان ناپلئون ها از وقتی یادم هست بوده اند، فقط شدت توهمشان با هم فرق می کرده.
از وقتی یادم هست در کله مان فرو کردند مرگ بر امریکا! این و آن و همه چیز توطئه ی امریکا ست.
هر اتفاقی افتاد گفتند کار ِ دشمنان در داخل و خارج می باشد و نوشتن پای دیگری و مدام صورت مسئله را پاک کردند و یه تعداد آدم دیگر را هم دنبالشون ردیف کردن که فریاد مرگ بر منافق و امریکا و اسرائیل و انگلیس و ... سر بدهند و انگار کاری ندارند جز مشت کوبیدن به دهان دشمن!
وقتی مسئولین مملکتی فکر می کنند در زمستان باید به قدر تابستان گاز استفاده کرد، باید هی چپ و راست بر سر مردم بزنن که آهای شما ها اسراف کرده اید که اینگونه شده! سرما بی سابقه ست و چون چند برابر بیشتر از میزان تابستان گاز مصرفی داشتیم، نتیجه اش می شود این!
خدای را شکر که نمی شود گاز را بریزیم توی جیبمان و از ترس انبار کنیم. در بازار سیاه هم قابل خرید و فروش نیست وگرنه می گفتند قاچاق گاز هم مثل نفت و بنزین راه افتاده. وگرنه بعید نیست از چند وقت دیگر گاز را هم سهمیه بندی کنند.
آن وقت عبارت " دومين كشور دارنده گاز " مضحک به چشم نمی آید؟!
پ.ن: آقايان صبحتان بخير
Friday, January 11, 2008
من همچنان از سرما می ترسم
از دیشب هم هشدارها بابت قطعی گاز بیشتر شده و مناطق بیشتری از استان گیلان با قطعی مواجه شدند.
امروز بعد از چند روز از خونه رفتم بیرون. برف آرام می بارید. پر از زیبایی و لذت و چه خوب بود پیاده روی زیر بارش برف و گاهی گلوله ای برفی نصیبت شدن و آغاز بازی..
باز که بارش برف شروع شده، خیابان های اطراف برقشان قطع شده، بعید نیست اینجا هم قطع شود با این لامپ هایی که چشمک می زند!! و یادآوری می کند حواستان باشد که به این نیز امیدی نیست..
برق که نباشد در این خانه، آب هم نخواهیم داشت..
نمی دانم این روزها سیاه نمایی ذهن من زیاد شده یا واقعن اینگونه ست که تلویزیون از زیرنویس هم نمی گذرد - نمونه اش چهارشنبه، شبکه دو، هنگام پخش سریال بی صدا فریاد کن - و مدام خبر از سیل در مکزیک و طوفان در آمریکا و بدبختی در کشورهای جهان را با آب و تاب نشان می دهد و خبر رسانی می کند. که دلمان بسوزد؟ یا خوشحال شویم و بگوییم خب آدمهای محتاج تر هم هستند بیاید تمام نفت و آب و برق را بدهید بهشان؟ و وضع ما خیلی هم خوب ست؟ نمی دانم..
خیابان و شهر سفید پوش شده ولی صد حیف که تا می خواهی از لذت لبریز شوی، هزار دلهره جایگزینش می شود و هزار مبادا.. و لحظه شماری برای قطع شدن برف و هزار تا ای کاش و ای کاش...
نمی دانی باید بخندی یا افسوس و تأسف؟! که چرا در مملکتی با اینهمه ذخایر عظیم، بارش چند روزه ی برف چه آسان همه چیز را بهم می ریزد و شرایط بحرانی به وجود می آورد.
مامان می گفت همه را عادت داده اند به گاز. دیگر چه کسی وسیله ی گرمایی بی نیاز از گاز دارد؟
گاز که نباشد.. گرما نیست، نان نیست، غذای گرم نیست، آب گرم برای حمام نیست. بهداشت و غذا و زندگی روزانه مختل می شود. و به همین راحتی مملکت گل و بلبل به تعطیلی می رسد.
انگار این ترس ها و نگرانی های هر روزه که از در و دیوار این مملکت می ریزد تمامی ندارد..
این چند روز که خبری از بارش برف نبود حتی و گاهی انگار بادی می وزید و برفی هم همراه می آورد ولی مدارس و ادارات به خاطر نبود گاز تعطیل بودند و تعطیل هستند. و اینگونه که پیش می رود حالا حالا ها شرایط به حالت عادی بر نمی گردد و کشور در خواب و تعطیلی به سر خواهد برد.
چه کسی جوابگوی اینهمه عقب ماندگی و ضررهای جبران ناپذیر این روزها خواهد بود؟!
مرتبط:
من از سرما می ترسم
این ماجرا تا کی ادامه دارد؟ / نذاریم این بشه عادت و باز تکرار شه.
بحران گاز در مازندران / نوشته های روزانه از بحران نبود گاز در قائمشهر
وقاحت ميدانيد يعنی چه؟ / به استحضار جناب آقای دکترحداد عادل، ریاست محترم مجلس شورای اسلامی میرسانم که قربان آن قامت خدنگتان بروم وقاحت میدانید یعنی چه؟
وقتی سرد باشد... / دوازدهمین روز قطعی گاز
شما بخوابيد احمدی نژاد بيدار است
زندگی زيباست... / نوشته ی 20 دی ماه از ارومیه. لینک تکی نوشته اش کار نمی کرد.
بدون گاز شهری / در اهر
برف / در گیلان
مبادا به سیاه نمایی متهم شویم / نگرانی های لوا
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست / از مازندران
بزک نمیر بهار میاد... / خدا سایه این مسئولان مردمی را از سر این ملت کوتاه نکند.
یک درجه کمتر به حکم انسانیت / به دولت-مردان شریف و عزیز و مقدس و غیره بفهمانیم که درجهی شعور و عدم کفایت و لیاقت شما، هیچ وقت از یادمان نمیرود.
مملکت را شخص امام زمان اداره میکند !
و یک سرمای منهای 10 درجه ، یک مملکت را به حالت تعلیق در می آورد ...
و یه سری لینک دیگه در بالاترین / با تشکر از آقای کدئین
Thursday, January 10, 2008
مگر ما چه می خواستیم؟
نوشته ی لوا را که می خونم تصویر ها دوباره از جلوی چشمم رژه می رن. بعد از گذشت اینهمه سال زنده اند هنوز.
کودکی و نوجوانی و جوانی و تمام زندگیمان ترس داشت و همیشه این ترس ها دنبالمان کرده اند. هنوز زنده اند و به وضوح می توان یادآوریشان کرد. هنوز گاهی مثل کابوس روح را آشفته می کنن و بهترین لحظه های زندگی را از سموم خود پر می کنن.
من هم "فکر می کنم مگر ما چه می خواستیم؟ "
بهترین سرگرمی کودکی من و خواهرانم دیدن کارتون بود! بهترین هدیه هم همان نوار ویدئوی دو یا سه ساعته بود که دایی سالی یک بار یا شاید هم با فاصله ی بیشتر برایمان سوغاتی می آورد. دو یا سه ساعتی کارتون که از تلویزیون آلمان ضبط شده بود و شاید روزی یک بار از تلویزیون ما دیده می شد و نمی دانم چه اعجازی در آن بود که سیر هم نمی شدیم.
شش ساله بودم که یاد گرفتم باید پنهان کاری کرد، باید دروغ گفت، باید دو گانه زندگی کرد .. وقتی که مربی مهدکودک از بچه ها پرسیده بود در منزل چه می کنند و من گفته بودم کارتون می بینم! مربی پرسیده بود همیشه که تلویزیون کارتون ندارد، غیر از اون چه کار می کنی؟ و من گفته بودم ولی ما ویدئو داریم و هر وقت دلم خواست مامان برایم کارتون می گذارد تا تماشا کنم.
می گفتند شانس آوردیم مربی آشنا بوده و دسته گل مرا به اطلاع عمو رسانده بود. عمو هم خانواده را مطلع کرده بود. جلسه توجیهی هم برای من گذاشتن که دیگر از این افاضات در مهدکودک و هیچ جای دیگری نکنم!
هنوز قیافه ی ترسنان و لرزان ارغوان یادم نرفته وقتی نوار کاست "بنان" را روزنامه پیچ! تحویلش دادم تا برای مادرش ببرد که گفته بود مادرش دوست می دارد صدای بنان را. من هم دو تا نوار کاست بابا را بردم برایش.
آنهم بسته بندی شده. انگار که مواد جابجا می کردیم! با احتیاط های بسیار.
بهتر بود هر دو تا را با هم نبرم. ارغوان نوار کاست را، آنهم کاستی که مجوز داشت و در هر مغازه ای یافت می شد را گذاشت توی جیب شلوارش در عملیاتی دور از چشم هم کلاسی ها که اگر کسی هم بویی برد و کیفش را گشتن، آنجا نباشد..
دوران راهنمایی خاطره ی بد و تلخی هم اگر بود زود فراموشش کردم. خیلی زود.. مسلمن اشک و آه و توبیخ هم بوده درش. گیر به ریخت و قیافه و مانتو هم بوده..
ولی خانم ناظم و مدیر برایم ترسناک نبودن. بهترین معلم ها را هم در این 3 سال داشته ام. شاید هر سال یکی، دو تا معلم دوست نداشتنی هم بوده ولی نسبت خوبش خیلی بیشتر از بدش بود. همانطور که نسبت بدی هایش کمتر از خوبی هایش بود.
سه سال دبیرستانم با سیاهی در خاطرم نقش بسته و همه اش هم مدیون خانم طلوعیان مدیر دبیرستان غیر انتفاعی پیوند بوده و بس! روزهایی را که به راحتی می توانست از بهترین سالها باشد را به همان راحتی به گند کشید! و من هر چقدر دوران راهنمایی را دوست داشتم، از دبیرستانم بیزار بودم.
دوم دبیرستان.. همینکه به گوش من رسید شیمن در دفتر مدرسه از دست پر محبت خانم طلوعیان سیلی دریافت کرده کافی بود تا اشکهای من روان شود و زار بزنم که به چه حقی باید دست روی دوست من بلند کند این عفریته؟ و قاعدتن همین اشک ریختن کافی بود تا مرا هم به دفتر مدرسه بخوانن که تو چرا گریه می کنی؟ و من تا آن روز نمی دانستم گریستن هم جرم ست..
مهسا و محدثه و بچه های دیگر هر چه برایش توضیح می دادن که این روحش هم بی اطلاع ست و بذارید بره ولی من از جانب خانم مدیر با اصرار بازخواست می شدم!
جریان چه بود؟ یک صفحه کاغذ از همین فالهای حرف اول اسمش و آخرش و چی دوست دارد و ندارد و ... زیر یکی از میزها جا مانده بود و شیمن هم در کلاس خالی بود. شیمن به اضافه ی چند نفر دیگر احضار شدن به دفتر که این کاغذ - لکه ننگ و بی عفتی !! - مال کیست و در مدرسه چه می کند؟ همه هم می دانستند ولی خب کسی به روی خودش نیاورد.
خانم طلوعیان هم معرکه گرفته بود. یک دستش روی تلفن بود که الان زنگ می زنم به پلیس که بیاید همتان را بازداشت کند.. پرونده تان را می دهم دستتان و چه و چه و چه..
ولی هیچ به خانم مدیر نگفتم. هیچ کداممان نگفتیم که زنگ بزن! که چه می خواهند با یک تکه کاغذ کنند؟
حالم از خودم بهم می خورد که جسارت آن را نداشتم که بگویم اصلن پرونده ام را بدهید خودم با خوشحالی می گریزم!
مرا فرستادن که فردا با ولی ات بیا!! که جرم من اشک ریختنم بود برای دوستی که سیلی خورده بود. و فکر می کردم اگر من یا دختر فلان کس بود همین خانم جرأت نداشت دست رویمان بلند کند که شیمن نه اهل این دیار بود و نه آشنای چندانی داشت که کسی ازش حساب ببرد یا پدری که بیاید داد و بیداد کند..
روز بعد هم غوغایی بود ظاهرن در دفتر مدرسه -به من گفتن خانه بمان و از فردا مدرسه ی دیگر می روی- و پدر جان برای اولین بار پایش را گذاشت در مدرسه که پرونده ام را بگیرد ولی باز خانم طلوعیان با چرب زبانی های همیشگی اش پیروز شد و نه آن روز و نه سال بعد پرونده ام را نداد تا از کابوس آن مدرسه فرار کنم.
هفته ی پیش فیلم عروسی خواهرم را می دیدم. فیلمبردار که چرخ زده بود روی مهمانان حاضر در مجلس و من هم نشسته بودم کنار دوستانم، مشغول گفتگو ولی با این تفاوت که همه روی صندلی نشسته بودند و من روی پای مهسا.
دبیرستان هم جای من بیشتر روی پای شیمن و گاهی مهسا بود. شیمن می نشست روی سکوی سنگی حیاط و من اگر هوس نشستن می کردم آغوشش را باز می کرد و مرا می نشاند روی پاهایش. - اعتراف می کنم زیادی لوس و عزیز دردانه این دو تا بودم -
هفته ای یکبار هم که زنگ ورزش با مینی بوس می رفتیم باشگاه، مهسا و شیمن کنار هم می نشستند و من هم طبق معمول روی پای شیمن!
ولی چند باری در حیاط مدرسه توبیخ شدم و خانم طلوعیان انگار که دستگیرم کرده باشد در حین ارتکاب گناه! فرمان داد دیگر روی پای شیمن ننشینم!
سوم دبیرستان کلاسمان را عوض کردند چون پنجره ای رو به کوچه داشت و انگار یکی، بچه ها را پشت شیشه دیده بود و باز هم داستان دیگری از تهدید ها به راه بود..
برای همه ی ما جالب بود و سوال بر انگیز.. در همان سال خانم طلوعیان انگار فقط برای ما خانم طلوعیان بود با وحشتی که در دل ماها کاشته بود ولی قیافه ی سال اولی های تازه وارد واقعن دیدنی بود. وقتی که یقه ی یکی از بچه ها را به خاطر خوردن اسمارتیز گرفته بود چون لبهاش هم رنگی شده بود، سال اولی ها با ابروهای تمیز و مدل موهای مختلف در مدرسه تردد می کردند.
الان هم که دیدنی تر ست شاگردان فعلی مدرسه ای که با افتخار مدیریت آن را به عهده دارد و انگار فقط وظیفه داشت روی لحظه های ما رنگ سیاه بپاشد و بس..
دانشگاه هم تعهد دادم. هم راهم ندادند، هم مانتو هایمان را اندازه گرفتند و یک بار می خواستن به جرم فحشا !! دستگیرمان کنند. اعلامیه هم کم نمی زدن سر برد! که نخورید و نیاشامید و از تلفن همراه استفاده نکنید حتی در راهرو دانشگاه..
و چند بار تذکر شنیدم بابت حرف زدن با موبایل در راهروی دانشگاه (و نه در کلاس!) ..
از سگ های نیروی انتظامی و امر به معروف هم که فکر کنم خاطره ها زیاد ست..
نازلی نوشته بود خوبه که بچههای این دوره معلم پرورشی ندارن. همین چند ماه پیش نوشته بودم از معلم پرورشی مدرسه خواهرم که به کابوسش تبدیل شده بود و دلش نمی خواست مدرسه برود دیگر..