Sunday, December 31, 2006

یه غریبه اومد از راه..

قبل از ظهر رفتیم محضر.. ساعت 11 و نیم.
.
.
.
امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی خواهر کوچولوی من..

Thursday, December 28, 2006

روزهای برفی

اینجا که برف میاد آدم یاد غم و غصه هاش می افته.. تمام لذتش را کوفتت می کنن و می ذارن رو دلت. هنوز برفی ننشسته و ذرات ریزش با باد میاد و می ره برق ها قطع می شه.
صبح باید بری طبقه ی پایین و دست و صورتت را با فشار کم آب تو تاریکی بشوری و به فکر این باشی نکنه آب هم قطع بشه..
از تلفن خبری نیست چون برق نیست! نون تازه هر صبح هم در سفره نخواهد بود. سماور خاموش، خونه نیمه روشن و سکوت.
می تونی امیدوار باشی هیچ کس درب این خونه را نزنه تا مجبور نشی تو سرمای راه پله ها دوطبقه را بدوی پایین و در را باز کنی..
مامان از 6 صبح بیداره و خبری از برق نبوده.. ظهر برق وصل می شه.. چند ساعت بعد قطع می شه.. دوباره و دوباره..
هنوز داره می باره..
هیچ کدوم نمی خوایم دو سال پیش را دوباره تجربه کنیم..

پ.ن: صبح چشمانمان را به روشنی آفتاب باز کردیم و اثری از بارش برف و هوای خراب روز قبل نبود..

Tuesday, December 26, 2006

سرما و سرفه های پی در پی را بهانه کرده ام برای دانشگاه نرفتن.. روزهای آخر کلاس هاست و خبری هم نیست.. ولی فقط خودم می دانم بهانه ست برای خانه ماندن.. همش از پی بهانه ست...

باز مثل هفته های گذشته! فکر کردم این هفته دیگه امکان نداره این راه را برم ولی باز کوله ام را جمع کرده ام.. پنج شنبه تولد میناست و اصرار داره بریم تهران.. ولی اگه برم خونه فیروزه را بعد از مدتها می بینم. می تونم برم پیش نگین.. می تونم با مهسا باشم که این دوهفته اصلاً نشد ببینمش.. می تونم برم کانون.. دلم برای شیما و سحر تنگ شده..
کادوی مینا را هفته ی بعد که دیدمش می دم.. می رم خونه!

Sunday, December 24, 2006

آی بازی، بازی، بازی

چند روزی دور از اینترنت و بی خبر بودم، حالا که اومدم دیدم بازیه! صالح، پردیس، آینه و پویه هم دعوتم کردن به بازی! منم که عاقش بازی!! دعوت دوستان را لبیک می گویم..
1. با وجود پرحرف بودنم (که شاهدان شدیداً شهادت می دن!) و شلوغی اطرافم ولی ته دلم سکوت دلش می خواد و تنهایی.. شاید هم برای همینه که وقتی دلم می گیره و دعوام می شه و یا حالم را می گیرن دلم می خواد به گوشه ی تنهایی پناه ببرم و برای همیشه تنها باشم ولی... نمی شه!! اصلاً نمی شه!
2. بعضی وقتها آرامش و خونسرد بودنم در کارها دینا را عصبی می کنه. منم لبخند می زنم و حرصش بیشتر در میاد!
3. زود رنجم.. بیشتر از تعداد تارهای موهام در این دو سال و اندی با این آقاهه دعوا و قهر و آشتی کردم !!
4. طبق عادت وقتی ماشین دستمه کفش نمی پوشم و خواهر این دختره بعد از سلام می گه باز دمپایی پوشیدی؟!
5. چند سال پیش چند تا سوسک مرده داخل جعبه ای که خواهرم محض شوخی برای تولدم درست کرده بود گذاشته بودم. همون خواهرم دیگه جرأت نزدیک شدن به اتاقم را نداشت و برای ترسوندنش استفاده ی مفید می کردم از جعبه و سوسک داخلش!

منم سمیرایی، علی کوچیکه، بابا جان، عروس خانوم، ورونیکا و دن ملنیوم را به بازی دعوت می کنم..

Monday, December 18, 2006

امروز استاد عکاسی بر خلاف این چند جلسه که یه راست سر از تاریکخانه در می آوردیم گفت در کلاس جمع گردیم و می خواد صحبت کنه. بعد از اینکه از برنامه ی آتی و ژوژمان و ... صحبت کرد. گفت هفته ی قبل فهمیدم تو کارگاه چاپ از ریکاردر استفاده می کنید و انقدر از مضراتش گفت که همه به فکر شیمی درمانی افتادن!
کارگاه چاپ چنان بوی بدی می ده که از جلوش هم نمی شه رد شد.. تهویه نداره و هم زمان ریکاردر، بنزین و وایتکس توش استفاده می شه و بوی اینا مخلوط عجیبی می سازه که نتونستم تا حالا مدت زیادی تو کارگاه بمونم و دو جلسه مونده تا پایان ترم یک کار هم آماده نکردم. هر بار رفتم داخل کارگاه و برگشتم بیرون از شدت حالت تهوع و سرگیجه..
استاد چاپ هم هر هفته این مواد را می ده دستمون! خیلی از بچه ها هم تماس مستقیم داشتن باهاش و خودشون را شستن داخلش..


باز دوشنبه شد و فردا سه شنبه و باید برویم خانه.. خسته شدم از هر هفته تو این جاده رفتن و آمدن..

Saturday, December 16, 2006

آخر هفته

سه شنبه با مینا و مینا و مینا و دینا رفتیم خونه.. اولین بار بود که بدون مامان این جاده را می رفتم و قول داده بودم بالای 100 تا نرم!! خیلی آروم و با احتیاط هم می رفتم فقط نمی دونم چرا مجبور شدیم 45 دقیقه رامسر توقف کنیم که احیاناً صدای مامان هم در نیاد..

همه جا پاییز بود یه عالمه..

Monday, December 11, 2006

!





Sunday, December 10, 2006

خسته ام.. سه شنبه شب رسیدم، شنبه برگشتم.. باز سه شنبه باید برگردم خونه، جمعه برگردم اینجا.. دوباره سه شنبه برم خونه و شنبه برگردم..
حتی وقت نکردم به دوستام زنگ بزنم و یا ببینمشون. تلفن هم قطع بود و اینترنت تعطیل!
یکی دیگر داره عروسی می کنه، پنج شنبه هم بله برون یکی دیگه بود.. بدبختی هاش مال منه!!
شیما می گه خب نوبت تو هم بشه خواهرت کمکت می کنه! می گم اون موقع بچه اش را نسپاره دست من مواظبش باشم، شاهکاره!!
هنوز برام قابل هضم نیست اضافه شدن یه غریبه به خانوادمون..
غریبه همیشه غریبه ست..

Monday, December 04, 2006

یه اشتباه ساده !!

مامان پرسید خبر داری تو برنامه افتتاحیه قطر ابوریحان و بوعلی سینا را قطری معرفی کردن؟!
با تعجب پرسیدم قطری؟! نه، هیچ خبری ندارم..
گفت تو برنامه ی افتتاحیه از ابوریحان و بوعلی اسم بردند و بعدش هم مشاهیر جهان.. دیروز تو یکی از این برنامه های ارتباط مستقیم با خبرنگارشون در قطر، مجری برنامه از خبرنگار پرسید که تیم اعزامی ایران هیچ واکنشی نشون نداد و اعتراض نکردند نسبت به اینکه دانشمندان ایرانی را قطری معرفی کردند؟
و خبرنگار محترم ابراز بی اطلاعی کرده از این موضوع و حتی نمی دونست در افتتاحیه چنین اتفاقی افتاده..

رئیس جمهور محبوب هم که در مراسم حضور داشتند و احتمالاً حواسشون به مسائل مهمتری بوده..
انگار دیگه عادی شده از این دست اتفاقات !!

Saturday, December 02, 2006

در خواب نازی..




.
.
لوای عزیز در باب نوشتن رزومه تله کنفرانسی در تهران دارند.. می تونید پوستر برنامه و اطلاعات بیشتر را اینجا ببینید.

Friday, December 01, 2006

پینگ کنید وبلاگتان را !!

خیلی وقته کتاب نخوندم.. کتابها روی هم جمع می شن و هیچ کدوم باز نمی شن که خونده شن.

اگه زیاد خوابیدن هم جزء بیماری ها محسوب بشه، من جدیداً سخت بیمارم..

حوصله ی ناراحتی و غصه خوردن را ندارم! خسته ام کردی..

لینک ها را منتقل کردم به بلاگرد و گذاشتمشون اینجا.. حالا که بلاگ رولینگ کار نمی کنه، حداقل وبلاگهاتون را اینجا پینگ کنید که بشه از این لیست هم استفاده کرد..

Thursday, November 30, 2006

پشت پرده


هیچ وقت با یک کوله ی سنگین و دستهایی پر از خرید با ایشون قرار نذارید! یه وسیله هم که بدید دستش برای سبک شدن!! همش را می ریزه بیرون و سوژه عکس می کنه و داروی ظهور فیلم را یه چیز دیگه جا می زنه..
.
تقریباً بی ربط: فیروزه هم بعد از مدتها چند خطی نوشته..

Wednesday, November 29, 2006

می شه نگاهت را قرض بدی به من؟!
حوصله ی حرف زدن ندارم.. فقط نگاهم کن!

Tuesday, November 28, 2006

ازش خوشم نمیاد !!
لبش را گاز می گیره و یه دنیای کِش دار می گه..
حالم بهم می خوره ازش.. و قیافه ام می ره تو هم.
دنیاااااااااا .. و می گه زشته دیگه.
- من بهش گفتم می گه نمیام!! یا بالا می مونم.. گفتم اتفاقاً مجبورم بیام برای پروی لباسم!
اخم می کنه و می گه یعنی چی نمیام؟ باید باشی..
دهنم را باز نکرده یکی باز می گه دنیا !!
و اون یکی می گه دیگه هیچی نگو.. تمام شد دیگه..
می گم بله!! باید ابلهانه لبخند بزنم!! و وانمود کنم به چیز دیگه..

می گه چرا رنگت پریده؟ کجا بودی؟ پیدا نیستی.. می گم مادر داماد را دیده هول کرده بچه!!
میاد کنارم و آروم می گه مگه نگفتم متلک ننداز بهش دختر؟!
دنیاااااااااااااااااااااااا !!


یه چیزی ته دلم سنگینی می کنه.. لعنتی...

پ.ن: نه من عروسم، نه داماد قراره از من خوشش بیاد و نه فک و فامیلش! و نه کسی می خواد از من خوشش بیاد.. به درک که خوشش نیاد..
من فقط نمی تونم خوش بین باشم یه ذره و خودم را کمی گول بزنم! شاید هم مشکل اینه..

Monday, November 27, 2006

هوای درهم

رعد و برق.. بارون.. تگرگ.. و زمینی که به سرعت سپیدپوش شد از تکه های ریز یخ!!
مجبور شدیم نیم ساعتی منتظر بمونیم تا بارش بارون کمتر بشه.. آژانس نزدیک دانشگاه هم ماشین نداشت. بالاخره موفق شدیم تا سر خیابون بریم..
به آمل که رسیدیم حتی بارون هم نمی بارید..

Saturday, November 25, 2006

فوری

به یک همخونه مسلط به آشپزی با دستپخت عالی و اخلاق خوب که غر هم نزنه هیچ وقت و غذاش سر وقت حاضر باشه، نیازمندم!!

Wednesday, November 22, 2006

رفتیم مدرسه..


امروز رفتیم مدرسه ی روستایی حوالی محمودآباد.. شیفت صبح دخترا بودن و بعدازظهر پسرا.. مادرهایی که با بیجامه و پیراهن و چادر و دمپایی بچه هاشون را می آوردن مدرسه.. کلاس پر بود از فاطمه، زهرا و فاطمه زهرا !!
تا ظهر در کلاس پیش دبستانی بودیم. باید برای تحقیق آموزش هنر در مدارس، نقاشی بچه ها را ببریم سر کلاس و دربارش صحبت کنیم با توجه به شناختی که درباره ی وضعیت اجتماعی و خانوادگی بچه ها باید به دست بیاریم.
از اولی که مربی پرسید دوست داره چه کاره بشه همه شدن دکتر.. یکی گفت معلم و بعد از اون از هر کدوم می پرسیدی می خواستن معلم بشن.. یکی گفت پرستار و پرستارهای کلاس اضافه شد.. یکی دو تا مونده به آخرین نفر یکی گفت دوست داره مدیر باشه و بعد یه مدیر دیگه اضافه شد.
مربی می گفت تو این محله خیلی زود دختراشون را شوهر می دن، فکر نمی کنم بیشتر از دو، سه تاشون ادامه تحصیل بدن. اینجا بد می دونن دخترشون به 18 سال برسه و ازدواج نکرده باشه.

Monday, November 20, 2006

اگه بارون بباره

امروز روی برد یه اطلاعیه جدید چسبونده بودن با این متن:
" به اطلاع کلیه دانشجویان می رسانیم کلاس کارگاه و کلاسهای آموزشی صحرایی همانند دیگر کلاسهای آموزشی تابع قانون و مقررات می باشد لذا دانشجویان محترم از خوردن و آشامیدن و استفاده از تلفن همراه جدداً خودداری نمایند.
در غیر اینصورت برابر مقررات با آنان رفتار خواهد شد. " .. آموزش دانشگاه

یک اپسیلون به فکر کمبود جا و امکانات و چیزهای دیگه نیستن ولی قدرتشون فقط روی چیزهای دیگه کار می کنه.. نمی دونم وقتی استاد مشکلی نداره من موقع اتود زدن و کار کردن آب میوه بخورم یا محدودیتی برای ورود و خروج نذاشته و حتی بچه هایی که اون تایم کلاس ندارن هم می تونن بیان.. درد اینا چیه؟!

دیروز بارون می اومد و نرفتیم بیرون.. امروز هم همینطور.. فردا هم اگه بباره نمی تونیم بریم خرید! مامانم گفته برای صرفه جویی در مصرف وقت همینجا همراه الی و مامانش بریم پارچه بخریم که آخر هفته می رویم خانه تحویل خیاط دهیم؛ و اگر دیر بجنبیم بی لباس خواهیم ماند برای عروسی نونوش جانمان که خیاط محترم با اینکه کارش خیلی درسته و حتی هوس جای دیگر رفتن هم نکرده ام تاکنون، ولی بدقول می باشد اندکی..

آقای درویش پور گفته بودم مهرنوش داره عروس می شه؟! می بینید چقدر بزرگ شده؟ باورم نمی شه هنوز.. خانومی شده دخترمون..

پ.ن: مهرنوش جان پس فردا نیایی یقه ام را به جرم شایعه سازی بگیری.. من بی تقصیرم! اینا اشتباه گرفتن..
این مهرنوش، این مهرنوش نیست!

Sunday, November 19, 2006

تعطیل جات


آخر هفته ی خوبی بود با دوستان. با اینکه سفر کاملاً کاری بود و باید برای خرید یه سری از وسایل بار سفر می بستم ولی از تمام فرصت ها استفاده ی مفید نمودم!
دلم هم حسابی تنگ شده بود برای دوستم ولی دختر خوبی بودم و گذاشتم راحت بخوابه و زیاد حرف نزدم باهاش!
و برعکس پیش بینی صالح من اصلاً قصد ندارم تو بلاگ بنویسم نمایشگاه عکس را با خمیازه های صالح به پایان رسوندیم!
.
پ.ن: برای دوستانی که پرسیدن درباره ی عکس..
از سمت راست به چپ: کفش من، کفش سمیرا، کفش دنیا، کفش سمیرا !!

Wednesday, November 15, 2006

کارگاه گرافیک


پ.ن: دارم می رم سفر.. و شنبه برمی گردم.

Tuesday, November 14, 2006

همین نزدیکی

تربیت بدنی 1 را ترم پیش گرفته بودیم ولی کلاس تشکیل نشد.. شهریه اش ماند برای این ترم. یک کلاس در سالن و 4 تای دیگر در استخر.. که سالن هم کنسل شد و حق انتخاب هم تعطیل و همه پیش به سوی استخر.
جلسه ی سوم کلاسی که دیروز تشکیل شد مربی بچه ها را فرستاد عمق 3 متری..
فاطمه می گه لبه ی سیمانی استخر از دستم در رفت. یادمه داشتم می رفتم زیر آب و صدای جیغ بچه ها را یه لحظه شنیدم و دیگه هیچی.. فقط می دونم حس کردم دارم می میرم ولی باورم نمی شد.. و هیچی یادم نمیاد تا وقتی که به هوش اومدم..
بچه های دیگه هر کدوم خودشون را به یه گوشه استخر آویزون کرده بودند که زیر آب نرن و از مربی خبری نبود.
منا پرید تو آب و فاطمه را آورد بالا و تازه مربی سر رسید..
ولی فکر نکنید مثلاً پرید تو آب اون موقع! مربی پریود بود.
دارم فکر می کنم به جون بی ارزش ماها که بستگی پیدا کرده به پریود بودن و نبودن مربی استخر! به نبودن ناجی.. به عدم احساس مسئولیت مربی که ول کرده و رفته.. به اینکه اگه بین این 20 نفر منا هم شنا بلد نبود مثل بقیه... یک واحد ناقابل تربیت بدنی چقدر ارزش داره که جون یک آدم را بگیره؟
یه حس بدی وجودم را پر کرده. آدمی که هر روز می دیدمش، شوخی می کردیم، سر به سر هم می ذاشتیم، می خندیدیم...
خدایا شکرت که سالمه..

!


Monday, November 13, 2006

رسم !

الی گفت درستش اینه که دختر مجرد سر عقد نباید باشه. گفتم این حرفها مال قرون وسطی ست! چه تأثیری می تونه داشته باشه تو حالا اونجا باشی یا نباشی..
مامانش گفت نه! این چیزها شوخی نیست. درستش اینه که دختر مجرد و زن مطلقه یا بیوه نباید سر عقد باشه.
گفتم منکه سر عقد سیامک بودم و چی شد مثلاً الان؟! مرز بندی هم نکرده بودند.
الی گفت اشتباهه این کار. باید به این رسوم احترام گذاشت. بیخود نیست!

یادم رفت از الی بپرسم یعنی مامانت چون مطلقه ست موقع عقدت نبود؟!

پ.ن: مشکل من اجازه ی حضور داشتن و نداشتن نیست احیاناً!

Sunday, November 12, 2006

سواد داری؟

خانم شمارشگر! اسم و فامیلی ام را پرسید و اینکه چندنفریم و اسم دینا را هم نوشت. گفتم دانشجو هستیم. تاریخ تولدمون را یادداشت کرد..
گفت دانشگاه شمال درس می خونی؟ گفتم نه! نیما.. و اضافه کردم بین آمل و محمودآباد ه..
گفت چند وقته اینجا هستید؟ گفتم دومین سال ه. گفت همینجا بودید؟ گفتم آره. گفت انگار صاحبخونه ی خوبی دارید که همینجا موندید.. گفتم آره، بد نیست..
نگاهی به پرسشنامه اش کرد و چند تا سؤال دیگه.. و جواب را نوشت.
پرسید: سواد دارید؟!!

پ.ن: نمی دونم دانشجو بودن چه افه ای داره که بخوام مسئول سرشماری را باهاش مفتخر کنم! فکر می کردم لزومی نداره همه ی سؤال ها را بنویسم و همینکه ذکر کنم چه جوابهایی داده شده کافی باشه! در حالیکه همون اول که فهمید دونفر ساکن این خونه هستیم، پرسید دانشجو هستید و جواب مثبت گرفت.. حتی در پرسشنامه مکان تحصیل پرسش نشده ولی این خانم از من پرسید ولی یادش نبود خوندن و نوشتن باید بلد باشم حداقل!!
عمو اروند هم تو کامنت ها یه خاطره ی مشابه را نوشته..

Saturday, November 11, 2006

..



نتیجه ی اخلاقی: عنوان یک پست مهمتر از خودش هست!

Wednesday, November 08, 2006

خونه ی من

آخر هفته ی شلوغ با کمبود وقت در انتظارم هست.. هنوز وقت نکردم حتی به مهسا زنگ بزنم و بگم اومدم خونه.. به زهرا هم باید زنگ می زدم و برای جمعه هماهنگ می کردم که با هم بریم عروسی پریسا. امروز هم به خرید کادو و دیدن دخترعموها گذشت که یکیشون تولدش بود و اون یکی هم داره می ره و یک ساعت دیگه برای خداحافظی می رویم پیشش.
فردا یادم باشه زنگ بزنم آرایشگاه .. فقط امیدوارم تو این سیلی که باریدن گرفته الان، مثل دوهفته پیش تا نوبتم شد برق آرایشگاه قطع نشه و مجبور نشم برگردم خونه و اهل خونه را بسیج کنم که یه فکری به حال موهام کنن..
فردا صبح باید بجای بابا برم رشت. خاله شهرزاد را هم بیاریم خونمون.. بعدازظهر هم چندین کار را باهم انجام بدم! کاش می شد بیشتر خونه بمونم... دلم نمی خواد برگردم آمل!!

قالب فعلی را هم آقای اشکان(بلاگچین) زحمتش را کشیده.. آرشیو فتوبلاگی که این گوشه اضافه شده با آرشیو عکسهایی که تو بلاگر هست برابره.. یعنی هر بار که عکسی تو مهرواژ گذاشته بشه تو فلیکر هم خواهد بود..
فقط هالو اسکن جواب نمی ده تو قالب و کامنتهای قبلی نیستن دیگر..
دست آقای اسمشو نبر (انتهای ستون کناری اسمش هست!) و آقای بلاگچین درد نکنه که زحمت قالب مهرواژ را کشیدند.. آقای بلاگچین هنوز پاش نرسیده به شمال قول آپگرید کردن لپ تاپم را هم دادن که فقط امیدوارم فرصتی بشه و بتونم میون این شلوغی ها ببینمشون..
در ضمن بتای بلاگر اینجا فیلتر نیست! بلاگ رولینگ هم سالمه، فلیکر هم همینطور.. فیلترینگ تو مازندارن دیوانه شده انگار فقط!

Tuesday, November 07, 2006

آینده سازان



حیاط دانشگاه

Monday, November 06, 2006

فیلترینگ بی مغز

حرف می زدم با پریسا و نیم متری با سیاوش فاصله داشتم که یهو یه چیزی خورد به پشتم و تق صدا داد! دستم تیر کشید و نمی تونستم تکونش بدم. الهام سیاوش را نشونه گرفته بود ولی نزدیک بود بخوره به دماغ عماد و درست از چند میلیمتری اون رد شد و سنگ خورد به من..
سعی کردم بخندم و به روی خودم نیارم ولی اشکهام بی اختیار سرازیر شد.. - الان خوبم! -
هم کلاسی های محترم هم از فرصت استفاده کردند و سوژه ی مناسب برای عکسشون یافتند!

می دونی از چی حرصم می گیره خانوم عزیز؟ تویی که دفعه ی قبل نتونستی فیلمت را خودت بپیچی.. تویی که هنوز داری دور خودت گیج می زنی و هر چیزی که استاد می گه را چندبار دیگه باید برات توضیح داد.. تویی که اینبار بعد از 7بار نتونستی فیلمت را بپیچی و آخرش استاد رفت و جمعش کرد برات.. تویی که باز نتونستی این کار را کنی و از بقیه کمک خواستی تا کارت را انجام بدن.. تویی که...
درست وقت عصبانیتِ من از دست وسیله های خرابی که باعث شد فیلمم گیر کنه و به مشکل بربخورم و نیاز داشتم به کمک یکی دیگه (کسی که کارش بهتر باشه!) هی کنار گوش من نگو بده من درستش کنم برات و من بلدم و درست می کنم برات..
تنها کاری که تونستم کنم این بود که حرفت را نشنیده بگیرم و نتونستم بهت بگم نمی تونم فیلمم را بسپارم دستت چون امیدی به سالم تحویل گرفتنش ندارم!

داشتم فکر می کردم به 11 سالگی خودم.. به 11 سالگی کیان مهر .. و 11 ساله های 10 سال دیگه...

یه اتاق و آب و غذا که این حرفها را نداره عزیز من..

باز که بلاگ رولینگ فیلتر شد! فلیکر هم فیلتر نبود تا چند روز پیش ولی الان فیلتر می باشد. مسخره ست واقعاً..

حالا که خیر سرمون به بتای بلاگر نقل مکان کردیم، فیلتر شده!! من چجوری بلاگ آپ کنم آخه؟! چقدر آدم می تونه بی شعور باشه؟!

Saturday, November 04, 2006

یه لحظه..

ببخشید.. می شه چند ثانیه از وقتتون را به منم بدید؟
متأسفانه این چیزی که اینجاست سنگ نیست! دل ِ ... تنگ می شه..


پ.ن: آقای هاله ی نور می شه به جای فتوا دادن یه فکری برای وضعیت اسفناک مخابرات کنی و هی این خانومه نره رو اعصاب و نگه " تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد! " .. می شه به نظرت؟!

Friday, November 03, 2006

انگار مغزم برای درس و مشق کم میاره و زود خسته می شه!
تمام امروز به مهمون بازی و آخرش هم رسید به انتخاب مدل لباس و من خوب بودم! حالا که نشستم سؤال ها را بنویسم مغزم رکود کرده!! - اینا را نوشتم که بدانی فعلاً ای میل نمی زنم و سؤال هام حاضر نیست!! شرمنده ی روی ماهت -
دخترعموها هم وقت گیر آوردن یهو سورپرایزینگ!! راه انداختن!
این از اون یکی که 20 آبان از ایران می ره و هفته ی بعد باید برویم خانه محض خداحافظی. آآآآآآآآآآی من تو را نمی بخشم بی شرف! هفته ی قبل که ور دلم نشسته بودی و گل می گفتی و گل می شنیدی نمی تونستی دهنت را باز کنی و بگی دارم می رم؟! گیرم که کارات درست نشده بود. منم غریبه بودم؟! خوب وقت حرف که می شه با من از همه صمیمی تری.. منو بگو گول صمیمیتت را خوردم!
این هم از آن یکی که هفته ی بعد بله برون است و ماه محرم نیامده عقد و عروسی!

Wednesday, November 01, 2006

فراخوان عمومی نیازمندیها

1. به یک هنرمند معاصر با چند اثر شاخص جهت بررسی آثارش نیازمندم!

2. از اونجایی که آدم موقع فکر کردن بهتره به امر وبلاگ خوانی مشغول نباشه! موضوعی که برای تحقیقم پیشنهاد دادم و در کمال تأثر استاد قبول کرد به کمبود منبع برخورده! هر مقاله معتبر و کتاب (وجود داره؟!) درباره ی وبلاگ و خبررسانی می شناسید معرفی کنید و دعای خیر منو توشه ی راهتون کنید!

بیایید همه با هم در این امر خیر و دنیاپسندانه - دنیا ایهام داره!- شرکت کنیم..

پ.ن: شماره 1 حل شد!
مانده است کمبود منبع شماره ی 2 که دوستان وبلاگهایشان را در طبق اخلاص گذاشته اند!

Tuesday, October 31, 2006

برای درست کردن مجله به گروههای 4 نفری تقسیم شده بودیم. هر گروه یک موضوع و نام مشترک برای مجله اش داشت ولی همه ی کارها انفرادی بود غیر از مطالب داخلی مجله که باید با هم جمع آوری می کردیم و مطالب مشترک را با صفحه بندی ِ خودمون، اجرا می کردیم.
جلسه ی اول که قرار شد گروهامون را تعیین کنیم مینا به من و دینا و مسعود گفت هم گروه باشیم و هر 3 در عالم رودروایسی و دوستی گفتیم باشه! موضوع مجله را هم پیشنهاد داد و چون فکر می کردم موضوعات مورد علاقه ی من گزینه ی دلخواهشون نخواهد بود نظر مینا و مسعود را قبول کردم و کار شروع شد.
بعد از اینکه اسم مجله را انتخاب کردیم و اسم پیشنهادی من مورد قبول واقع شد، باید برای لگو طرح می زدیم. جلسه ی بعد که رفتم سر کلاس بابک بدون اینکه ازش خواسته باشم، برام طرح زده بود. منم دادم به استاد و تـایید شد!
مینا با اینکه موضوع دلخواهش را داشتیم کار می کردیم و قرار بود کم کم مطالب داخلی را هم جمع کنیم فقط چند بار به من گفت چیزی پیدا کردی؟ یا سرچ کن و ... دیدم آخرش هیچی از این آدم نمی رسه و فقط اولش می گفت عکس ها را من میارم و آخرش ما باید همه چیز را جمع و جور کنیم تازه اگه جامون نذاره با این وضع سر کلاس اومدنش که دیر میاد و زود می ره!
وقتی که قراره هر کس یک مجله برای خودش داشته باشه پس عملاً چه گروه باشه و چه نباشه فرق چندانی نمی کرد برامون غیر اینکه وقتی در قالب گروه باشه همش انتظار داری به ازاری زحمتی که داری می کشی و وقتی که می ذاری بقیه ی اعضای گروه هم فعالیت داشته باشن و وقتی اکتیو نباشن خواه ناخواه تو را هم دلسرد می کنن.
با استاد صحبت کردم و قبول کرد که من و دینا با هم کار کنیم با یه موضوع دیگه!
نمی دونستم این کار چقدر تأثیر مثبت توی روحیه ام داره. با اینکه دوباره باید از اول شروع کنیم ولی یه حس آرامش بخشی پیدا کردم. امروز پر کارترین جلسه ی کاریم بود و برعکس جلسات قبل نه بی حوصله بودم و نه از زیر کار در رفتم..

Monday, October 30, 2006

به این نتیجه رسیدم پس انداز لازمه! اونم برای آدمی مثل من که هیچ وقت حساب کتاب نداره خرجش و هیچ وقت نمی فهمم چقدر خرج کردم و اصلاً پولم چجوری خرج شد و چقدر داشتم..
هر بار هم که سعی می کنم مدیریت داشته باشم رو دخل و خرجم باز طبق عادت رفتار می شه و چند وقت بعد یادم می افته..

امروز برای اولین بار رفتیم فیلم هایمان را ظهور کنیم.. یه مقدار استرس داشتم و می ترسیدم تو تاریکی نتونم فیلم را در بیارم و بپیچم دور حلقه و بر عکس بقیه یکبار هم تمرین نکرده بودم. قبل از اینکه برم تو تاریکی مطلق حلقه فیلمی که بچه ها باهاش تمرین می کردن را پیدا نکردم..
و گفتم هر چه بادا باد! ولی سخت نبود خوشبختانه و با موفقیت فیلم به ظهور رسید و یه ذره به خودم امیدوار شدم مخصوصاً که آدمهای گیج تر از خودم را دیدم!! و زیاد عکس هام نسوخته بود با توجه به اینکه همشون بدون نور سنجی بود و تقریبی دوربین را تنظیم کرده بودم.

یه چیزی دیگه که فهمیدم اینه که وقتی بیش از حد روی یک ویژگی و یا توانایی و یا نقطه ی ضعف یا قوتم دست می ذارن و ازش حرف می زنن خودم را می بازم! تا حد معقولش تشویق کننده است و حرکت پیش رونده داره ولی وقتی تعریف ها در حدی می شه که می دونم این من نیستم و از توانایی هام بیشتره موقع کار استرس پیدا می کنم!
یکیش هم عکاسی! من خیلی دوسش دارم و لذت می برم ازش.. ادعایی هم ندارم ولی بعضی ها این علاقه را با توانایی اشتباه می گیرن! اینکه فکر می کنن چون من به این رشته علاقه دارم و دوست دارم کار کنم توش پس باید کاملاً بلد باشم و یا از بقیه جلوتر باشم.
نمی دونم.. انگار می ترسم از کار کردن و طرح زدن.. و شاید به همین دلیله که دنبال کار نمی رم و منتظرم یکی بیاد و بهم پیشنهاد کار بده در حالیکه در بدر دنبالش هستم ولی یک قدم هم حرکت رو به جلو برنداشتم تا حالا.

Sunday, October 29, 2006

سربازها باید دو روز بروند خانه
زن هاشان پریود نباشند باید
بروند شب در زیر چراغ خاموش اتاق
سرباز به دنیا بیاورند
هنگ های زیادی مفقود است
ما به فوج فوج سرباز محتاجیم


از بیانات سردار ِ سر ِ دار رفته

Saturday, October 28, 2006

آخر هفته ی خوبی بود با همه ی بدیهاش* و این تعطیلی چند روزه هم فرقی به حال من نمی کرد.. تمام آخر هفته هام خالیه! ولی خواهر کوچیکه حسابی حال کرد.. چرا ما مدرسه می رفتیم آقای هاله ی نور فتوای تعطیلی نمی داد؟!
فقط سبب ساز این شد که دیروز به جای 3 ساعت و نیم، 6 ساعت و نیم در راه باشیم!! 2 ساعت و نیم تو کمربندی چالوس بودیم.. شانس آوردیم هنوز به جمعیت 120 میلیونی نرسیدیم و از خونه بزنیم بیرون، جاده ها به مرز انفجار می رسه..
ولی 9 تا بچه خیلی ایده آله!! یک ساعت اضافه کاری هم می گیری.. بچه ها را ولو می کنی تو کوچه و برای خودشون بزرگ می شن! هر غلطی هم کردن، به صفشون می کنی و گوششون را می پیچونی تا آدم شن!
اگه جایی را سراغ دارید که بدون کار کردن هر ماه حقوق و اضافه کاری را می دن خدمتتون، به منم معرفی کنید! بفهمم چنین خری وجود اصلاً؟!


* بدی که نه.. شاید اسم بدشانسی بزارن روش! ولی خاطره شده..

Wednesday, October 25, 2006

صدای مامان از دور میاد که می گه کار داشت، می خواست کارای دانشگاهش را انجام بده.. بابا می گه در طول هفته چه کار می کنی پس؟ همشو گذاشتی برای الان؟ می گم 8 صبح می رم تا 5 بعدازظهر، مشق هام را باید آخر هفته بنویسم نه طول هفته..
می گه دینا کار نداشت؟ تو تکلیف هات را گذاشتی برای الان؟ می گم دینا هم تکالیف عکاسیش را قراره انجام بده. نیازی نداره بشینه یه جا و بنویسه! دینا دلش خواست الان بیاد، من هفته ی بعد..
بابا می گه من باید هر هفته پاشم بیام دخترم را ببینم؟! چرا به فکر پدر و مادرت نیستی؟ می خوان بچشون را ببینن.. می گم بابا جان خب هفته ی بعد میام! منکه قرار نیست تا ابد همین جا بمونم.
می گه حالا که تعطیله و همه می تونستیم دور هم باشیم... می گم چه فرقی می کنه برای من؟ منکه هر هفته 4 روز تعطیلی را دارم. می اومدم خونه هیچ کاری انجام نمی دادم. مشق هام می موند.. خاله اینا هم که دارن میارن..
می گه سنت عید اینه که خانواده دور هم باشن.. می گم این عید من نیست! عید کساییه که یک ماه روزه گرفتن.. نه من که ماه رمضون و غیر رمضون فرقی به حالم نداره..
می گه می دونم فرقی برات نداره! ولی می اومدی، دور هم بودیم، با هم می رفتیم عروسی ارس...

خداحافظی که کرد.. غصه ام شد، بغض کردم و وجدان درد گرفتم.. ترم های پیش یک ماه هم نمی رفتم خونه بابا زنگ هم نمی زد. نمی دونم این ترم چرا انقدر دل نازک شده. دوهفته قبل هم که رفتنمون کنسل شد زنگ زد بیاین، مامانتون می خواد بره سفر بیاین پیش من!
وسایلم را جمع کردم، می رم خونه..

Monday, October 23, 2006

چقدر خره

باز که بلاگ رولینگ دیوانه شد!

Sunday, October 22, 2006

توضیح نامه

نمی دونم کجای این پست نوشته بودم با دینا رفتم تهران؟! گیرم که نوشته بودم و گیرم که رفته بودیم اصلاً. لابد دلیلی نبوده یا وقت نداشتیم یا فرصت نشده شما را زیارت کنم..
اینجا یه مکان خصوصیه! وبلاگ منه، مال منه و هر چی هم دلم می خواد از خودم توش می نویسم.. دلیلی نداره بعضی ها مدام گفته های دینا را با نوشته های من هماهنگ کنن احیاناً !!
دوست ندارم اینجا باشه مکانی برای چوب زدن زاغ سیاه من و خانواده ام! اونایی هم که جنبه ندارن روزمره های زندگی منو بخونن، لطفاً نخونن که باعث مزاحمت برای من و خانواده ام نشه!
اگه ادامه پیدا کنه مجبور می شم اینجا را ببندم و برم یه جای دیگه یا اینکه از خواهرم ننویسم که بعضی ها مثل طلبکار و متهم باهاش برخورد نکنن! خوبه هیچ صنمی ندارید با هم و دوست پسرش نیستی و اینهمه انتظار بیجا داری!
دلیلی نمی بینم توضیح بدم ولی این خانم تمام مدتی که تهران بودم همراهم بود و همچنین این آقا منو دید و می تونن شهادت بدن که من تنها اومدم و تنها رفتم و کوچه ی علی چپی در کار نبود. خواهرم را هم سپرده بودم به ایشون در سمنان و حسابی هم بهش خوش گذشته و تو جیبم قایمش نکرده بودم!
بچه بازی هم حدی داره! اینهمه آدم اینجا را می خونن و شماره موبایل و خونه ی منو هم دارن ولی دستشون درد نکنه که آدم را از نوشتن پشیمون نمی کنن!
تا الان هم صبوری کردم چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم..
کلاس هایی که حوصله ندارم را نمی رم دیگه. دیدن استاد چاپ و شنیدن چرت و پرت هاش حالم را بدتر می کنه!
با اینکه تمام دیشب خواب درس و کلاس و کارگاه می دیدم.. ولی خواب تجویز بهتریه!
از این این دنیای فعلی خوشم نمیاد! این نقش سازگار نیست با من.. و دارم می جنگم با خودم که نمی دونم به کی و برای چی ثابت کنم هیچ اتفاقی نمی تونه افسرده ام کنه شاید..
خسته شدم از کلام.. از حرف شنیدن و گفتن. کاش برای یکبار هم که شده دست از حرف و کلمه برمی داشتی و یک قدم حرکت می کردی..

Saturday, October 21, 2006

چهارشنبه می دونستم بعد از کلاس 8 تا 10 می خوام برم سمنان. از آمل ماشینی برای حرکت نیست. گفته بودند بعدازظهر ها ترمینال بابل اتوبوس داره. زنگ زدم و گفت فقط 8:30 صبح بوده که ماشین رفته. تا ساعت 12 باید صبر می کردم تا آری کلاسش تمام شه و پرس و جو کنم که خودش چجوری می رفته؟!
وسیله هامو ریختم تو کوله ام، با دینا رفتم قائمشهر و بعد هم سمنان.. فکر نمی کردم انقدر نزدیک باشه ولی راه زیادی نبود و ساعت 4:30 پیش فیروزه بودیم.
پنج شنبه سر از تهران در آوردم و قرار بود بعدازظهر همون روز برگردم که ماندگار شدیم و صبح جمعه برگشتم سمنان.. بعدازظهر رفتیم شهمیرزاد ولی هوا تاریک و بارونی شد و نشد عکس بگیرم! - احتمالا هرچی هم گرفتم باید سوخته باشه- شنبه ظهر هم برگشت..

Tuesday, October 17, 2006

یا تو یا یکی دیگه *

گفت پسره هم سنی نداشت! 23 سالش بود.. پدرش می گفت یک هفته ست پسرش را زندانی کردن.. چند روز بعد از عقد زنش رفته و حالا هم مهریه اش را اجرا گذاشته!
وسط اظهار نظرها که قسط بندی می کنن و اینی که نداشته چرا 400 سکه مهریه زنش کرده که حالا مونده تو کارش و .. بحث عشق و عاشقی...
گفتم پسر 23 ساله اصلاً غلط کرد زن گرفت!
نامزد الی یهو ساکت شد و رفت تو هم ..
منصوره به نامزد الی اشاره کرد و زد زیر خنده.. گفتم البته بلا نسبت شما!!

پ.ن: از گلو درد خوابم نمی بره .. باید انقدر خسته باشم که بیهوش بشم احیاناً!! یادم می ره یه شربتی، قرصی، چیزی بخرم..
خوبه همه مثل من قصد سفر کنن! اگه خدا خواست و رفتم و بازگشتم، می نویسم چجوری!

* یا تو یا یکی دیگه !!

Monday, October 16, 2006

می شه من مشق هام را ننویسم؟!

امشب خسته بودم.. گیج می زدم! سرم هم درد می کند به شدت.. ولی دیدن دوستان خوب بود.

لعنت به تمام کلاس های 8 صبح!! عذابی بالاتر از این هنوز نازل نشده که 7 صبح از خواب بیدارت کنن!
نمی خوام بیدار شم ولی مجبورم بیدار شم!

مشق نمی نویسم امشب!

Saturday, October 14, 2006

دیشب که مجبور به ریست کردن سیستم شدم، برای محکم کاری هم که شده امروز تا از خواب بیدار گشتم زنگ زدم به پسرعمو جان که لب تاپ را ببرم پیشش ویندوزش را عوض کنه که یکی دو هفته ی دیگه به مشکل برنخورم در دیار غربت!
زنگ زده می گه به میزان بسیاری ویروس موجود است! .. فعلاً با اکانت منا جان و پای سیستم ایشون روزگار می گذرانیم!
نمی فهمم چجوری روزها می گذره.. چهارشنبه اومدم خونه و فردا صبح باید برگردم و از دوشنبه باز دانشگاه.. هنوز شروع نشده خسته شدم. دانشگاه رفتن هم مزخرفه!! اینجا هم که شده ماجراهای من و دانشگاه!!
به تنوع نیازمندنم! یک جمع دوستانه، ولگردی به میزان بسیار با دوستان و خنده به میزان نامحدود.. خنده و شادی خونم کم شده!

باباجان تولدت مبارک! ..

Thursday, October 12, 2006

تپه های باستانی نیما



کارگران مشغول کند و کاو حیاط پشتی دانشگاه هستند!
نقل است که دارن محیط را برای دانشجویان مرمت و باستان شناسی آماده می کنن تا احیاناً به کمبود امکانات و فضای کاوش برنخورن!

پ.ن: تولدت مبارک شهلا جون!
برای تبریک گفتن هم می تونید برید اینجا. وبلاگ خودشون دچار مشکلات فنی می باشد.

Monday, October 09, 2006

باور کن استاد!!

می گه 10 دقیقه من از خودم می گم و بعد شما خودتون را معرفی کنید. فقط هم به گفتن یک اسم و فامیل بسنده نکنید. دوست دارم بیشتر باهم آشنا بشیم. بهتره حداقل 3 دقیقه درباره ی خودتون صحبت کنید.
سکوت..
10 دقیقه نشد؟!
خمیازه های کشدار.. چشمهایی که گاه گداری روی هم می رن. ذهن هایی که دیوار کلاس بیشتر فشار میاره، خفه می شن.. فضا تیره تر می شه..
سکوت..
10 دقیقه تمام نشد؟!
شد یک ساعت و نیم.. نوبت به معرفی هیچ کدوم از ما نرسید.. حتی در حد گفتن یک نام..
20 دقیقه آنتراک!! سر وقت بیاید که درس را شروع کنیم..
برای دیدن چه چیزی لازمه؟! نور.. و هزار بار توضیح می ده تا تو مغزمون بره که برای دیدن به نور لازمه و اگه نور نبود نمی دیدیم! .. پس بیخود نیست تو تاریکی نمی تونیم ببینیم! نور نبوده..
اصول بعدی چیه؟ با پیش فرض اینکه جسم وجود داره و این جزء اصول نیست..
زل می زنیم به هم و به استاد.. صدایی در نمیاد. استاد فاتحانه به کودن های کلاس نگاه می اندازه و سؤالش را چند بار تکرار می کنه.. مینا که تازه اومده سر کلاس می گه جسم!! نگاهها بر می گرده به سمتش..
آخرین جرقه های امید استاد تمام می شه و می گه " چشم "
آفرین استاد!! شما برنده ی این ماراتن سخت بودید!
جشم ها دوخته می شه به ساعت.. یکی می پرسه استاد چه ساعتی درس تمام می شه؟! استاد می گه 5 !
آه..
فکر نمی کردم 4 ساعت کلاس عکاسی انقدر کشدار و خواب آور باشه! استاد ن چرا استعفا دادی؟! برگرد..
خب حالا نور هست، چشم که سازنده ی تصویر هست هم وجود داره.. با یک سری اشکال روی تخته هم اینا را با میخ و چکش پیوست مغزمون می کنه!!
دیگه وجود چه چیزی لازمه؟!
اینایی که من دارم می گم را کلاس اول دبستان هم خوندید!
اول دبستان.. بابا آب داد! و مامان غذا درست کرد لابد.. استاد چاپ دستی پرسیده بود مبانی 1 و 2 را گذروندید؟ گفته بودیم آری! و گفته بود پس چرا من نمی بینم تو طرح هاتون؟! مسعود گفته بود تغذیمون نامناسب بوده استاد!!
تا وقتی ما مغز نداشته باشیم این تصویری که در چشم تشکیل شده به چه دردی می خوره؟ همینکه یه تصویر درست بشه کافیه؟! نه...
نبودن مغز!! در آفتاب بخار شده بود.. چیزی باقی نمانده. ته مانده هایش هم میان پرحرفی های شما تیلیت شد.. محو شد و رفت.. باور کن استاد!!

پ.ن: تولدت مبارک عسلی جونم

Saturday, October 07, 2006

همه ی فرزندان مادرم

اکثر بچه های فامیل به نوعی بچه های مامانم هستند! دخترعموم الی که ادعای دختر ارشد مامانم را داره و بنده حقی در این مورد ندارم.
پسرخاله ام تا قبل از ازدواج مامانم، مامانش را به اسم کوچیک صدا می زد به مامانم می گفت مامان و فکر می کرد مامان ِ من، مامانشه!
تازه مامانم نوه هم داره!! پسرعمه ام تا بچه اش یه چیزیش می شه و احیاناً سرفه می کنه به مامان خودش که ور دلشه و یا مادر خانمش زنگ نمی زنه. با مامان تماس می گیره و مشاوره می گیره!
امسال هم که هیفا دانشگاه بابل قبول شد اضافه شد به خانواده.. برای اولین بار خودش و خانواده اش را که برای ثبت نام اومده بودند دیدم.
فعلاً یه قسمت از مسئولیت تنها نموندن هیفا و غصه نخوردنش و حتی یه سری کاراش افتاده رو دوش من. تریپ وظیفه ی خواهرانه انگار!!
تازه مامانم دیگه هر چی برای ما می خره و می پزه و می آره.. هیفا سهم برابر داره! - حسودی نمی کنم! قصدم بیان نداشتن تفاوت بود –
دیروز رفته بودیم خونه ی الی اینا! به مامان می گه حیف مهرنوش نیست تا یه عکس با همه ی دختراتون داشته باشید!!
امروز مامان می گفت دخترعمویمان دانشگاه شهر ما قبول شده.. بابا و مامان پیشنهاد دادن ساناز بمونه پیششون!

پ.ن: همکاری با بلاگچین

Friday, October 06, 2006

اشتباه از من بود..

اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی فردا برایت پست می کنم و گفتم نه! فعلاً نه..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی باقلوا برایت بگیرم یا پشمک یا ...- یادم نیست! - و گفتم نمی دونم!
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی خب از همشون می خرم برات، بعد تصمیم بگیر کدوم را دوست داری؟ و گفتم باشه!
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی چرا فردا نه؟ و گفتم صبر کن فعلاً..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی چجوری نگهشون دارم؟ می خورنش! و گفتم اشکال نداره خب.. و گفتی نه! برای توئه. چرا نفرستم؟
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتم تا فردا شب صبر کن. بعد می گم. و گفتی باشه! این یه شبم روش..
و کمی بعد پرسیدی: تو که می گی. مگه نه؟!
گفتم نه! امکان نداره..
و هی اصرار کردی و خواهش کردی و اصرار کردی..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که گفتی قول می دم هیچی نگم تا فردا شب، حتی یک کلمه! بگو.. و من گفتم..
اشتباه از من بود.. درست وقتی که باور کردم! باور کردم که سکوت می کنی و هیچی نمی گی..
که به قول خودت داری هیچی نمی گی! حتی یک کلمه.. بجاش می خوای بیای!! که ببینی کی جرأت داره جلوت زیر اون ورقه را امضاء کنه..
اشتباه از من بود.. از من! که باور کردم تو زور نمی گی شاید!
اشتباه از من بود! از من.. که فکر کردم زندگی منه و باید برای یک بار هم که شده یک تصمیم درست بگیرم. تصمیمی که نزدیک 2 سال به تأخیرش انداختی..
اشتباه از من بود! از من.. که مدارا کردم.. که با دنیا جون و عزیزم و فدات شم و قربونت برم خر شدم و خفه خون گرفتم و چیزی که شما می خواستید را ادامه دادم.
اشتباه از من بود! از من.. که نمی دونم چرا تصمیم های زندگی ِ من، داره قاطی می شه با تو و این حق را به خودت می دی که فکر کنی این یعنی بازیچه کردنت!
نه!! بازیچه ی من نیستی.. اینم زنده گی تو نیست! مال منه.. دوست دارم براش تصمیم بگیرم. دوست دارم بهای خواسته هام را بپردازم. حتی اگه به نظر همه اشتباه و احمقانه باشه.
اشتباه از من بود که روی حرف و قولم نایستادم و تا قبل از عملی کردن تصمیمم بازگوش کردم.. که حالا باید بدهکار باشم.
هیچ وقت به این اندازه برای انجام کاری مطمئن نبوده ام! باور کن..

پ.ن: خوبه که به این نتیجه رسیدی که نباید جلوی اجرای تصمیمم را بگیری و سعی کنی به نظرم احترام بذاری!

پ.ن2: به پست قبلی هم توجه کنید خانم های بلاگر عزیز..

توجه

خانوم های بلاگر نازنین لطفاً یه سری بزنید اینجا و توضیحات غزل عزیز را بخونید، و اگه دوست داشتید این پرسشنامه را پر کنید.
زیاد وقتتون گرفته نمی شه..

Thursday, October 05, 2006

پای منبر حاج آقا

تاکسی که ایستاد، نشستم صندلی جلو و دو تا خانوم پشت.. نفر بعدی را ندیدم.
کمی از حرکت تاکسی نگذشته بود که خانم ها پیاده شدن. به محض اینکه در بسته شد صدای مسافر آخری در اومد.. یک قدم راه که دیگه تاکسی نمی خواست. اونوقت می گن چرا خانم ها انقدر مریض می شن.. به خاطر اینه که یک قدم راه نمی رن. تمام بیماریشون از تنبلیه! هزار تا مرض می گیرن فقط برای اینکه ورزش نمی کنن. چربی و اوره و فشار خون می گیرن.. چربی دور قلبشون هی زیاد می شه.. چون تحرک ندارن..
حاج آقای عمامه به سر و عبا پوش هی گفت و گفت و گفت ..
پیاده شدم، گفتم خوب نیست تو ماه رمضون پشت سر بنده های خدا غیبت کنید..
و در را بستم.


پ.ن: کسوف هم فیلتر شد! نامردا..

Wednesday, October 04, 2006

من و مشق های نوشته نشده

از الان باید شروع کنم و کم کم مقاله ها و تحقیق هایی که استاد های گرامی فرموده اند را آماده کنم و هنوز موضوع هم ندارم.
برای هنر در تمدن اسلامی باید با یک هنرمند معاصر مصاحبه کنیم و یا یه مقاله درباره ی هنرمند معاصر و کاراش بنویسیم و یا نقد یک هنر معاصر البته همش در حوزه ی هنر و جامعه و هنرمند اسلامی!!
برای کارگاه گرافیک هم باید یه مجله ی حداقل 25 صفحه ای طراحی کنیم که تمام مطالبش هم کار خودمون باشه و کپی صرف نباشه و یه تحقیق جامع درباره ی موضوع باید انجام شود. که موضوع مجله "بادی آرت" انتخاب شده البته با محوریت هنر خالکوبی و تتو!
برای اصول رساله هم باید تا دوشنبه 5 تا موضوع پیشنهاد بدم تا یکیش تصویب بشه و روش کار کنم.
برای آموزش هنر در مدارس هم یه سری دردسر دیگه داریم که کاش همون ترم اول داشتیم تا رو نقاشی شاگردهای کوچولوم که شناخت نسبی هم ازشون داشتم کنفرانس را ارائه می دادم. حالا باید دنبال بچه بگردم و درباره ی خودش و خانواده اش و شرایط زندگی و زیستی و اجتماعی به اضافه ی نقاشیش اطلاعات کسب کنم!
البته می شه درباره ی یه گروه خاص مثل کودک ناشنوا، معلول ذهنی، پرورشگاه و از این دست هم کار کرد.
خوشبختانه استاد چاپ دستی ازمون تحقیق نخواسته! البته دو جلسه ست گذاشته ما را سر کار و می گه فکر کنید رفتید نجاری تا سفارش چارچوبی که برای چاپ نیاز دارید را بهش می دید ولی نجار متوجه نمی شه ازش چی می خواید (یه چارچوب ساده که چهار تیکه چوب را با میخ باید وصل کنه بهم!! ) بنابراین قلم و کاغذتون را برمی دارید و یه طرح گرافیکی براش می کشید با اندازه های دقیق تا از روی اون براتون بسازه!
و حالا من نمی فهمم نجاری که یه چارچوب ساده را نمی تونه بفهمه اصلاً چرا نجاری باز کرده؟ اونی که نمی تونه حرف شما را برای وصل کردن چوب به هم بفهمه چجوری طرح به قول استاد گرافیکی و پرسپکتیو را می تونه متوجه بشه؟! - همون چارچوبی که در عکس پایین می تونید مشاهده کنید – در ضمن دانشگاه سفارش داده برای همه چارچوب ها را بسازن و سر و کاری با نجار محترم نخواهیم داشت!
نتیجه اینکه فعلاً سر کاریم.. تازه استاد گفته باید همکاری کنیم تا کارگاه چاپ زودتر آماده شه برای شروع کار..
آتلیه ی عکاسی را هم این دانشجویان جان بر کف پاچه خوار! چند روز پیش رنگ زدن و کارهای برق و ایناش را راه انداختن.
به کوری چشم آمریکا ما هیچگونه کمبود امکاناتی نخواهیم داشت تا وقتی که می تونیم آستین هایمان را بالا بزنیم، دیوار رنگ بزنیم و آب حوض بکشیم!

Tuesday, October 03, 2006






فکر می کنم حالا که رفتی یه گروه دیگه* سوژه برای عکسام کم شده..











* موقع انتخاب واحد فقط کافیه یه گروه از بین 5 تا گروه انتخاب کنی. مثلاً وقتی کارگاه گرافیک را با گروه A گرفتی، عکاسی را نمی تونی با گروه B بری سر کلاس! بنابراین همه ی درس هات از اول تا آخر ترم با یک گروه خواهد بود و کلاس مشترکی با بچه های گروه دیگه نخواهی داشت.

Monday, October 02, 2006

خوشبختی

دینا 2 تا بستنی برام خریده..
حمید برام لواشک خریده و هنوز تمام نشده..
مامان 5شنبه آش و غذاهای خوشمزه میاره برامون.. عروسکم را که جا موند رو تختم را هم میاره برام.

بالاخره فهمیدند ما دانشجوی ادبیات فارسی نیستیم! و قبل از گذروندن "فارسی 3" حذفش کردند و امروز 2 واحد دیگه بجاش گرفتم.
جالبه که تازه - ما اولین ورودی های گرافیک اینجا هستیم متأسفانه - فهمیدن 6 واحدی که جزء لیست واحدهامون بوده اضافه ست و برای آیندگان حذف شد! 4 واحدش را که پاس کرده بودیم!

آخییییییش.. این 2 هفته واقعاً خسته شدم انقدر این راهرو را بالا و پایین رفتم و با هر کسی که فکر کردم می تونه کاری انجام بده حرف زدم. بالاخره امروز موفقیت حاصل شد و دوباره با دینا هم گروه و همکلاسی شدم. خیال مامانم هم راحت شد..

پ.ن 1: تولدتون مبارک باشه!
پ.ن 2: ترس ندارم. باور کن!!

Saturday, September 30, 2006

- استاد رفته! استعفا داده! اندی کوروس!!! قراره بیاد بجاش عکاسی درس بده!
انگار عادی تر از این نمی تونه باشه! همونطور که اواسط ترم دوم این استاد را به جای یکی دیگه آوردن و حالا اینم رفته.. تنها استادی که همه بهش امید بسته بودن تا یه چیزی یاد بگیریم از کلاسش.
مدیرگروه می گه شرایطی که ایشون گذاشته بود مقدور نبود و ...
یکی به استاد زنگ می زنه. استاد می گه مدیرگروه گفته هیچ دانشجویی حاضر نیست سر کلاست بیاد.
تو راهرو ایستاده ایم. تنها کلاس شنبه تشکیل نمی شه تا هفته ی آینده که استاد جدید بیاد. هر کس پیشنهادی می ده.. کودتا! اعتراض! تحصن.. بعضی ها هم می گن بی خیال! این ترم را بگذرونید بره پی کارش!
نامه نوشته می شه. خطاب به هیأت مؤسس! هیأت مؤسسی که فقط اینجا را بنا کرده و رفته پی کارش!
نامه ای که ترم پیش به وزارت علوم نوشتیم اثری داشت؟ .. روزهای آخر امتحانات گفتند بازرس فرستادن! رئیس دانشگاه عوض شد.
همه خوشحال که اعتراض قانونمندمان به نتیجه رسیده راهی خانه شدیم برای تعطیلات تابستان..
اول مهر گفتند ریاست موقتی بوده و فعلاً رئیس ندارد دانشگاه.
کاغذ سفید دست به دست می چرخه. کنار شماره ها، اسم و امضا ها نقش می بنده.
ورودی های جدید هم امروز آمده اند. می گفتند 300 نفر! عماد می گه دارن قبر چند طبقه می سازن..
پدر و مادرهای نگران از کنارمون رد می شن! پدر و مادر ساده و سن و سال داری با نگاههای متعجب بدرقمون می کنن. می گم فکر کنم ما را دیدن، دارن می رن انصراف بچشون را بگیرن!
می گفتن اینجا فقط دانشکده هنر قراره باشه. این ترم سر و کله ی حسابداری و مدیریت بازرگانی هم پیدا شد!!
ترم جدیدی ها کوشه ای کز کرده و اشک در چشم به های و هوی و مسخره بازی های این سال بالایی ها که می خندند و اعتراض دارند نگاه می کنن! مینا انگار گوش مفت گیر آورده مخ چندتاشون را می زنه که وقتتون را نذارید اینجا! ما بی عقلی کردیم!
هر کی از دور می رسه چشم ها به سوش برمی گرده و این سؤال.. امضاء کردی؟
مینا می ره و میاد و آمار امضاء ها را گزارش می ده. نامه را ویرایش و پاکنویس می کنم..
گوشه ی راهرو مادری ایستاده و گریه می کنه و زن همراهش دلداریش می ده. باید یه فکری هم به حال ِ روز اول دانشگاه کنن! برای کلاس اولی ها که مدام می گن بچه هاتون را آماده کنید که راحت برن مدرسه و گریه نکنن و از مادرشون جدا شن.. حالا هم برای دانشجوهای جدید!
یکی دیگه مونده تا 70! شاگرد اول گرافیکیا از راه می رسه! تو کارنامه اش فقط یه 19.75 بود! عماد می گه شماره 70 را فقط به خاطر شما نگه داشتیم.. جای اسم و امضای شماست..
امضاء نمی کنه! می گم اجباری نیست برای امضاء کردن.
وقتی تو کمتر از 2 ساعت 69 تا امضاء جمع شده، نفر هفتادم هم پیدا می شه..

Friday, September 29, 2006

پنج شنبه رفتیم بابل. پیدا کردن ایستگاه بابل و گرفتن تاکسی برای دانشگاه علوم پزشکی کار سختی نبود ولی پیدا کردن خوابگاه دختران کار چندان راحتی نبود و آخرش به این نتیجه رسیدیم یه جا بایستیم تا بیان پیدامون کنن!
و از اونجایی که یه قسمتهایی را اشتباه رفتیم، مجبور شدیم برگردیم و منتظر بمونیم.. نکته ی جالب این بود که به راحتی می تونستی سرت را ببندازی پایین و بری تو! کلی هم سوراخ سنبه داشت که عمراً شاید بتونن پیدات کنن! و هیچ بشری را هم در طول مسیر ندیدیم. دریغ از یک آدم که بشه ازش پرسید خوابگاه کجاست؟ اینهمه تابلو داشت یکیشون هم رو به خوابگاه نبود.
موقع برگشتن هم که غصه ی عالم را گرفته بودیم که دوباره باید این مسیر را برگردیم تا به در خروجی برسیم! کاشف به عمل آمد که خوابگاه درست کنار دانشکده دندانپزشکی بوده و از اول می شد از همون در وارد شد و به راحتی به خوابگاه رسید!
در همین حین فرشته ای هم تماس گرفت که کجایی؟! و تا گفتیم در بابل به سر می بریم، گفت ما هم همینطور!! ..و رسوندنمون خونه. شام هم مهمونمون کردن!



پ.ن: چند تا عکس دیگه

Wednesday, September 27, 2006

باز ماه رمضون و سریال های هر روزه..
زن های چادری خوشبخت.. زن های مانتویی بدبخت..
زن های چادری متدین، خوب، مهربون، خانوم، با کمالات.. زن های مانتویی بی دین، بد، بی ادب..

یکی، دو روز پیش تو اخبار اعلام فرمودن جناب سیروس مقدم سریال جدیدش را داره می سازه!
از هم اکنون می توانید منتظر نسخه ی جدید پلیس جوان، ریحانه، نرگس و... باشید.

روزهای کش دار و خواب آلوده ایست!


پ.ن: ابتذال بدون درد

Monday, September 25, 2006

از صبح می رم دانشگاه.. استادهایی که هستند و کلاسهایی که به حد نصاب نمی رسند و تعطیل می شن!
اوضاع دانشگاه هم مثل ترم های گذشته همچنان درهمه و هر ترم بدتر می شه و الان حسابی خر تو خره!! دانشگاه که فعلاً رئیس نداره و هر کی برای خودش رئیس ه و هر کدوم یه فتوا می دن.
مدیر گروه می گه از اول مهر شروع کلاسها! یکی دیگه می یاد می گه از 7 مهر کلاس ها شروع می شه.. حالا هم استادا اومدن و دانشجو نداریم!
اوضاع بیریختی ست به طور کل!! هر روز اعصاب خوردی و جر و بحث و آخرش هم بی نتیجه!

Saturday, September 23, 2006

تولدتون مبارک!

این آقای عزیز که نه دسترسی به اینترنت داره و نه پسورد وبلاگش را به خاطر می یاره.. دیروز تولدش بود! تولدش یه عالمه مبارک باشه!

شادی جون نازنین و عزیزم یک سال بزرگتر شده! تولدت مبارک دوست گلم

مهزاد جون عزیزم فردا تولدت مبارک باشه بسیار!

امیدوارم سال خیلی خوبی را پیش رو داشته باشید پر از شادی و موفقیت.

اکس پارتی

فقط می تونم بگم متأسفم.. توهم زده بالا!

آقای منصور من ازتون عذرمی خوام که با آپلود این فایل روی یک فضای دیگه به ماندگاریش کمک کردم و همچنین راه را برای توهین دیگری به بلاگرها باز کردم.
ای کاش گیلکی را بهتر صحبت می کردی تا از بابت لهجه ی شما و حالت تمسخر آمیزش وقتی برای اولین بار رادیو نوابغ گیلان را شنیدم، ناراحت نمی شدم..
لهجه ی ناشیانه ی شما باعث دلخوری شد و سبب شد توهین ها را جدی بگیرم در حالیکه این آدم حتی ارزش وقت گذاشتن را نداره..

نمی دونم پسر جون فکر کردی کی هستی که ننوشتن بر ضد تو باعث می شه کسی خونه ی کسی را آتش بزنه؟!! فتنه ای در کار نیست!
" شايد نثرم و ادبياتم به نظر خيلي‌ها قلمبه سلمبه حرف زدن باشد. اما نكند انتظار داريد يك خط در ميان، از واژه‌هاي مورد علاقه‌ي حسين درخشان استفاده كنم در نوشته‌هايم...؟ "
شیوه و نثر نگارش شما چه ربطی به حسین درخشان داره آخه؟ که هی می چسبی به درخشان و خالدیان و ... ؟!
نه پسرم.. ما از تو هیچ انتظاری غیر از اینکه لجبازی را بذاری کنار و مردم آزاری نکنی نداریم! اینا رو کم کنی نیست غیر از تخریب خودت!
در ضمن راضی نیستم بیفتی تو زحمت و در پست بعدی واژه ی تخریب و رو کم کنی را برام معنی کنی و از ریشه و تاریخش بنویسی!! مثل "مضحکه" معنیش را می دونم. درسته به عربی تسلط ندارم و فارسی را تا حدی می دانم ولی معنی و کاربرد کلماتی که به کار می برم را می دونم!

این برخورد شما بود..
وقتی تو مسنجر ازم عذرخواهی کردی، من نوشتم وقتی تو بلاگت به من و بقیه توهین کردی، اگه قصد عذرخواهی داری همونجا عذرخواهی کن! و در مقابل این حرف منطقی سریع موضع گیری کردی و نوشتی:
" شما از امروز در ذهن و خاطر و اندیشه ی من تنها یک "مرده" خواهید بود. شما رو و یادتون را به خاک سپردم.
اگه قراره اصلاحی صورت بگیره من اینجوری اصلاح نمی شم که خیلی بدتر می شم.
برای روح شما یک اذان پخش می کنم تا خاطرم باشه شما تا ابد، به اون دنیا رفتید. خدانگهدار "

به نظرم این اصلاً نشونه ی یک برخورد منطقی و متعادل نیست.. درست مثل پست قبلی که حرف از تحول زدی و این بار..

Friday, September 22, 2006

نقد یا توهین؟

بین لینکهای افتخارات بلاگرها، یکی از دوستان فایل "رادیو نوابغ گیلان" را برایم فرستاد. من یکی از منتقدین رفتار آقای ضیابری بوده و هستم و از این تبادل لینک و کامنت ها دل خوشی ندارم.
آقای ضیابری بعد از نوشتن این پست نه تنها به من توهین کرد بلکه برای همه ی دوستانی که زیر نوشته ام کامنت گذاشته بودند، ای میل فرستاد و یا در وبلاگشون کامنت گذاشت و به نوعی برای همه مزاحمت ایجاد کرد. - تصحیح می کنم: برای همه نه! برای اکثریت -
ولی این فایل صوتی برخلاف نوشته ی قبلی آقای منصور نه تنها خنده ای را بر لب نمی نشونه بلکه رو لبها خشک می کنه!
اونی که شما به عنوان لهجه ی گیلکی ازش استفاده کردید به تنها چیزی که شباهت نداره همون گویش گیلکی ست.
از لهجه ی تمسخر آمیز که بگذریم.. و توصیه می کنم اگه دوست دارید با گویش گیلکی و یا ته لهجه اش صحبت کنید وقت بذارید تا بتونید به شکل آبرومندانه ای از پسش بربیاید.
مسخره کردن خانواده ی هر فردی حتی اگه بدترین آدم باشه کار درستی نیست.. اگه حرف و انتقادی هست بهتره خطاب به خودش زده بشه نه اینکه گیلانی ها را مسخره کنید چون فلانی گیلانیه! مثل این می مونه که یه تهرانی بهم بد کنه و من فحش بدم به تهرانی ها و چشم دیدنشون را نداشته باشم.
شاید من در مقابل هر توهینی به خودم سکوت کنم و از کنارش رد بشم ولی اگه کسی خانواده ام را خطاب بده نمی گذرم!
و معتقدم هر کس مسئول رفتار خودشه حتی اگه بدتربیت شده باشه!
بد نیست گاهی رفتارهای بچگانه را بچگانه تر جواب ندیم..

Tuesday, September 19, 2006

می گه نگو.. حرف بزن باهام، دردل کن ولی اسمش را نیار.. براشون ناخوشایندی، حتی شنیدن اسمت. حتی کلامی ازت منزجرشون می کنه.. اخم هاشون را در هم می کشن و می گن بس کن!! و فکر می کنم بستن دهنم بهتره.. بهم فهموندن از تو نباید حرف زد. از تو نباید نوشت، اسمت را نباید آورد و گفتن ازت عذابشون می ده.
اینجا نباید نوشت، لابلای sms ها نباید گفت و نباید و نباید..
چیزی خارج از تصورشون را نمی خوان نمی بینن. گاهی وقتی دهنم را باز می کنم منا زودتر می گه الان می خوای بگی فلان و فلان و این و این.. و می گم نه!! ناامیدانه نگام می کنه و می گه من تو رو می شناسم.. همین را می گفتی حتماً !!
اون هم می گه من تو رو بزرگت کردم!! چجوری نمی شناسمت؟!
و همه همینطور..
هیچ کدوم خلاف چارجوب ذهنی و تصورشون از من انتظار ندارن و "دنیا" نباید چیزی غیر از این باشه. وگرنه حتماً یه چیزیش هست و یه جایی می لنگه..
وقتی نتونم تو مهرواژ بنویسم پس بهتره تعطیلش کنم. عادت ندارم یه سری حرفها را بذارم برای اینجا و یه سریش را برم یه جای دیگه چون می دونم یکیشون محکوم به تعطیلیه. پس من نمی خوام مهرواژ را که بیشتر از 3 ساله ثبت کننده ی شادیها و غصه ها و دوستی ها و دلتنگی ها بوده تعطیل کنم.. می نویسم حتی خارج از تصور بقیه و خارج از انتظاری که دارن و خواهند داشت تا وقتی که مانعی نباشه..
هر نوشته ای که می خونید بدونید انتهاش پی نوشتی هست با عنوان "من خوبم!" و خوبم..
وقتی خوبم که بتونم هر چه آزارم می ده را بگم..
وقتی خوبم که ناراحتی هام تو دلم قلمبه نشه..
وقتی خوبم که با خودم راحت باشم و خودسانسوری نکنم..
وقتی خوبم یعنی خوبم!! و نگرانم نشید..

و در آخر اینکه:
نمی دونم چقدر می تونه کمک کنه ولی مطمئنم که چند دقیقه وقت گذاشتن کسی را نمی کشه و ضرری نداره. پس امضا کنید لطفاً !

پ.ن بی ربط :
افتخارات جلال سمیعی و مهدی مولایی ، رضا ساکی ، محمدرضا جمالی فرد ، ناصر خالدیان

Monday, September 18, 2006

خواب ابدی

دلم می خواد بخوابم..
چشمام را ببندم و دیگه باز نکنم..

پ.ن: خوبم من!

Saturday, September 16, 2006

عروس گل

مامان و بابای فیروزه چند ماه قبل اومدن آمل و یکی دو ساعتی مهمون خونه دانشجویی ما بودن! و کلی بیشتر دوستم داشتن و منم که دوسشون داشتم و چون پدر و مادر دوست می داشتن منو و منم که دوستشون داشتم.. فقط موند رضایت پسر خانواده که اونم 5درصد باقی مونده ی قضیه بود و من شدم "عروس گل" خانواده!!
عسل دختردایی 3 ساله ی پسر خانواده ست که ایشون را "آقا رضا" صدا می زنه و هر چند وقت عشق نهفته اش پیدا می شه. البته وقتی که از ازدواج با عمو ماهیار منصرف می شه به این نتیجه می رسه که بد نیست عاشق آقا رضا باشه و با اون ازدواج کنه.. آقا رضا هم 16 سالشه و مثل اینکه نظر ایشون اهمیتی نداره.. از اون ور عسل آقا رضا را می خواد و از طرف دیگه "دنیا" عروس گل خانواده ست..
تازه مامانش گفته اگه عروس گلش بشم خونه و ماشین و زندگی تکمیل و این حرفا ولی کس دیگه عروسش بشه از این خبرا نیست!- قابل توجه بقیه خانم ها که داوطلب نشید!-
از وقتی من شدم عروس گل خانواده عسل خانوم دیگه به چشم رقیب منو نگاه می کنه.. وقتی من هستم می چسبه به آقا رضا!! .. تلفن که زنگ می زنه با احتیاط می پرسه دنیا بود؟! ...
و کلی ناز و قر خرج آقا رضا می کنه که آقا رضا دنیا را فراموش کنه و باهاش ازدواج نکنه احیاناً!! چند بار هم سعی کرده مخ آقا رضا را بزنه و منصرفش کنه..
رقیب 3 ساله ام امر فرمودن به دنیا بگید تکلیف ما رو مشخص کنه!! بیاد دست آقا رضا را بگیره برن سره زندگیشون!

Friday, September 15, 2006

سفر طاقت فرسای آموزشی

فکر کردم این بار این راه را که همیشه 3 ساعت و نیم می رم، می رسونم به رکورد اتوبوس و 5 ساعت ه می رسم خونه.. ولی من رکورد اتوبوس را هم تونستم بشکنم و در کمال موفقیت بعد از 7 ساعت و نیم رسیدم خونه!! تازه غیر از یک ساعتی که همون اول راه و قبل از اینکه از آمل بیام بیرون معطل شدم..
تو ترافیک داخل شهر آمپر رفت بالا.. آقایانی که در صحنه حاضر بودند سریع زنگ زدن به مکانیک و بعد از حضور راهی تعمیرگاه شدیم. فیوز های سوخته تعویض شد، ترموسات (درست نوشتم؟!) را هم در آورد. گفت با همین فن شکسته می تونید برید و تعویضش نکرد!
ما هم با خاطر جمع و آسوده به راه افتادیم تا چالوس.. ترافیک عظیم و وحشتناکی که فیوزهای یدک را هم سوزوند! یه مشت فیوز خریدم! دنبال باتری ساز هم رفتم ولی آقا فقط لطف کرد و یه نگاهی کرد به ماشین و گفت باید جلوبندی را باز کرد و رفت... صبر کردم آمپر که اومد پایین دوباره حرکت کردم به اینکه فیوزهای جدید ترافیک باقی مونده را تاب بیاره..
قبل از تنکابن ایستادم که آب بریزم تو رادیاتور و پیشگیری کنم از جوش آوردن احتمالی در ترافیک همیشگی تنکابن!
یه آقای ورزشکاری هم ایستاد و هواگیری کرد رادیاتور را برام و گفت داره می ره آمل.. منم متعجب که اینوری نمی ره آمل که.. بعد فهمیدم آقای مهربون تو لاین مخالف بوده و دور زده اومده کمک کنه.
از تنکابن هم رهیدم و با سرعت در حال حرکت که فقط برسم خونه.. آمپر هم پایین بود و خیال منم آسوده ولی بعد از چابکسر چراغش روشن شد.. باز فیوز سوخته بود و هرچی فیوز هم داشتم خرجش کرد و همش سوخت و موندیم بی فیوز!! در برهوت جاده..
بابایمان هم از قبل گفته بود بیا.. فقط احتمال داره موتور بسوزه!!
در همین حین که به جای فیوزهای 30 که سوخته بود، فیوز 25 گذاشتم و به عبارتی منفجر شد! ماشین پلیس ایستاد و یه نیم ساعتی هم اونا سر و کله زدن و فیوز کمکی ماشین خودشون را دادن و گفت دنده سنگین نرو و با سرعت برو.. ما هم تا لنگرود داریم میایم و پشتتون هستیم..
منم به پشتوانه آقای پلیس راندم و خیالمان راحت بود که دیگه مامانمون نمی گه 25 تومن جریمه می شی!! ولی حیف که قبلش به بابایمان زنگ زده بودیم که بیا دنبالمون.. و مجبور شدیم اول کلاچای ایست کنیم و منتظرش بمونیم که راحت پیدامون کنه.. آقای پلیس هم با فاصله داشت می اومد ایستاد و بهش گفتیم مشکلی نیست و منتظریم..
بابا هم رامبد و وحید را گذاشت پیش ماشین که فن کولر را با فن شکسته تعویض کنن و ماشین را بیارن!
و بالاخره پام به خونه رسید! (آخیییییییییش!!)
بابا می گه از عمد نیومدم دنبالت که بدونی یه دختر تنها اونم تو شهر غریب باید چند برابر مواظب باشه و کسی نیست کمکت کنه. اینجا تصادف می کردی من بودم، همه هوات را داشتن و کافیه فقط خودت را معرفی کنی. سختی کشیدی و با عذاب اومدی که دیگه یادت نره و خودت مواظب خودت باشی! منکه همه جا همرات نیستم. فقط کافی بود همونجا فن را تعویض می کردی و راحت تا خونه می اومدی. 4500 تومن قیمتش بود. حالا یه دینام هم ضرر زدی.
منکه به مکانیک نشون دادم! گفت مشکلی پیش نمیاد.

به آری می گم تا حالا بزرگترین مشکلی که شاید برای ماشینم پیش اومده باشه تمام شدن بنزین ه که اونم می رفتم پمپ بنزین! دو سال ِ این راه را می رم تا حالا یه بار آب نریخته بودم تو رادیاتور. نمی دونستم جعبه فیوز کجاست! هواگیری چیه؟!

Thursday, September 14, 2006

گریه نکن!

فلاشر را روشن می کنم و از ماشین پیاده می شم. واقعاً گیج شدم، مردک یهو زد روی ترمز..
مامان می گه دنیا مگه بهت نگفتم آروم تر برو؟ مگه نگفتم بارونه؟ مگه نگفتم... ؟! مگه نگفتم... ؟!
گوشیم را از تو ماشین بر می دارم زنگ بزنم 110، هنوز کنار در ایستادم که یه چیزی از پشت سرم رد می شه و هم زمان جیغ مامان را می شنوم که می گه دنیا! یه پراید به پرشیایی که سرعتش را کم کرده بود تا از کنار ماشین رد شه برخورد می کنه..
اصلاً نمی دونم از نور اومدیم بیرون یا هنوز داخل شهریم. مرد سریع طناب هایی که سپر ماشینش را باهاش بسته باز می کنه.. اعتراض که می کنم می گه من کروکی دیروزم را دارم! تو داغون ترش کردی..
مردک دیروز هم صدمتر قبل از سرعت گیر یهو زده رو ترمز و یه ماشین زده پشتش.. درست مثل امروز..
مامان به بابا می گه من بهش گفتم! گفتم دنیا.... دنیا.... دنیا... دنیا...
بابا می گه خب چی شده دختر؟ تصادفه! فدای سرت! ترس نداره که.. ناراحت نباش!
مامان می گه گفتم بارونه.. جاده ها لیزه، آرومتر برو..
بابا دوباره تماس می گیره و می گه اگه معطل می شی نمی خواد کروکی بگیری، برو به کارت برس.
مامان می گه دنیا بهت نگفتم؟ دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا...
منتظر کروکی هستم. افسری که باید کروکی بکشه مرد را می فرسته و می گه همه ی اینا تو کروکی دیروزت هست! چی بنویسم برات؟ برو.. و مرد را بالاخره راهی می کنه!
و برای ماشین صفر هنوز سند نخورده و به نام نشده که تازه یک هفته ست کارتش اومده کروکی می کشه تا از بیمه بدنه استفاده کنیم.
مامان باز می گه دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا...
حالم بهم می خوره از "دنیا" ! می گم خواهش می کنم بس کن! مقصرم؟ درست.. خواهش می کنم نگو دیگه. حس می کنم یه بار دیگه بگه "دنیا" حتماً می زنم زیر گریه!
خوشبختانه رادیاتور سوراخ نشه. گلگیر سالمه. یکی از فن ها و چراغ ها شکسته و سینی جلو و در کاپوت که با طناب می بندم و خودم را می رسونم تا دانشگاه. کارهای انتخاب واحد کند و با اعصاب خوردی پیش می ره..
بابا شب دوباره زنگ می زنه.. باز دعوام می کنه!! می گه تصادف کردی شجاع باش! چرا صبح صدات می لرزید؟ زدی که زدی.. اشکال نداره! من نمی گم چرا تصادف کردی، مقصر بودی، اشتباه کردی تجربه ات باشه که بدونی چرا همیشه می گم چند بار ترمز بگیر! یه ضرب پات را نذار. بذار، ول کن، دوباره ترمز کن..
موقع برگشت احتیاط کن! حواست را بیشتر جمع کن!

Tuesday, September 12, 2006

از پله ها با سرعت می رم پایین. ماشین را روشن می کنم. می نویسم حرکت کردم.. می پیچم تو خیابون سمت راستی و می نویسی احتیاط کن!
گفتی نذار هر بار تنم بلرزه و گفته بودم یکی، یه زمانی بود که برای دیدنش پرواز می کردم و با سرعت می رفتم و حالا.. دلیلی نداره!
دارم به دلیل داشته و نداشته فکر می کنم و شاید هم نه.. حواسم را می دم به ماشین ها، به ماشین پلیس که نباید تو این جاده جریمه شم! بعد فکر می کنم مهم نیست! قبض را می شه بی سر و صدا پرداخت کرد..
تابلوی شهر را که می بینم فکر می کنم شاید بهتره زنگ بزنم و بگم رسیدم ولی فقط سرعت را کم می کنم تا دیرتر برسم...
می نویسم من رسیدم! و چند دقیقه ای هست.. نگاهم را دوختم به ماشین جلویی و درب هایی که بازند و آدمهای در رفت و آمد. زن مانتوش را جمع می کنه و سوار ماشین می شه و مرد پشت فرمون قرار می گیره و حرکت می کنن و می رن.
هنوز مرد سرمه ای پوش را از توی آینه می تونم ببینم، انتظار چی را می کشه و ثابت مونده؟
بغض می کنم و فکر می کنم به رفتن...
از وقتی اومده سعی می کنه فضا را عوض کنه. می خنده، شوخی می کنه و بازم عذرخواهی می کنه بابت چند دقیقه تأخیر..
تأیید می کنم .. گاهی تکذیب .. جوابهای کوتاه .. و بغضی که مونده و ول نمی کنه..
حرکتم را کند می کنم، سبقت نمی گیرم و به راهم ادامه می دم.
همیشه زودتر از اینکه تصور کنی وقت تمام می شه و می رسیم.. سرعتم را کم می کنم.. موبایلم زنگ می زنه..
خداحافظی می کنه و قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم می ره..


بی ربط: من از چند ساعت پیش باید خوابیده باشم و 3 ساعت دیگه بیدار شم و این سخت ترین کار دنیاست! چجوری می شه ساعتی که همیشه تازه می خوابی بیدار شی و حداقل 3 ساعت و نیم بشینی پشت فرمون؟
خوابم نمی بره.. اگه فردا (امروز) پشت فرمون خوابم برد و مردم حلالم کنید. مرگ حقه خلاصه! پیش میاد..

Saturday, September 09, 2006

هر کی از راه برسه می تونه جاده را ببنده!

چند کیلومتر مونده به کلاچای.. با سرعت 130- 120 تا .. یهو چشمم خورد به صف ماشین ها و سربازی که از دور علامت می داد.. هر سه لاین پر از ماشین بود و فکر کردم تصادف شده چون اصلاً جلو دید نداشت که بفهمم چی شده و چرا همه توقف کردن.
یه طرف جاده را بسته بودند و فقط راه عبور یک ماشین بود.. مرد از داخل کیسه مشکی دو بسته کوچک داد بهم، گفت خسته نباشی و رفت..
مرد دیگری که جلوتر ایستاده بود فریاد می زد سریعتر، سریعتر حرکت کنید! می خواستم بگم نکه ما داشتیم آروم حرکت می کردیم؟ خوبه شما جاده را به خاطر دو تا دونه شکلات بستید و ترافیک ایجاد کردید..
تو هر بسته دو، سه تا شکلات و یک تیکه کاغذ بود که نوشته بود : نیمه شعبان سالروز میلاد پربرکت حضرت مهدی (عج) بر شما مبارک باد. حوزه مقاومت بسیج آیت ا.. مدنی کلاچای
اونوقت می گن چرا تصادف تو جاده ها زیاده؟
چون تعداد احمق ها زیاده!! می خواستی خیرات کنی؟ می رفتی تو شهر و پشت ترافیک خیرات (تبلیغ!) می کردی.. حتماً باید ضرر مالی و جانی به مردم بزنی تا بفهمی بستن جاده ی سه بانده که شاید حداقل سرعت هر ماشین 100 تا بود امکان حادثه را بیشتر می کنه؟!

Friday, September 08, 2006

نباید سرم داد می زدی..

Thursday, September 07, 2006

بارون میاد جر جر

دلم می خواد برم زیر بارون و ازش سیراب شم.. می دونم در حال حاضر فقط باعث می شه مدت بیشتری را تو رختخواب بمونم. پس بهتره فقط به نوای بارون اکتفا کرد..

وقتی هوا گرمه و از شدت گرما داری هلاک می شی و یه لحظه نمی شه کولر را خاموش کرد، برق می ره..
وقتی هوا خنکه و کولر ها خاموشه باز هم برق می ره..

Tuesday, September 05, 2006

بی خیال لینک!

دوست ندارم لینک مهرواژ به صف کسانی که باهاشون تبادل لینک کردی اضافه بشه. هر وقت مطمئن شدی نوشته های من ارزش وقت گذاشتن و خواندن دارد و اطلاع از به روز شدنش برایت مهم بود، می توانی لینکش را اضافه کنی.
می خواستم لینکت را اضافه کنم بدون اینکه افتخار اضافه شدن لینک من به صف حامیانت (!!) را داشته باشم!
برای من یه لینک اضافه تر و کمتر هیچ فرقی نمی کند. ماشالله علم پیشرفت کرده، دیگر مجبور نیستی بری سروقت قالب و کد اضافه کنی و .. صفحه ی بلاگ رولینگ را باز می کنی و یه اسم و آدرس می دهی بهش. به همین راحتی!
فرناز درست گفته و باید یه جایی این دوستی خاله خرسه و از سر باز کنی ها با دادن یک لینک تمام بشه.
و باز به قول فرناز "مطمئن باشید که مطلب خوب خواننده پیدا خواهد کرد، بی آنکه نیاز باشد مدام تقاضای لینک و حمایت کرد "

خودت و افتخاراتت را در حد یک مضحکه برای دیگران تنزل نده!*

پ.ن: یه پیشنهاد داشتم! شما که اینهمه وقت صرف می کنی و به خیلی از بلاگ ها سر می زنی و کامنت می ذاری. به جای اینکه اول و آخر و وسطش تمرکز کنی برای گرفتن لینک! نوشته ها را بخون و اگه حرف و نظری داشتی بنویس! وقتی برای نوشته های بقیه اهمیت قائل نیستی و به هر بلاگ به صرف یک لینک نگاه می کنی! بقیه هم همونقدر - و شاید هم کمتر - برای نوشته هات اهمیت قائل می شن!

پ.ن2: تو کامنتدونی یه سری از توضیحات را دادم! البته وقتی اتفاقی گذرم به کامنتهای زیر این پست افتاد و دیدم خودشون هم اعتراف کرده " اسم منم بايد بذارن كوروش لينكی ! باور كنيد لذت‌بخش ترين كار دنيا تبادل لينكه. مي‌خوايد امتحان كنيد.. "
دیگه حرفی برای گفتن باقی نمی مونه!

پ.ن 3: زیر پستی که درباره ی کامنتهای بی معنی و اسپم وار نوشتی باز یکی بیاد کامنت بذاره " سلام دوست عزیزم . نمی دونم چطور تا حال بهت سرنزدم . ( از گیلانیان) . به من هم سری بزن . اندکی پراکنده نویسی میکنی . قلم روانی داری . بیشتر مطالبی که روی هوم پیج بود خواندم . مشخصه که دوست داری بنویسی هر چه که به ذهنت خطور کرد و این خیلی خوب و قشنگه . پوزش من را به خاطر گستاخی و رک گویی پذیرا باش . صرفا به عنوان یک گیلانی و یک دوست خواستم نظرم راگفته و راهنمایی ای کرده باشم . یا حق دوست من "

واقعاً دستتون درد نکنه از ارشاد و راهنمایی هاتون و همچنان مشخصه که ذره ای از آخرین نوشته ی منو نخوندید حالا بقیه اش پیشکش..



* اسپم می فرستم پس هستم!
بزرگمرد کوچک
خودخواهی

Monday, September 04, 2006

نرگس و اینترنت

فرصت خوبیه.. بی دردسر و بدون پشت خط موندن می تونی آن لاین شی و از یه سرعت مناسب استفاده کنی.
نیم ساعت تا 45 دقیقه در شبانه روز را می تونی مطمئن باشی سرعت اینترنت هم به هن و هن نمی افته!
اما یه ذره که دیر بجنبی و ساعت از 11 و نیم بگذره و آهنگ پایانی "نرگس" به گوش برسه انگار همه از جلو تلویزیون پا شدن و نشستن پای کامپیوتر و می خوان آن لاین شن! و شاید اگه شانس بیاری بعد از 15 - 10 دقیقه پشت خط موندن موفق به کانکت شدن بشی! در مورد سرعت و میزان باز شدن صفحات هم که گفتن نداره..

Sunday, September 03, 2006

بیدار که شدم missed call داشتم ازش! ساعت 6 و 40 دقیقه ی صبح!! چرا کله ی سحر زنگ زده؟ اصلاً چجوری این موقع صبح بیدار بوده؟
تعجبش انقدر بود که خواب از سرم بپرد و برایش sms بفرستم و حالش را بپرسم!
اولی بی جواب ماند و دومی که چند ساعت بعد فرستادم هم همینطور..
حالا که بعد از 2 ساعت سر وقت گوشی ام می روم sms داده "خودت را برای بیست و نهم آماده کن! عروسیه"
چند ماه قبل شنیده بودم موهایش را از ته زده- شاید هم شایعه بود! - ، برای همین فکر نمی کردم به همین زودی ها رضایت دهد به نامزدی اش پایان بدهد و دعوتمان کند..
چقدر زود بزرگ می شویم؟! انگار همین دیروز بود. پشت یک نیمکت و خنده های بی پایان و شیطنت ها.. هنوز هم نفهمیدم زهرای آرام و منضبط چجوری سر یک میز با من و ارغوان می نشست! حتی وقتی که بی هوا دو تایی هلش می دادیم و می افتاد زمین!

Friday, September 01, 2006

یه نکته

در کتاب پنجم دبستان یک درس بود درباره ی سفر امام خمینی به مشهد - اگه اشتباه نکنم- و از زندگی ساده اش که لیوانش را هم خودش می شسته یا یه چیزی تو این مایه ها نوشته بود..
در متن درس جمله ای بود با مضمون امام خمینی آدم بنام و مشهوری ست.
اگه یادتون باشه انتهای بعضی از درس ها نکات دستوری هم ذکر می شد. آخر همین درس هم با توجه به متن درس نوشته بود درست نیست بنویسم "بنام خدا" چون "بنام" به معنی مشهور و معروف هست و باید نوشته بشه "به نام خدا" !
که متأسفانه خیلی جاها به اشتباه می نویسن بنام خدا!

Thursday, August 31, 2006

خوب و دوست داشتنی

لذت خوردن یک کیک خونگی خوشمزه دستپخت دوست، لابلای حرفها و خنده ها..
پیاده روی طولانی و زیر پا گذاشتن شهر.. سر بالایی ها و سر پایینی ها و مرور سالهای لذت بخش دوستی، لابلای میز و نیمکت ها، شیطنت ها، بازیگوشی ها و خنده ها و خنده ها..
به قول زهرا در نوجوانی به یاد دوران کودکی کلی پیاده روی کردیم و اصلاً نفهمیدم چطور 2 ساعت گذشت و دوباره برگشته بودیم سر جای اولمون و نقطه ی شروع..
آخرین خبر هم عروس شدن پریسا بود. عروس خانوم خجالتی تازه یه sms برام فرستاده بود و به قول خودش روش نمی شد زنگ بزنه و یا به دوستای نزدیکش خبر بده!
به زهرا داشتم می گفتم اتفاقاً تازگیها در مورد دخترخاله بودنمون نوشته بودم و ... قیافه ی زهرا دیدنی شده بود! بعد از 9- 8 سال یه لحظه هم فکر نکرده بود همش سره کاری بودی..
و کلی خندیدم!
محض راحت شدن کار پریسا، به دوستای مشترکمون که شمارشون تو فون بوکم بود sms فرستادم که تبریکاتشون را برای پریسا بفرستن!

Wednesday, August 30, 2006

اصول دین

اولین سؤالی که همان جلسه ی اول ازمان پرسید سؤال ساده و خنده داری بود! از مهد کودک یادمان داده بودند اصول دین بُود 5 .. دانستنش بُود گنج!
گفت نه! برایمان توضیح داد اصول دین 3 تاست، اصول مذهب 2 تا! اصول دین و مذهب 5 تا .
سال دوم باز اولین جلسه و همین سؤال تکراری.. تازه واردان سر 5تا بودن اصول دین شک نداشتند.
یادم نیست سال سوم باز این سؤال را پرسید یا نه.. پیش دانشگاهی هم مدرسه ام عوض شد و نفهمیدم باز در اولین جلسه اولین سؤال همین بود یا نه؟!

پرسید آقای فلانی که یادت هست؟! یادم بود! دو، سه هفته پیش که مرد مأمور کنار ساحل مابین حرفها و غرغر های زیر لبش گفت اصول دین 5 تاست! وقتی رفت مهسا گفت 3 تاست! و هر دو خندیدیم و یادی کردیم از کلاس و مدرسه..
گفت جمعه فوت کرد..

پ.ن: در مورد اصول و فروع دین و مذهب و دنیا و آخرت و ... بحثی را آغاز نکردم.
یادی کردم از معلمی که خبر مرگش را دیروز شنیدم و با وجود اینکه چند سالی هست که ندیدیمش ولی فراموش نشده.
خدا رحمتش کنه و روحش شاد..

Sunday, August 27, 2006

- من دیونتم

تو از اولش هم دیوونه بودی.. تقصیر من ننداز!

Saturday, August 26, 2006

1. من نه عصبانی ام، نه دلخور، نه شاکی.. اینو نوشتم که رو دلم نمونه احیاناً !! همین..

2. کاربرد sms:
سبزی خرد می شود
(پیاز، گردو، سیر، ...)
ضمناً کلیه خدمات آشپزی پذیرفته می شود! ((هاشمپور))

3. دیگه به فکر افتادم یه آگهی مفقودی بدم به روزنامه ای، جایی!
کسی یه ماهی دودی ندیده؟!

4. مثل اینکه خانوم حنا حسابی سرگرم بچه داریه. خبری ازش نیست. امیدوارم شاد و سلامت باشه.

5. گیلانیان

و آخرش هم اینکه..
آهای.. چرا دلت تنگ نمی شه برام؟! - با شما نیستم! -

Thursday, August 24, 2006

فعلاً همین!

نه ارزشی داره برام و نه فرقی می کنه..
ولی دوست ندارم تو نوشته هام را بخونی!

Wednesday, August 23, 2006

فوتبال به سبک کشتی

شب که خونه اومد روی گونه اش زخم شده بود و ورم کرده بود و دستش هم زخمی بود.. مامان می گه رفتی فوتبال یا کشتی؟

دینا با حوصله لباس ورزشی های بابا را تا می زنه و می ذاره تو ساک! صدای گوشی بابا که در میاد پا میشه و sms ای که براش رسیده را می خونه..
"به یاری و همت بچه ها و ائمه اطهار و دعای 70 میلیون ایرانی و عظمت شما امروز پیروزی مقابل شهرداری را جشن می گیریم! "

صداش در نمی یاد.. مامان به شوخی می گه نکنه اینبار زدن تو حنجره ات؟ بابا می گه نامرد چنان زد که چند لحظه بیهوش و گیج بودم..


پ.ن 1: بعد از دو روز هنوز صدای بابایمان در نمی آید.

پ.ن 2: بعد از 2 روز بالاخره بابایمان رضایت داد بره دکتر! آقای دکتر هم فرمودند 24 ساعت اول مطلقاً نباید حرف می زد و استراحت مطلق.. چون احتمال خفگی وجود داشته. تا اطلاع ثانوی هم نباید حرف بزنه! هی به بابامون گفتیم حرف نزن! گفت چه توقعاتی دارید، مگه می شه؟
دو سال پیش که دماغش برای بار سوم - 2بار قبلش تو فوتبال شکسته بود - تو تصادف شکست و کار به جراحی کشید، من و مامانم مردیم و زنده شدیم تا این آقا را راضی به استراحت کنیم. یکی دو هفته بعد هم باز رفت فوتبال!
چند سال پیش که کتفش تو فوتبال در رفت با همون کتف بسته باز رفت فوتبال!
خدا این بار را به خیر کنه..

Monday, August 21, 2006

این روزها همش مهمون داشتیم و همچنان خواهیم داشت.. وقت کم میارم و نمی تونم تمرکز کنم برای نوشتن.. چند خط می نویسم و نمی تونم ادامه بدم.. می خواستم تو یه پست دیگه سر و ته داستان را هم بیارم و تمامش کنم، نتونستم..
آخر نوشته ی من هیچ اتفاق خاصی نمی افته! چون خودم هم آخرش را نمی دونم و هنوز ادامه داره.. نمی دونم بقیه اش را کی می تونم بنویسم.
فکرم گیجه..

Saturday, August 19, 2006

1-2

میم تازه از سفر برگشته.. یک روز خونشون بوده. می گه براش خیلی نگرانم!! تو گوشیش پر عکس های اونه، عکس دسکتاپ کامپیوترش را من عوض کردم که چشمم به قیافه اش نیفته.. زنگ موبایلش هم که نوحه ست.. حیف پول که برای سی دی های اون بدی.. همه ی برنامه هاش را رو سی دی داره! تازه با افتخار برای منم گذاشته بیا ببین.
می گم حرص نخور.. درست می شه، شاید چند وقت دیگه از سرش افتاد.

زنگ می زنه دارم می رم گرگان. می گم پس منتظرت باشم؟ می گه نه، یه روزه می خوام برم.. می گم باشه! تا گرگان می یای و آمل نمی یای؟ .. قرار می شه مستقیم از تهران بیاد آمل و بعد بره گرگان.
از وقتی رسیده باز تمام حرفها شده حاجی.. چند باری که فهمیده مشهد برنامه داره و سریع خودش را رسونده و یه لحظه موفق به دیدنش شده. برام از مرداد ماه و رفتن به کیش تعریف می کنه! که همون اوایل بوده که فهمیده حاجی داره می ره کیش و با برادرش رفتن و چند دقیقه ای هم با حاجی حرف زده.
می گم دیوانه ای دختر!! دوره افتادی که چی؟ هر جا برنامه داشت باید بری؟ می گه نه! هر جا را که بتونم می رم!
چنان با ذوق و شوق ازش حرف می زنه و قربون صدقه اش می ره که دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار!!
از وقتی اومده داره sms می ده. می گه هنوز بهش نگفتم اومدم. گفتم از کی sms بازیتون شروع شده؟
گفت چند وقتی هست.. اوایل نمی دونست من هستم. بعد خودم را معرفی کردم.
تا جواب sms برسه، sms های قبلی را می خوند. گاهی لبخند می زد، گاهی اخم می کرد و گاهی.. می گم بسه! چند بار می خونی؟
انگار تک تک لحظاتی را که دیدتش از بره.. لبخندش، نگاهش، راه رفتنش، کی از ماشین پیاده شد، چند قدم حرکت کرد.. و نمی دونم برای چندمین بار داره مرور می کنه که انقدر با دقت همه را یادشه..
می گه یه بار تا 12 شب تو فرودگاه منتظرش بودم. آخرش sms دارم و فهمیدم فردا میاد!! می گه خیلی حالم گرفته شد.. اینهمه منتظر شدم که یه لحظه ببینمش!
می گم بیکاری هم بد دردیه! حداقل قبلش یه هماهنگی می کردی که معطل نشی اینهمه. 6 بعدازظهر تا 12 شب تک و تنها تو فرودگاه.. عالیه عزیزم!! عالیه!

وقت رفتن رسیده؟ ازش خواهش می کنم اجازه بده منم باهاش برم. می گم تا تو برسی هوا تاریک می شه، شب خطرناکه. چجوری می خوای برگردی؟ می گه آژانس می گیرم، فکر نمی کنم مراسمش بیشتر از 12، 1 ادامه داشته باشه. نگران نباش، مواظبم.. و می ره گرگان.

چی شد که دیوانه شدی؟!
تو که هیچی کم نداری! یه دختر زیبای خانواده دار و متشخص که فقط عقل نداره! همین.. فقط از عقل بی بهره ای وگرنه چیزی کم نداری دختر.
می گم چرا؟ تو که هیچی ازش نمی دونی، حتی نمی دونی شخصیتش چجوریه؟ مگه می شه فقط شیفته ی یه صدا شد؟ تو تصویری که ازش ساختی را دوست داری نه حاجی رو! سعی کن اینی که جلوته را ببینی نه اونی که ازش ساختی.
می گه کم و بیش دربارش تحقیق کردم. یه بار هم غیر مستقیم بهش کنایه زدم که جریان را می دونم ولی باز به روی خودش نیاورد. 4 ساله زن داره، زن صیغه ای..

پ.ن 1: من آملی نیستم. 9 ماهه تحصیلی را در آمل می گذرونم و دانشجو هستم.
پ.ن 2: تو پست قبلی نوشتم حاجی که ازش نام می برم 28 سالشه که یه حاجی سن و سال دار و شکم گنده تصور نکنید! اسم دیگه ای پیدا نکردم و اسم حقیقی این آقا را هم نمی تونم بیارم چون تا جایی که فهمیدم مداح شناخته شده ای است.
پ.ن 3: این قصه برام تلخه چون خط به خطش نگرانیه برای یه دوست عزیز و دوست داشتنی که آینده و زندگیش برام مهمه.. شاید اگه سرگذشت یکی دیگه بود حتی نمی نوشتم ازش.

Friday, August 18, 2006

قصه ی غصه - 1

فکر می کنم اینبار باید بنویسم.. با اینکه سمیرا قبلاً گفته بود بنویسم ولی نمی دونم از تنبلی بود یا اینکه هر جمله اش، یادآوری هر قسمتش و گفتنش اعصابم را خورد می کنه باعث شد ننویسم..
می دونم خیلی حرف دارم برای همین در چند پست می ذارم اینجا..

پرسید چند ساله با هم دوستیم؟ گفتم از سال اول، حساب کن ببین چقدر می شه؟ "میم" گفت 8 سال. دوباره گفت فکر می کردید دوستیمون انقدر ادامه پیدا کنه؟!

نمی دونم 2 سال شده یا نه. ولی بار اول پشت تلفن برام تعریف کرد..
می شناختمش، خیلی خوب.. کم و بیش فهمیده بودم وقتی از راه احساسش وارد بشی هر چیزی را می تونی بهش قالب کنی و افکار و ایده آل هاش را بدون اینکه خودش هم بفهمه تغییر بدی.. عکس خمینی تو اتاقش یکی از این نمونه ها بود.. چرا؟ چون عموش خمینی را دوست داره و قبول داره! .. یه مدت چادری شدنش و تغییرات ریز و درشتی که هر مدت ازش می دیدیم.
تو دبیرستان فهمیدم با یک نگاه عاشق شدن فقط مال کتابها نیست وقتی که بیچارمون کرد با عشقش به کمک خلبانی که چند دقیقه دیده بود و باهاش یه گفتگوی کوتاه داشت! انقدر بی تابی کرد که از عمو خواست بره پیداش کنه!!
حالا دوباره یکی دیگه پیدا شده بود! باز جریان همون یک نگاه و درست شدن یک بت! تو مشهد دیده بودش، یعنی اول صداش را شنیده بود و شیفته ی مداحیش شده بود! بعد هم به هر ترتیبی بود تو برنامه های مختلفش رفته بود و شب و روز شده بود صدای حاج آقا! (حاج آقا 28 سالشه!)
و چون وقتی چیزی را می خواست باید به دستش می آورد و به نظرش حاجی را دوست داشت و تو ذهنش یه موجود دوست داشتنی ساخته بود ازش، باید پیداش می کرد.. و به هر ترتیبی بود این اتفاق افتاد.
دخترک یکی یک دونه برادرش را فرستاد که علاقه اش را به اطلاع حاجی برسونه!! - قسمت عمده ی تقصیرها به نظر من گردن برادر و مادرش هست که جلوی این دختر را نگرفتن و هر کاری دلش می خواد را انجام می ده بدون اینکه بهش یاد داده باشن با منطق باید تصمیم بگیره نه با احساس -
پیغام که به گوش حاجی رسید گفت من فعلاً قصد ازدواج ندارم و اول باید خواهرم ازدواج کنه و ..
وقتی دید اوضاع اینجوریه و حاجی قاطعانه "نه" نگفته امیدوارتر شد و پیغام داد منتظر می مونم!

چند سالی هست که از شهر ما رفتن و خیلی دیر به دیر همدیگرو می دیدیم و فاصله ی بین مکالماتمون هم زیاد شده بود.
از وقتی سر و کله س حاجی پیدا شده بود 90درصد حرفهاش درباره ی اون بود.. "میم" بعد از یکی دوبار شنیدن از حاجی و عشق بی سر و ته و بی منطقش اجازه نمی داد جلوش حرفی از حاجی زده بشه.

پ.ن: اگه فکر می کنید دارم برای خودم داستان سرایی می کنم، سخت در اشتباهید! متأسفانه واقعیت محضه.
و ادامه دارد..

Thursday, August 17, 2006

1

دیروز با پسرخاله ام و دوستانش رفتیم لاهیجان گردی در اوج گرما!! که هیچ آدم عاقلی ساعت 4 بعدازظهر محض گردش در شهر از خانه بیرون نمی رود! بعد هم به رسم مهمان نوازی و تنها نذاشتن مهمانها هوار تا پله ای که کوه فلاح خیر را به شیطان کوه وصل می کند را طی کنی که از اینور بری بالا و از یه سر دیگه بیای پائین و فقط عرق باشه که از سر و رویت سرازیر بشه.. ولی تجریه ی بدی نبود! آخرین باری که همه ی این مسیر را طی کردم همان اولین بار بود که تازه این پله ها را ساخته بودند.

فردا مامان، مامانی را می بره خونش.. فکر می کنم براش خوبه چون به آرامش و سکوت می رسه.. با اینکه خیلی مراعاتش را می کردیم ولی باز به نظرش خونمون شلوغ و پر سر و صداست! همیشه هم می گه صدای تلویزیون خیلی بلنده.. مامانی به صدا خیلی حساسه.
خیلی وقته ساعت خاموشی ما هم با ساعت خواب مامانی تنظیم شده. وقتی میاد طبقه ی بالا تلویزیون و لامپ ها خاموش و همه می رن تو اتاقشون و لالا.. غیر از من البته!! که تو تاریکی می شینم پای اینترنت..
از یه طرف هم فکر می کنم براش سخته اولش.. چون این مدت دور و برش بودیم و دیگه تنها می شه. ولی انتخاب خودش همینه! هر چی هم بهش بگی بمون، باز می گه می خوام برم خونه ی خودم!

بعد از چند روز دور از اینترنت.. دیشب یادم افتاد مهرواژ هم 3 ساله شد.. این هم اولین پست در ابتدای چهارمین سال..

Sunday, August 13, 2006

تولدت مبارک دختر جون!!
با آرزوی موفقیت و سال خوب و حرفها و آرزوهای متداول.. حرف و قولتان فراموش نشود!
این هم روز تولدت! انشالله به خیر و خوشی هم می گذرد.. کی منتظرت باشم؟!

Thursday, August 10, 2006

4:30

دوسم داره

Wednesday, August 09, 2006

ترافیک

یکشنبه با سر و صدای منا و صداهای بقیه که از اطراف می اومد بیدار شدم.. دایی رسیده بود. نیم ساعت زود بود برای بیدار شدن. موبایل ساعت 8 زنگ می زد.. قرصم را می خوردم، دوش می گرفتم و بعد صبحانه و تو این بین باید دایی و بچه هاش می رسیدن. برنامه ای که از دیشب گذاشته بودم.
ساعت 4 صبح حرکت کرده بود ولی انگار قصد استراحت نداشت! مقصد بعدی دریا.. صبح تا ظهر شنا و ظهر به زور و اصرار راضی شدن بیان بیرون! که اگه مامان زنگ نزده بود شاید هیچ کدومشون به برگشتن فکر نمی کردن.
پیاده روی طولانی بعدازظهر با اینکه هوا خیلی گرم بود.
دوشنبه باز ساعت 8صبح و به زور چشمام را باز کردم، آموکسی سیلین را نوش جان نمودم و تا خواست خوابم ببره، بابا زنگ زد. گیج به اسم بابا نگاه می کردم، یک طبقه که نیاز به زنگ زدن نداره!!
بنیامین را برده بودن بیمارستان. شب تا صبح حالش بهم خورده. بعد از شام وسط هال بالا آورد ولی فکر نمی کردم انقدر جدی باشه..
طفلک همش نگران این بود که باعث ناراحتی شده و همه را انداخته تو زحمت.. این دو روز از ترس اینکه نکنه بالا بیاره به زور مامان راضیش می کرد تا یه چیزی بخوره.. بعدازظهر دوباره بردمش دکتر. درست هم معلوم نشد مشکل از کجاست! هر چی خورده بود را من بیشتر خورده بودم!
به قول خودش تو این مدت کلمات جدیدی یاد گرفت! استفراغ، تهوع، اسهال و امثال این.. داروهایی که دکترا دارن را هم تنها به اصرار مامان می خورد، می گفت تو ایران هر کی بیشتر دارو می ده فکر می کنن دکتر بهتریه!
یاسمین هر سوالی که به آره یا نه نیاز داشت را با حرکت سر جواب می داد. صداش را فقط وقتی می شنیدیم که با بنیامین یا دایی حرف می زد. دایی می گفت خونه ی خاله اش هم که هست با هیچ کس حرف نمی زنه.
بالاخره با بازی ورق و سنگ و تخته نرد یاسمین هم به حرف اومد.. سه شنبه که دیگه باهامون حرف می زد و از ایما و اشاره خبری نبود، رفتن.
بنیامین می گفت هوای اینجا بهش نمی سازه و می خواست زودتر برگرده تهران. یکشنبه هم که برمی گشت آلمان.
ساعت 4 بعدازظهر که رفتن و من هنوز تو فکر این بودم که بخوابم یه ذره یا یه خروار ظرفی که مونده را بشورم، پریسا (این پریسا نیست!) زنگ زد که اگه هستی بیام پیشت؟ ساعت 5 پریسا آمد و من همچنان مشغول ظرف شستن! و در آشپزخانه ازش پذیرایی کردم..
ساعت 9 شوهر پریسا اومد دنبالش و هنوز از پله ها نرفته بود پایین، دوست بابا با خانم، بچه ها اومدن.
فردا صبح باید خونه را تمیز کنم، آرایشگاه برم، برای تولد مهسا کادو بخرم.. به مامان هم کمک کنم. دوستم با مامانش ظهر از کرج می رسه..

Friday, August 04, 2006

سرکاری!

نمی دونم از کجا شروع شد که من و پریسا شدیم دخترخاله! به بچه های کلاس اعلام کردیم و شاهدمون هم شیما که کلاس کناری بود و همسایه ی پریسا اینا و با هم می رفتیم مدرسه و می اومدیم، بود.
یه روز هم جلوی چشم های متعجب زهرا چنان داستانی من و پریسا تعریف کردیم - تمامش در همون لحظه ساخته و پرداخته شد و پریسا حکم تأئید کننده را داشت که گاهی نکاتی را تأکید و یا اضافه می کرد - در باب پیوندهای ناگسستنی و پیچیده ی خانوادگیمون که زهرا هم باور کرد که پریسا دخترخاله ی ناتنی من می شه.. مامان من خرمشهری بود و مامان پریسا رشتی.. حساب کنید ما چجوری شمال و جنوب را بهم وصل کردیم که همه باور کردن! حالا انگیزمون چی بود، خودم هم نمی دونم!! ولی حسابی ملت را گذاشته بودیم سر کار..

راهنمایی که تمام شد، مدرسه هامون جدا شد و سه سال دبیرستان من و پریسا به طور ثابت دو بار در سال بهم زنگ می زدیم که روز تولد من و پریسا بود و گاه گداری همو می دیدیم.

پیش دانشگاهی با اینکه مدرسه ام را عوض کردم اکثر چهره ها آشنا بودند و تعداد چهره های ناآشنا خیلی کم بود با اینکه اونا چهارمین سالی بود که با هم بودند و من تازه وارد ولی اصلاً غریبگی و این حرفها معنی نداشت. همه دوست و آشنا بودن.
با پریسا قرار بود بیایم همین دبیرستان ولی من سر از یه جای دیگه در آوردم و حالا دوباره هم مدرسه ای شده بودیم. البته در 2 کلاس جدا چون رشته هامون فرق می کرد.
صاعقه هم 3 سال راهنمایی هم کلاسیم بود و حالا دوباره همکلاسی شده بودیم.
صاعقه جان نمی دونم چی شد که داشت از افتخارات همکلاسی بودن با من و پریسا حرف می زد و افشا می کرد که ما دخترخاله ایم با هم و بقیه در کمال تعجب زل زده بودند به ما که یعنی چی؟ و دخترخاله هستید شما؟
من و پریسا هم یادمون رفته بود! نمی دونم چجوری این همکلاسی ما فراموش نکرده بود..
چنان هم مصر بود بر این باور که منم دوباره داشت باورم می شد که شاید دخترخاله ایم و خودم خبر ندارم!

191

باید یه اعترافی کنم.. خیلی موجود بیشعوری هستم.. خیلی خیلی احمق!
خیلی راحت باعث ناراحتی مادربزرگم شدم! با اینکه ازش عذرخواهی کردم و سعی کردم جبران کنم.. ولی هنوز احساس خیلی بدی دارم، خیلی بد..

صبح با sms خاله شهرزاد از خواب بیدار شدم. نوشته بود برنامتون برای امشب چیه؟ ما میایم ولی به مامانت چیزی نگو تا سورپرایز باشه.. گفتم باشه و می دونستم که سوپرایزی برای مامان نخواهد بود و از همه ی ما حواسش جمع تره!
بعدازظهر به هر سختی بود با حال نامساعدم رفتم بیرون تا برای تولد مامان هدیه ای بخرم از طرف هممون. چقدر هم شاکی بودم از دست خودم که چرا زودتر این کار را نکردم که حالا با این حالم مجبورم برم بیرون..
وقتی رسیدم خونه با هدیه و کیک و شیرینی و گل.. ساعت از هشت و نیم گذشته بود و خاله شهرزاد و مادرش و شوهرش یک ساعتی بود که رسیده بودند.
اومدم بالا تا لباسم را عوض کنم.. مامانی کمی بعد اومد. نشست روی مبل و اشکهاش سرازیر شد!! که چرا بهش نگفتیم تولد مامان بوده و حالا جلوی بقیه باید خجالت بکشه که یه کادو برای دخترش نخریده.. براش توضیح دادم که ما هر سال یه کادو از طرف همه برای مامان می خریم، اینبار هم من از طرف هممون رفتم کادو خریدم و شما هم جزء ما و خانواده ی ما هستید و این کادو از طرف شما هم هست..
با اینکه همه چیز به خوبی برگزار شد ولی هنوز حالم گرفته ست.. امیدوارم ناراحتیش از بین رفته باشه.


پ.ن: وبلاگم هم مزخرف شده! شاید هم بوده..

Wednesday, August 02, 2006

می گه مامانی کجا می خوای بری؟ بمون پیش خودمون! از اول مهر هم اینا می رن سکوت برقرار می شه.. من مونم و شما.. راحت!! خودم برات برنامه ریزی می کنم تو خونه حوصله ات هم سر نره، با هم پیاده روی هم می ریم.. تو بسپار دست من!
مامانی می گه من نمی خوام مزاحم کسی بشم، می رم خونه ی خودم.
می گم مزاحم نیستی که مامانی.. این چه حرفیه؟
منا انگار چیزی یادش اومده باشه یهو می گه مینا که نمی ره! ولی خب.. اشکال نداره!! این دو تا که نیستن، باز خونه ساکت می شه! .. یک ماه تحمل کن مامانی!

Monday, July 31, 2006

محصول مشترک

هفته ی پیش داشتم کتابهای کتابخونه ی مامان خاله شهرزاد را نگاه می کردم . خاله جان گفت هر کدوم را دوست داری بخونی، همراهت ببر.. چشمم خورد به برفهای کلیمانجارو نوشته ی ارنست همینگوی و با وجود اسم آشناش تا حالا کتابی از همینگوی نخونده بودم.. وداع با اسلحه و برفهای کلیمانجارو را آوردم خونه تا بخونم..
روی جلد بالای صفحه نوشته "برفهای کلیمانجارو"، یه تصویر از آقایی که احتمالاً باید نویسنده کتاب باشه صفحه را پر کرده و پائین صفحه هم نوشته "ارنست همینگوی"
اولین صفحه ی کتاب هم همین ها را نوشته به انضمام اسم مترجم "جواد شمس"
انتشارات پژواک- فروردین 1352
تا اینجا که مشکلی نداشت.. شروع کردم به خوندن کتاب و در حالیکه فکر می کردم بیشتر از 200 صفحه باید باشه در صفحه ی 59 به اتمام رسید! فکر کردم شاید چند داستان از همینگوی باشه ولی داستان بعدی با عنوان "زندگی دوباره" نوشته "ژان ژیونو" و با ترجمه ی ابوالفصل خدابخش بود و در کمال تعجب از یه انتشاراتی دیگه..
انتشارات توپ - چاپ اول . مرداد ماه 1352 - 228 صفحه
و پشت جلد کتاب نوشته انتشارات آبان

Saturday, July 29, 2006

پ.ن شاید

نوشته بودم من برداشت های شخصی خودم را نوشتم! نگفتم حرف و نظر من قطعاً درسته و همه هم همین نظر را باید داشته باشن. از نظر خودم درسته و برای کسی نسخه نمی پیچم هیچ وقت..
مگه نه اینکه وبلاگ ها به نوعی جاییه برای تبادل افکار، آرا و نظرات؟! کسی نمی تونه منو برای عقایدم شماتت کنه و یا اظهار تأسف! عقیده ی هر کس قابل احترامه، حتی مخالف..
تا جایی که شنیدم می گن قرآن، رساله و چیزهایی از این دست طوری نوشته شده که برای همه قابل فهم باشه، حتی برای کسی مثل من که به قول بعضی ها شناخت نداره. من از اونچه خوندم به تناسب هوش و دانشم اینجور برداشت کردم.. یا ایراد از منه یا اونی که می دونه کتابی که نوشته هر کسی از هر قشر و سطح سوادی امکان داره بخونه.
و نمی دونم چه برداشت دیگه ای غیر از این می شه از مسأله 2419 و 2420 داشت؟

من باور دارم که اگه به چیزی اعتقاد دارم باید اول توی زندگی خودم وجود داشته باشه.. مثلاً منکه نماز نمی خونم نمی تونم به کسی بگم چرا نماز نمی خونی؟ یا باید روزه بگیری یا کاری را که انجام می دم را بگم نباید کنی!
نمی تونم بگم دروغ بده در حالیکه خودم دروغ بگم. دروغ نمی گم چون نمی خوام دروغ بشنوم. اگه چیزی را فکر می کنم اشتباست پس اون اشتباه را نباید تکرار کنم.
من به حقوق برابر و تلاش برای احقاق حقوق زن اعتقاد دارم ولی نه فمنیستم نه جزء هیچ تشکل و گروهی.. من دارم برای زندگی خودم تلاش می کنم. وقتی نتونم حقوق خودم را بدست بیارم چجوری می تونم به کس دیگه ای کمک کنم؟ بعد همه ی حرفهام می شه یه مشت شعار توخالی که وقتی به زندگیم نگاه کنی می بینی که وجود نداره و فقط حرفه..
به قول استادمون (زن هم نیست) که می گفت وقتی می تونی ضمن عقد شرایطت را بگی و ذکر کنی پس اینکارو کن. یا طرفت قبول می کنه یا نمی کنه.. اگه قبول نکرد و تو از خواسته هات گذشتی و زندگیت را شروع کردی، پس فردا حق گله کردن نداری. وقتی قدرت نه گفتن داشتی و می تونستی زیر بار نری، اینکارو نکردی.. وقتی شرایطت و عقایدت را از اول قبول نمی کنه چرا باید بمونی؟

من قدرت نه گفتن دارم و زیر بار زور نمی رم هیچ وقت.. حرفهای زیر هم با دوستی بود که نمی دونستم چرا از چیزی که بهش اعتقادی نداره دفاع می کنه! که حالا می دونم، اون موقع هم حدس می زدم و سر لجبازی و عصبانیت بوده بیشتر!
و هنوز هم از حرفهام پشیمون نیستم و اونی که پشیمونه یکی دیگه است..

اطلاع از احکام دین و قانون و چیزهایی که داره دور و اطرافمون به این اسم اجرا می شه به نظر من تأسف برانگیز نیست.. حداقل خیلی وقتها نمی تونن سرت کلاه بذارن و چیزی را که دوست دارن بهت قالب کنن! بیشتر مشکلات هم از بی اطلاعی از قانون به وجود میاد و گره های بیشتری اضافه می شه..
مثل رانندگی می مونه وقتی که از قوانینش بی اطلاعی.. تصادف می کنی بدونه اینکه بدونی طبق قوانین مقصری یا نه؟ و شخص خاطی طوری وانمود می کنه که انگار تو مقصری (نمونه اش را دیدم مخصوصاً اگه زن باشی، چند تا داد هم سرت می کشن که این چه طرز رانندگی کردنه؟ و سعی می کنن حسابی بترسوننت) و تو هم باورت می شه در حالیکه باید غرامت بگیری نه اینکه بدی.. و این بی اطلاعی کلی ضرر بهت وارد می کنه!
خوندن و اطلاع داشتن از هر چیزی نشان از قبول کردن و قبول داشتنش نیست.

Friday, July 28, 2006

می گه می دونستی اگه مردی بدونه که توان پرداخت مهریه زنش را نداره، اون زن براش حرامه؟!
می گم پس اکثر زنها حرامن به شوهراشون!! .. اگه چنین چیزی وجود داشته باشه چرا اینهمه به خودشون داشتن زحمت می دادن که تو مجلس قانون وضع کنن برای تعیین سقف مهریه، اونم تو جامعه ای که سر و ته همه چیز را با یه فتوا هم می یارن؟ فقط کافی بود که بگن مهریه باید در حد توان پرداخت داماد بشه، هیچ عاقدی هم با مهریه ی بالا و نجومی خطبه ی عقد را نمی خوند..

رفتم سر وقت رساله و لابلای قوانین و مسأله هاش رسیدم به این..
(مسأله 2453) اگر مرد مهر زن را در عقد معین کند و قصدش این باشد که آنرا ندهد، عقد صحیح است ولی مهر را باید بدهد.*

دقیقاً همون چیزی که الان هست! مثلاً با وجودیکه می دونن هزار تا سکه هم داماد نمی تونه بده ولی مهر را ده هزار تا می گیرن و طبق قانون هر وقت خانوم اراده کنه باید پرداخت بشه و حرفی از حلال و حرام نیست.
می گه حرف امام صادق را با برداشت یه آخوند یکی می دونی؟
می گم از کجا معلوم این حرف تحریف شده نباشه؟! فعلا هم که حرف رساله داره اجرا می شه.. فقط گفتم که بدونی خمینی چی گفته. حرف امام صادق را هم نگه دار موقع حساب کتاب و معامله!! تحویل زنت بده که یه وقت ضرر نکنی!
..
..
می گه پس رساله را هم قبول داری؟
: برای محض اطلاع لازمه!
- پس می دونی که تو رساله نوشته باید از شوهرت تمکین کنی؟
: تو زندگی من کسی حاکمیت نمی کنه!
- خیلی خوش خیالی کوچولو
: تو رساله نوشته فاحشه شرعی و قانونی باشید! سکس در مقابل نفقه، آب و غذا ! **
- یعنی الان..
: من دارم درباره ی خودم و زندگیم حرف می زنم نه زن دیگه ای.. هر کس اختیاره زندگی خودش را داره، به من مربوط نیست!
- خیلی نفهمی
- نمی خوامت.. میتونی بری
: ممنون که اجازه دادی!
- دیگه نه sms و نه زنگ.. خداحافظ

: پشیمون نیستم از حرفام.
- پشیمون می شی بعداً !


پ.ن: من قصد توهین به کسی را ندارم. این فقط برداشته شخص منه از چیزایی که خوندم. به نظر من وقتی می گیم زندگی مشترک باید مشترک باشه. سهم برابر وجود داشته باشه. نه یکی در خدمت و اختیار دیگری. به نیازها و خواسته های زن هم اهمیت داده بشه همراه با احترام متقابل!
به مهریه هم اعتقادی ندارم، فقط ار چونه زدن سر تعداد سکه ها متنفرم! انگار دارن خرید و فروش می کنن!

حرفهام تمام نشده..



* رساله امام خمینی – دفتر انتشارات اسلامی – صفحه ی 292

** مسأله (2419) زنی که عقد دائمی شده نباید بدون اجازه شوهر از خانه بیرون رود و باید خود را برای هر لذتی که او می خواهد تسلیم نماید و بدون عذر شرعی از نزدیکی کردن او جلوگیری نکند و اگر در اینها از شوهر خود اطاعت کند، تهیه غذا و لباس و منزل او و لوازم دیگری که در کتب ذکر شده بر شوهر واجب است و اگر تهیه نکند چه توانایی داشته باشد یا نداشته باشد مدیون زن است.
مسأله (2420) اگر زن در کارهایی که در مسأله پیش گفته شد اطاعت شوهر را نکند گناهکار است و حق غذا و لباس و منزل و همخوابی ندارد ولی مهر او از بین نمی رود.

Wednesday, July 26, 2006

جدیداً هر جا که باید پسورد بذارم و یا پسوردی را عوض کنم یه حسی هست که می گه نکنه فراموشش کنم!

من آدم بدقولی نیستم - فقط یه ذره فراموشکارم -. حالا که بعد از چند سال (کی بهت قول داده بودم؟) می خوام این تابلوی کذایی که حتی بوم هم براش خریده بودم- و الان دیگه نیازی بهش ندارم - را شروع کنم و اگر خدا بخواهد به اتمام هم برسانم هیچ وسیله ای ندارم! نه گواش، نه آبرنگ و نه مدادرنگی هام.. همه را جا گذاشته ام!
البته مدادرنگی هم به کارم نمیاد الان!

مثل اینکه دارم به آخرین روزهای کاریم (!!) نزدیک می شم!

Monday, July 24, 2006

نه آسمان را می خواهم
نه زمین را
و نه تو را

Sunday, July 23, 2006

سوم دبیرستان را باید تمام کرده باشه.. بعضی روزها می بینمش و اکثراً در حال صحبت با موبایل و گاهی هم چند تا کتاب را می ذاره سر جاش.
میاد سمت ما معنی یه لغت انگلیسی را می پرسه (یادم نمیاد چی بود!!) و اضافه می کنه اگه نمی دونید هم مهم نیست.. فقط برای اینکه کم نیارم..
جوابش را با تردید می دم و دوباره برمی گرده. روی صندلی می شینه و صحبت هاش را با - احتمالا نامزدی که یکی دو هفته ی پیش به عقد هم در اومدن- که پشت خطه ادامه می ده.
همراهم می گه یاد بگیر.. ما بحث های فلسفی! و زیبا شناختی می کنیم.
می گم ولی ما حرفهای مهم تری داریم!! .. سلام و احوالپرسی! همین..

آنا دیروز sms داده "سلام. چطوری؟ چی کارا می کنی؟ من که بیش از حد بیکارم."
براش می نویسم " من شدیداً بیکارم!"

: ای کاش می دیدی اینورا رو.. خیلی این چند روز نظرم تو خیلی از مسائل عوض شده..
- فقط اونقدری عوض نشده باشه که تصمیم به موندگار شدن بگیری! من دهات بیا نیستم.
: می دونم.

هوس خوراک میگو کردم و پلو میگو.. خیلی وقته! و اینجا میگو نیست و کاری از دست مادرم برنمی آید.
آخرین بازی که شدیداً هوس غذاییم زده بود بالا و دلمه برگ می خواستم، دستی از آسمان آمد و بی خبر یک دل سیر دلمه ی برگ از آباده (شیراز) برایم رسید.. درست وقتی که انتظارش را نداشتم و فکرش را هم نمی کردم، کسی که اصلاً نمی دانست دلم دلمه می خواهد sms داد دلمه می خوری؟!

دلم یه مهمونی می خواد! نمی دونم چرا خبرا جدیداً به مرگ و میر و مراسم سوم و هفتم و کدام مسجد و فلانی هم مرد ختم می شه..
چرا هیچ کس زنگ نمی زنه و sms نمی ده تا به مجلس بزمی دعوتمون کنه؟!

Thursday, July 20, 2006

بعدازظهر خوبی بود و واقعاً خوش گذشت..
طولانی ترین زمانی بود که همدیگرو ندیده بودیم. از فروردین پارسال تا حالا.. البته به استثنای شکوفه که چند باری دیده بودمش.
موفق شدم حدود یک ماه مونده به تولد میهن و شبنم کادوی تولد پارسالشون را بدم!! و کادوی تولد سال گذشته ی خودم را بگیرم!! D:
تا امروز همدیگرو ندیدیم چون همیشه یکی نبود و امروز هم باز جای شادی خالی بود. ولی مکان همون مکان همیشگی و لحظاتی پر از شادی و خنده..
حس می کنم به این همه خنده و انرژی نیاز داشتم. فقط امیدوارم نشه باز تا سال بعد..

Tuesday, July 18, 2006

به نام حجاب

احمد روزبهانی، مدیر کل مرکز مبارزه با مفاسد اجتماعی نیروی انتظامی:
گشت های ارشاد در سطح کشور به افراد بدحجاب تذکر می دهند، اما قطعاً با زنان خیابانی برخورد خواهند کرد. اجتماع از ما توقع دارد با زنان خیابانی برخورد کنیم و از آنجا که زنان خیابانی پلاک شناسایی ندارند، از روی پوشش و آرایش خاصشان شناسایی می شوند. وی افزود: اگر افرادی آگاهانه یا ناآگاهانه لباس نامناسب به تن کرده باشند، شناسایی خیابانی یا غیر خیابانی بودن وی چگونه باید توسط ناجا صورت گیرد؟
روزنامه "آفتاب یزد" - سه شنبه 27 تیر

به منظور کمک هر چه بیشتر به ناجا و نیروهای جان بر کف مبارزه با مفاسد اجتماعی لطفاً در انتخاب لباس خود دقت کنید!

بابایمان هر روز کلی سفارش و توصیه می کند و هشدار می دهد مبادا پایمان به زندان باز شود! ما هم از ترس رفتیم یه مانتوی بلند، بالای زانو خریدیم که کسی بهمون گیر نده! ولی در حد امکان از پیاده روی و تردد از مقابل کلانتری، دادسرا، ماشین های نیروی انتظامی و .. خودداری می نماییم! از قدیم گفته اند پیشگیری بهتر از درمان است!

دختر توی مانتو فروشی با نگاهی نگران از من و شیما و خانم فروشنده هی نظر می پرسید.. اینکه بلنده، نه؟ به بدنم که نمی چسبه؟ یه وقت نگیرن منو؟! اینو بخرم که بهم گیر نمی دن؟! .. من می ترسم اگه یهو جلوم را تو خیابون بگیرنا!! .. می خواستم بهش بگم تو که انقدر می ترسی یه مانتوی مشکی گشاد و بلند به جای این مانتوی سفید بخر که خیال خودت و ما را هم راحت کنی!!

تو ساندویچی کنار دانشگاه نشسته بودیم. خسته و گرسنه.. برای اینکه به صاحب مغازه که از هم کلاسیهامون بود یه وقت گیر ندن پشت هیچ میزی دختر و پسری با هم نمی نشستن! .. اینبار هم پشت تمام میزها دخترا بودن و بهنام و سیاوش پشت پیشخوان داشتن سفارش ها را آماده می کردن.
یه مرد با کیف سامسونت و بی سیم وارد مغازه شد و از بهنام جواز خواست. یهو برگشت و چشمش به مینا افتاد که داشت حرف می زد و اصلاً حواسش به آقای بی سیم به دست نبود و مقنعه اش کمی عقب رفته بود. مرد صداش را بلند کرد و گفت خانم این چه وضعیه؟ .. همه شوکه شدن. سکوت برقرار شد.. بی سیمش را بلند کرد و به یکی از اون ور خط گفت اینجا یه عالمه دختر با 2 تا پسر هستند!! می خواستم بپرسم اگه این 2 تا پسر نباشن، پس کی سفارش غذا را بگیره و کی ساندویج ها را حاضر کنه؟!
دوباره برگشت به سمت مینا ازش اسم و مشخصات و کارت دانشجوییش را خواست و گفت باید همرامون بیای! تو داری اشاعه فحشا می کنی!! ولی مرد حتی کارت شناسایی همراه نداشت.. و همه تو ذهنمون گیر کرده بودیم سر فحشایی که اشاعه می دادیم!! اونم با چند نخ مویی که از مقنعه بیرون مانده بود..
اون روز بالاخره تقریباً به خیر گذشت با اینکه با تعطیلی موقت مغازه و بی نهار موندن چند روزه همراه بود ولی همه یادمون بود صبح وقتی مینا وارد کلاس شد دختر و پسر، همه بدون استثنا بهش گفتیم مینا خیلی خوشگل شدی امروز و چقدر رنگ مو و آرایشت بهت می یاد..
من خالی ام.. خالی

Friday, July 14, 2006

- خوبی؟
نه
- چرا؟
یه جوش کوچولو زده رو پیشونیم.. تمام پیشونیم درد می کنه!
- همین؟
آره! فعلاً همین.
- خدا را شکر که این مشکلته
چند تا مشکل دیگه هم دارم!
- بگو
رو لب بالاییم یه تب خال گنده زده.. اذیت می کنه! .. بعدازظهر باید برم مجلس ختم .. فردا شش صبح باید بیدار شم..
فعلاً چیز دیگه ای یادم نمیاد!!
- باید بیای ببینی مردم چقدر بدبختن
- وحشتناکه اینجا
- کسی نون برای خوردن نداره..

Thursday, July 13, 2006

همین نزدیکی

واقعاً تنبلیم می یاد از سر جام بلند شم و برم بیرون.. روزها هم با سرعت داره می گذره. تمام این ساعتها بیشترش بین رفت و آمد گذشته.. دیشب فقط خودم را به رختخواب رسوندم و راحت تا صبح خوابیدم و این بهترین قسمت 24 ساعت گذشته بود شاید..

نمی دونم این هفته چرا انقدر آمار مرگ و میر تو این شهر رفته بالا.. نزدیک ترینش هم فوت پدر سحر نازنین بود. در این مواقع اصلاً نمی دونم چی باید بگم و یا چه کار باید کرد. خیلی سخته ناراحتی دوست عزیز و نزدیکت.

دیروز به فیروزه می گم فکر کنم برم تو یه آژانس کار کنم منفعتش بیشتره!! می گه فکر خوبیه!
خوش به حال باباجان که همه چی را به دنیا حواله می کنه..
حالا این بردن و آوردن منا برای کلاس هاش و گاه گداری کارای مامان و حتی رفتن تا رشت که مینا کارت ورود به جلسه اش را بگیره، خوبه.. ولی اسفناک ترینش ساعت 6 صبح بیدار شدنه!! چرا این مسئولین شعور ندارن که کنکور کل استان را فقط تو مرکز استان برگزار می کنن؟ فکر من بیچاره را نمی کنن که فردا کله ی سحر باید بیدار شم مینا را ببرم!
فکر کنم شنبه صبح هم باید برویم آمل برای کارای دانشگاه مینا..

این هست تابستان ما!! و من اصلاً غر نمی زنم.